جدیدترین مطالب

سیدجواد طباطبایی در درس‌گفتارهایی که با عنوان "ایده‌آلیسم آلمانی" در موسسه بهاران خرد و اندیشه برگزار می‌شود، درباره ظهور و بروز داعش تحلیلی ارائه داده که تحت عنوان "تبیین فلسفی گرایش به داعش در اروپا" منتشر شده است، وی در این سخنان به تبیین مسئله امت ملت در جهان عرب و شبیه‌سازی آن به وحدت ملی در اروپا پرداخته است. حسن انصاری اما در انتقادی به وی معتقد است اگر تمایزها دیده نشود هر فکری را با هر چیز دیگری می شود ربط داد و مسائل را ساده سازی کرد و از‌آن "نظریه های بزرگ " ساخت.
به گزارش دین آنلاین، پس از آنکه سخنان سیدجواد طباطبایی در سایت فرارو منتشر شد رفته‌رفته واکنش‌هایی مثبت و منفی به این تحلیل در فضای مجازی منتشر شد. حسن انصاری، عضو هيئت علمی مؤسسه مطالعات عالی پرينستون، در آخرین مطلبی که در صفحه شخصی‌اش در فیسبوک منتشر کرده به این تحلیل وی انتقاد کرده است.
در ادامه، ابتدا نظریه سیدجواد طباطبایی و سپس نقد حسن انصاری بر این نظریه، خلاصه‌وار گزارش می‌شود:

عاقبت امت ـ ملتی در جهان عرب به روایت سیدجواد طباطبایی
ـ کانت عمدتا از وحدت سخن می‌گوید، بنابراین نظریه وی و بطورکلی ایده‌آلیسم آلمانی که در هگل به اوج می‌رسد، از نظر نظام مفاهیمی که در خصوص نظریه وحدت ایجاد کرد، برای فهمیدن دنیای جدید بسیار مهم است. تمام بحث این مکتب در نهایت، به این نتیجه‌گیری منجر شد که در دنیای جدید چگونه می‌توان وحدت را درست کرد؟ بحث اساسی کانت، فیشته و هگل، مسئله حقوق است. اما پیچیدگی‌ها آنجاست که وحدت حقوقی را چگونه می توان درست کرد؟ فکر جدید دنیای جدید، ناظر بر نظریه وحدت است، و از اینجاست که کلمه وحدت یا union پیدا شده و به یک مسئله تبدیل می‌شود.

ـ نظریه وحدت اهمیت خود را در اتفاقاتی که اخیرا رخ داده بیشتر نشان می‌دهد.

ـ ما می‌توانیم از نظریه وحدت که در آلمان مطرح شده است یک استفاده جمعی بکنیم و آن این‌که جرا در جهان بیرون ایرانی این مسئله (وقایع تروریستی) رخ می‌دهد ولی در ایران به این صورت رخ نمی‌دهد یا تاکنون رخ نداده، به مسائل تاریخی ما بر می‌گردد که با ایده‌آلیسم آلمانی قابل توضیح است.

ـ امپراتوری مقدس رمی که امپراتوری رمی- ژرمنی بود، در جایی متلاشی شد و از درون آن، نواحی اروپایی متولد شد که بعدها به آن‌ها Nation گفتند. این «ملت»ها هرکدام دولت‌های خود را ایجاد کرده و بدین‌وسیله دولت/ملت‌های ملی شکل گرفت.اما در جهان اسلام نیز نوعی امپراتوری درست شد که می‌توان آن را در مقایسه با امپراتوری مقدس مسیحی، امپراتوری مقدس خلافت گفت. ایران پس از آنکه در حوزه این خلافت قرار گرفت، خیلی زود خودش را با گسترش زبان فارسی و ایجاد وحدت «ملی» نوآیین از این خلافت بیرون کشید و همانند مصر نه عرب شد و نه مسلمان در معنایی که کشورهای دیگر شدند، یعنی همان چیزی که به آن «اسلام ایرانی» گفته‌اند.

ـ «ایران یک نظریه است» یعنی ایران جنبه‌های نظری دارد که به ما اجازه داد زبان و فرهنگ آن را دوباره تجدید بکنیم، و همین عدم انحلال ایران در خلافت نشان می‌دهد که ما یکسری امکانات نظری بسیار اساسی داشتیم که با آن توانستیم خود را در آن شرایط پیچیده، در «درونِ بیرون» جهان اسلام بازسازی کنیم و فرهنگ مان را تجدید کنیم، و در نتیجه ما هرگز جزوی از امپراتوری اسلامی نشدیم. ایران به لحاظ دینی درون دستگاه خلافت بود اما به لحاظ غیردینی یا فرهنگی در بیرون آن قرار داشت. ما ملت ایران، سرزمین ایران و زبان و فرهنگ ایرانی را تجدید کردیم که البته توضیح این امر به زبان اصطلاحات جدید دشوار است، زیرا این تحولات زمانی در ایران تکوین یافت که از علوم جدید که در اروپا پیدا شد و منشأ پیدایش دولت/ملت‌های جدید گردید، خبری نبود.

ـ آنها (ملیت‌های اروپایی) جزوی از امت مسیحی بودند که بعداً از آن استقلال یافتند، اما ایران هیچگاه جزوی از دستگاه خلافت نبود که بگوییم از آن بیرون آمد و سپس ملت ایران را شکل داد. ما قبل از اینکه کلمه «ملت» در معنای امروزی را داشته باشیم، به صورت طبیعی ملت ایران را داشتیم، حال آنکه ملت‌های اروپایی نتیجه و مولود کلمه «ملت» در معنای جدید هستند. درواقع کلمه «ایران» به بیان اشمیت در رساله الهیات سیاسی، یک کلمه Pregnant است، یعنی آبستن مفاهیم بسیار دیگری بود. مضمون «ملت» و «وحدت ملی» داخل مفهوم ایران بود، بنابراین همانند اروپاییها به مفاهیم جدید برای ملت‌سازی نیازی نداشتیم.

ـ این ملت، دولت خود را نیز به طور طبیعی داشت، بنابراین ما به‌همین دلیل به دولت ملی در معنای State امروزی، یعنی دولت مستقل از فرد رییس دولت، نرسیدیم، هرچند آن را بصورت طبیعی داشتیم، به عبارت دیگر ایرانیان زمانی دولت و ملت یا «امر ملی» را داشتند که مفهوم دولت در معنای جدید ملی که محصول علوم اجتماعی جدید است وجود نداشت. کشورهای دیگر، چون از چیزی (دولت/امت مسیحی یا اسلامی) بیرون آمده بودند بنابراین باید «هویت» جدید خود را تعریف می کردند. اما ما اصلا وارد نشده بودیم تا پس از خارج شدن به بازتعریفِ هویت جدیدی نیاز داشته باشیم، به‌سخن دیگر، هویت ایرانی استمرار تاریخی خود را حفظ شده و مانند بقیه هویت‌ها در جایی دچار گسست و انقطاع نشده است.

ـ در جهان اسلام، کشورهای مهم باستانی مانند مصر و سوریه و... وارد خلافت اسلامی شدند؛ همانطور که مناطق ژرمن نشین و فرانک نشین در اروپا وارد جمهوری مسیحی شده بودند. این کشورها و ملتها (متسامحا) با ورود در امت مسیحی، به یک معنا هویت باستانی خود را در داخل امت مسیحی از دست داده بودند، و وقتی از امت مسیحی خارج شدند، هویت‌های ملی خود را بازیافتند. اما در جهان اسلام وقتی کشورها وارد خلافت شدند هویت قبل از اسلام خود را از دست دادند، بنابراین وقتی آنان با فروپاشی خلافت در بغداد در قرن هفتم هجری، به تدریج از خلافت خارج شدند، به‌نوعی می‌بایست هویت باستانی خود را نیز تجدید می‌کردند، به‌خلاف ما که به‌لحاظ فرهنگی مستقل و «ملی» مانده بودیم. اما این کشورها پس از خارج شدن از امت/خلافت اسلامی، همچنان عرب و مسلمان ـ به همان کیفیتی که در داخل خلافت بودند ـ باقی ماندند. چون این کشورها هویت باستانی خود را در درون خلافت و امت از دست داده بودند و در دوران جدید و به ویژه با استعمار، وقتی به تدریج از خلافت خارج شدند بنابراین سعی کردند با ترجمه مقولات جدید به نوعی به خودشان هویت ببخشند و در نتیجه ناچار شدند بگویند ما مصری و الجزایری و .... هستیم، اما عرب و مسلمان هم هستیم. اسلام ما عین عرب بودن ماست و بالعکس. تا دهه‌ها و سال‌های اخیر، روشنفکری عرب تلاش کرد یک ایدئولوژی عربی درست کند و بگوید که ما عرب مسلمان هستیم و در جهان اسلام نقش بی‌بدیلی را ایفا کرده‌ایم.

ـ اتفاقی که در این بخشهای جهان اسلام رخ داده، این است که این‌ها همچنان خود را درون مفهوم امت(خلافت) توضیح می‌دهند و در عین‌حال دولتهای خود را نیز «ملی» می‌دانند. بخش مهمی از افراد این کشورها، در یک اقدام تناقض‌آمیز، هم سعی می‌کنند خود را با مفهوم «امت» بفهمند و هم ادعای دولت «ملی» را دارند و از آن استفاده می‌کنند.«امر امتی» یعنی امری که متعلق به همه مسلمانان است و «امرملی» یعنی امری که فقط متعلق به من مصری و الجزایری و مراکشی و ... است، و این دو را نمی‌توان باهم جمع کرد. مسئله اساسی این است که شبح فروپاشیده امت همچنان بر دنیای این‌ها سنگینی می‌کند تا حدی که اجازه نمی‌دهد خود را «ملت» در معنای جدید ببینند. نمی‌توانند ملت باشند چون جزو امت بزرگتری هستند، در نتیجه وقتی ادعاهای «ملی» مطرح می‌کنند، طبیعی است که نمی توانند آن را توضیح دهند زیرا مفاهیم اندیشه غربی ناظر بر تاریخ غرب است که با شرایط و مواد تاریخی آنان سازگار نیست. به‌عنوان مثال وقتی یک مصری ادعای «ملی» بکند، پای فرعون پیش می‌آید که برای یک مصری بدترین ادعا، داشتن سابقه فرعونی است. البته آن‌ها از مزایای توریستی و ارزی آن استفاده می‌کنند، اما بزرگترین مانع برسر راهشان، این است که بگویند ما ملتی با سابقه تاریخی فرعونی هستیم.

ـ روشنفکری عرب از یکسو نمی‌تواند ادعای هویت «ملی» بکند چون فرهنگ کهن آن در امت منحل شده و از بین رفته و فقط جنبه توریستی آن وجود دارد، از سوی دیگر، امت نیز به‌صورت عملی وجود ندارد، بنابراین نمی‌توانند هویت متشخصی برای خود تعریف کنند. این بخش از جهان اسلام در دنیای جدید، با یک اشکال اساسی روبرو هستند که مانع کنار آمدن آنها با جامعه جهانی می‌شود، یعنی نه شهروند یک دولت ملی هستند و نه تابع یک امت واحد. به‌ویژه آنهایی که در کشورهایی مثل آلمان و فرانسه متولد شده‌اند، چون چنین نسلی، نه دولت ملی دارند و نه فرانسوی هستند، درواقع نه الجزایری و مصری و مراکشی و ..... هستند، و نه فرانسوی و آلمانی و .... ، و نه تابع امت واحد اسلامی. این نسل به‌دلیل سنگینی شبح امت و خلافت، نمی‌توانند به‌رغم نظام شهروندی در فرانسه، شهروند فرانسوی بشوند، همچنانکه نشده‌اند.

ـ به‌دلیل این‌که شبح امت و خلافت مانع جذب آنها در نظام شهروندی ملی کشوری مثل فرانسه شده است بنابراین می‌بینیم که به‌ محض این‌که پرچم خلافت بلند می‌شود و یک خلیفه اعلام موجودیت می‌کند، بخشی از این نسل به زیر پرچم او می‌روند. شاید عبدالرزاق بود که می‌گفت؛ یک مسلمان مگر می‌تواند تصور کند که خلافت نداشته باشد. خلافت اعم از نوع سکولار یا دینی آن را به‌خاطر همین هدف درست می‌کنند، چون این‌ها نمی‌توانند از شبح خلافت خارج شوند.

ـ اما ما ایرانیان برعکس آن‌ها هستیم، یعنی اصلا نمی‌توانیم تصور کنیم که جزوی از خلافت هستیم، به‌همین دلیل است که سایه خلافت بر ما سنگینی نمی‌کند و هیچگاه نیز در ایران بازتولید نشده و نمی‌شود. به‌دلیلی که خلافت نمی‌تواند در ایران بازتولید شود، به‌همان دلیل نمی‌تواند در کشورهای عربی بازتولید نشود، و این‌گونه است که با برافراشته شدن پرچم خلافت، بخش مهم و پس‌زدۀ نواحی و حاشیه‌ای شهرهای بزرگ اروپا راه می‌افتند و به‌خلافت می‌پیوندند.

ـ حاکمان عربستان گمان می‌کردند که این مساجد باعث جذب مسلمانان به آن‌ها می‌شوند در حالی‌که دیدیم که نمازگزاران این مساجد با ابوبکرالبغدادی بیعت کردند، چون عربستان نه «دولت/ ملت» است و نه «خلافت/ امت».

ـ این وضعیت، یعنی عدم نفوذ فکر جدید در درون ذهن سران عربستان، هم برای اروپاییان، و هم برای بخش بزرگی از جهان اسلام مسئله شده است است، چون آن‌ها نه به‌عنوان یک دولت ملی و نه به‌عنوان خلافتی برای یک امت، قادر به‌جذب اینگونه مسلمانان پس‌زده نیستند. من فکر نمی کنم این امر برای ما مسئله شود چون وحدت تاریخی را که در ادب و تاریخ ما وجود و حضور داشته، به رغم سیلهای متعدد که بر ما وارد شده و «سمومی» که بر ما وزیده، تاکنون دوام آورده است.

ـ به بیان هگل، جایی‌که کثرتها ادعای «مطلق» بودن بکنند، بسیار خطرناک است. هگل این توضیحات را داده بود، اما ما متوجه نشدیم که چقدر مهم است. افرادی از سنخ فوکو که این سخنان هگل را کنار گذاشتند، متوجه نشدند که چه تالیهای فاسدی ببار می آورند. البته در غرب این امر مسئله نیست چون در برابر حرفهای بی ربط فوکو، افرادی هستند که حرف های دیگری می زنند و بی ربط بودن حرفهای فوکو و امثال او را نشان می دهند. اما ما افرادی داریم که با سواد پایین، مرعوب فوکو می شوند.

حسن انصاری: نظریه‌پردازی طباطبایی مبتنی بر اسناد تاریخی نیست
مشکل اصلی در گفتار ایشان این است که آقای دکتر جواد طباطبایی نظریه پرداز است و نظریه پردازی ایشان البته متکی بر داده ها و اسناد تاریخی نیست. نوعی ساده سازی مسائل و تقلیل‌گرایی در کلام ایشان دیده می‌شود که درک آن به عنوان کسی که با اسناد و مدارک و کتاب‌های تاریخی و در یک کلمه با متن سر و کار دارد برای من ساده نیست.
ایشان به عنوان نظریه پردازی که البته تخصصش فلسفه هگل است شاید حق دارد نظریه‌ای "فلسفی" درباره ایران عرضه کند اما نمی‌تواند آن را به عنوان دیدگاهی مستند به داده‌های تاریخی جا بزند.
بدین ترتیب باید گفت آنچه آقای دکتر طباطبایی درباره مفهوم خلافت، نسبت ایران و اسلام و نسبت مفاهیم ملت و امت با آنچه ایشان "اسلام ایرانی" خوانده‌اند و همچنین تفسیری که از روشنفکری عربی و ملی‌گرایی اعراب و اموری از این دست گفته‌اند ممکن است برای کسی که خواهان یک "نظریه" درباره ایران است جالب توجه باشد اما به همان اندازه برای یک مورخ که کارش با اسناد و مدارک و متون است کم رنگ و غیر معتبر جلوه می‌کند.
ایشان به عنوان نظریه‌پرداز به دنبال مشابهت‌های میان افكار و باورها در تاریخ‌نگاری اندیشه رفته‌اند. کار مورخ البته در مقابل، دیدن تفاوت‌ها و تمایزهاست. اگر تمایزها دیده نشود هر فکری را با هر چیز دیگری می شود ربط داد و مسائل را ساده‌سازی کرد و از‌آن "نظریه‌های بزرگ " ساخت.
این دست بحث‌ها و گفتارها البته نظریاتی ماندگار نیستند و سهمی نیز نمی‌توانند در رشد عقلانیت تاریخی‌نگر ما داشته باشند.
اینها را گفتم اما در عین حال نمی‌توانم انکار کنم که آقای دکتر طباطبایی را دوست دارم و سخت محترم می دارم و پشتکارش را ستایش می‌کنم.
    ***
در پاسخ به برخی دوستان که لطف کرده مطلب من را درباره دانشمند محترم جناب دکتر جواد طباطبایی نقد کرده‌اند:
دوستان گرامی. من منکر نظریه پردازی فلسفی و یا ارائه دیدگاهی فلسفی از تاریخ ایران نیستم. منتهی معتقدم باید این نظریه پردازیها مستند باشد به واقعیتهای تاریخی. درست است که تاریخ را هم با نوعی داوری نظری می توان تحلیل کرد اما این به معنی نفی علم تاریخ به معنای تحلیل انتقادی روایات و اسناد تاریخی نیست، کاری که تنها مورخ از عهده آن بر می آید. اگر در مغرب زمین ما فیلسوفانی داریم که درباره تاریخ ملت- دولت های اروپایی نظریه های فلسفی ارائه می دهند این به دلیل آن است که به اندازه کافی جای دیگر، به ویژه در نهاد دانشگاه این پژوهشهای علمی با سنتی قوی شکل گرفته و تداوم یافته است. در واقع ما در غرب نظام آکادمیک داریم، نظامی که متأسفانه جایگاه خودش را در کشورهایی مثل کشورمان به درستی پیدا نکرده و یا هنوز تحکیم نشده است. ما نیازمند نقادی تاریخی سنت هستیم. مؤثرترین راه برای مقابله با تندرویهای مذهبی و دینی و قرائت های غیر عصری و بل غیر انسانی از دین نقادی سنت است و نخستین راه در این مسیر نقادی تاریخی است. ممکن است بگویید خوب پس باید اول سنت را شناخت. بله درست است اما سنت را از کدام راه باید شناخت؟ نه آیا بر اساس گزاره های تاریخی؟
***
پ. ن.
مطالب آقای دکتر طباطبایی بیشتر در کلیات مانده است و من هم ناچارم که در همان چارچوب با ایشان بحث کنم. اگر ایشان یک مورد نشان دهند چرا و چگونه و کجا در مصر در میان روشنفکران مصری بازگشت به دوران فرعونی با گرایشات ملی گرایانه عربی آنها تناقض داشته من البته می توانم با ایشان وارد بحث شوم. در مصر روشنفکرانی داشته ایم مانند طه حسین که عمید ادب عربی خوانندش اما یکی از مهمترین آثارش مستقبل الثقافه فی مصر است که تماماً متکی بر اندیشه باستانگرایی مصری و بازگشت به دوران هلنی است. شماری از روشنفكران عرب مانند محمد عابد الجابري كه اتفاقاً از قوميون است معتقدند كه انديشه عربي نسبت نزديکتری با گذشته هلنی دارد و از اين نقطه نظر ابن رشد را تفسير مي كنند اما همو خلافت را در شكل تاريخي آن در دورانهای پسینتر متأثر از اندیشه و اخلاق شاهنشاهی ايرانی مي بيند. روشنفکران اسلامگرا هم همانند محمد عماره داریم که البته چنین نمی اندیشند. آنها ناقد آرای طه حسین بوده و هستند. در این میان البته قومی گرایان عرب داشته ایم که امروزه بسیار ضعیف شده اند، همانهایی که از جمال عبدالناصر متأثر بوده و البته ریشه های آنها کهنتر از دوره اوست. شماري از آنان البته با گذشته فرعونی مصر مشکل دارند اما این به دلیل تعلق خاطر آنها به امت به مفهوم اسلامی آن نیست. آنها مرادشان از امت، امت عربی است که البته از دیدگاه شماری از آنان به دلیل سهم اعراب در تمدن اسلامی منافاتی با امت به مفهوم دینی آن هم می تواند نداشته باشد. آنان در واقع نه تنها با مفهوم خلافت نسبتی ندارند بلکه خلافت را مرحله ای سپری شده می دانند. واضح است که نهضتهای عربی گرایی در اواخر عصر عثمانی بر ضد گرایش اتحاد اسلام سلطان عبدالحمید و اندیشه خلافت بود. بسیاری از قومیون عرب البته با اندیشه قطری (یعنی هویتهای کشوری) مخالفند و آن را مخالف با اندیشه وحدت عربی و یا حتی با اندیشه قومیت عربی می دانند (البته در این زمینه ها اختلافات بسیار است) اما در عین حال بسیاری هم آن را مرحله گذار تفسیر می کنند. در این تردید نیست که اندیشه قومیت عربی با بحرانی جدی روبرو بوده و هست اما فروکاستن اندیشه قومیت عربی به مفهوم خلافت دینی و یا تفسیر قومیت عربی به اندیشه ای مخالف با مفهوم ملت-دولت به دلیل تعلق خاطر به مفهوم خلافت و امت به مفهوم اسلامی آن نادرست است. من با این دست کلی گوی ها مخالفم. بعد التحریر: یک نکته را هم بیافزایم که مصر بلافاصله قبل از اسلام مصر فرعونی نبود مصری با فرهنگ هلنی و بیزانسی بود و البته قبائل عرب در آن حضوری قوی داشتند.
منبع: دین آنلاین

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید