چاپ
دسته: اخبار فرهنگی
بازدید: 2412

 

چه لزومی دارد مفاهیم و ارزش های گذشته را مجدد بیازماییم؟ آیا پلیدی واقعی است یا یک توهم است؟ آیا برای رنج معنایی وجود دارد؟ در رویاروی مرگ حتمی، معنای زندگی چیست؟ آیا یافته های علم را می توان با مفهوم خداوند سازگار ساخت؟ تکلیف قوانین اخلاقی در جهانی که علم شرح می کند چیست؟

 از زمان افلاطون و ارسطو و حتی قبل از آن، فلسفه بیشتر مربوط می شد به درک الگوی اصلی و پایه ای عالم و ارتباط آن با انسان. این دو زمینه را می توان به ترتیب با عناوین «متافیزیک» (مابعدالطبیعه) و اخلاق معرفی کرد. در بعضی دوره ها، فلاسفه سعی کرده اند که به انسان کمک کنند تا معنای خداوند را بفهمد و در پرتوی آن زندگی شادمانه و درستی پیش بگیرد. در اوقات دیگر، ایشان به این نتیجه رسیده بودند که انسان می تواند زندگی مطابق با موازین اخلاقی داشته باشد بدون آن که خدا را باور کند. فیلسوفان همه می کوشیدند مطالبی را که مردم چشم بسته می پذیرفتند و از مفاد آن تبعیت می نمودند مورد تجزیه و تحلیل انتقادی قرار دهند.

در جهان متغیر، لازم بود مفاهیم و ارزش های پیشین مجدداً مورد بررسی قرار گیرد. با افزایش اهمیت کشفیات علمی، خیلی از عقاید و نظریات سنتی درباره جهان شروع به تغییر کرد. با افزایش پیشرفت های اقتصادی و زندگی مادی مرفه تر افراد، ارزش های اخلاقی و روحی تغییراتی را متحمل شد. در اواسط قرن نوزدهم، بسیاری از متفکران احساس کردند که در بسیاری از تفکرات قبلی، نارسایی ها و ناهنجاری هایی وجود دارد.

برای این دسته از فلاسفه نوین، به نظر نمی رسید  که جهان بر قاعده شسته رفته ای می گردد. مسئله وجودی انسان می بایست مجدداً مورد بررسی قرار می گرفت. به راه حل های جدیدی احتیاج بود و مسائل، پاسخ های تازه ای را می طلبیدند.

کی‌یر کگارد و آغاز نهضت اگزیستانسیالیسم

سورن کی‌ یرکگارد، فیلسوف و نویسنده دانمارکی معتقد بود که مذهب یک تجربه شخصی است. کی‌ یر کگارد با استفاده از نظریه کانت که تنها تجربه را عزیمتگاه دانش بشری دانسته بود نظام فلسفی را پروراند که وجود یا هستی را به سه طبقه تقسیم می کرد. به عبارت دیگر، او مدعی بود که تجربه بر سه قسم است: زیباشناختی، اخلاقی و مذهبی. به زعم او کودک نمونه ای است از فردی که تقریباً به طور انحصاری در مرحله زیباشناختی قرار دارد. برای کودک، تمام انتخاب ها بر حسب لذت و درد تعیین می گردد. تجربه از لحاظ کودک امری بی دوام و آنی است که تداوم و معنی ندارد و صرفاً از لحظات گسسته و غیر مرتبط تشکیل می شود. مرحله اخلاقی تجربه واجد انتخاب است. هر وقت که انتخاب آگاهانه ای صورت بگیرد، شخصی در سطح اخلاقی هستی زندگی می کند. در سطح مذهبی، انسان تعهد خود را احساس می نماید و ضمناً به تنهایی و فرد بودنش پی می برد. زندگی کردن در مرحله و سطح مذهبی معنایش این است که شخص هر نوع فداکاری و رفتار غیر اجتماعی که لازم است انجام دهد تا با خود صادق باشد. البته این سطوح و مراحل مختلف  هستی به طور کامل قابل جدا شدن از هم نیستند ولی همزیستی آنها امکان پذیر است. وقتی که کسی سطح زیباشناختی هستی را انتخاب می کند، خود عمل انتخاب، متضمن تجربه اخلاقی است. و زمانی که او در سطح اخلاقی اقدام به انتخاب می کند و این انتخاب یا انتخاب‌ها با فردیت او در توافق است، فاعل به این فعل در سطح دینی زندگی می نماید.

کی‌یر کگارد معتقد بود که وقتی انسان از یک سطح تجربه به سطح دیگری از تجربه به پیش می رود، در نهایت زجر و درد را تجربه می کند و علاوه بر آن به نوعی آگاهی از اختلاف میان هستی «موقت و گذرا» و حقیقت راستین دست می یابد. او نتیجه می گرفت تنها موقعی که آدمی رنج تعهد به سطح مذهبی تجربه را، تجربه می کند می تواند مذهبی واقعی شناخته شود و از این گذشته، زجری که خداوند تحمل می کند بزرگتر از رنج انسان است.

پس اگر مذهب، موضوعی کاملاً شخصی است، حقیقت به وضوح امری خواهد بود نظری و جدای از حقیقت دکترین مذهبی. زیرا حقیقت تجربه انسان، می بایستی از ایمان او به هویت تنهای خود سرچشمه گرفته باشد. کی‌یر کگارد این اختلاف را میان حقیقت کلی عینی و حقیقت نظری شخصی، تشخیص داده بود. حقیقت عینی، مانند هندسه، توسط عقل کسب می شود و حقیقت نظری توسط تجربه. آدمی می تواند حقیقت عینی را داشته باشد ولی در ارتباط با حقیقت مذهبی، باید خود آن باشد.

                        

نظریه های هایدگر، یاسپرس، و سارتر

مارتین هایدگر آلمانی، معنی دار بودن موضع فلسفی کی‌یر کگارد را مبنی بر اینکه آدمی موجودی است غمبار در دنیای متناهی، به درستی درک کرده بود. او با کی‌یر کگارد موافق بود که انسان می بایستی از فردیت و ویژه بودن خود آگاه باشد. در این حالت است که آدمی می تواند خود و هستی اش را که قبل از ذات واقع می شود مورد سؤال قرار دهد.

در حقیقت، معنا تنها می تواند به چیزی اطلاق شود که پیشتر در تجربه شخص بوده باشد. انسان می تواند وجود و هستی خود را با سه صفت مشخصه تعریف کند:  حالت روحی یا احساسی، درک و فهم، و سخن گفتن. این وجوه مشخصه را هایدگر «اگزیستانسیالیا» می نامید و سنتی فلسفی که از تئوری او نشئت می گیرد با عنوان «اگزیستانسیالیسم» مشهور شد. آدمی تنها موقعی می تواند به هویت راستین خود پی ببرد که هستی را بر حسب اگزیستانسیالیسم (اصالت وجود) مورد سؤال و بحث و فحص قرار دهد. موقعی که انسان موفق شد هویت و ذات وجودی خود  را بیابد قادر خواهد بود از محدوده های جهان بی تفاوت عبور کند و هویت خود را مستقر سازد.

کارل یاسپرس، فیلسوف و روانشناس آلمانی و معاصر هایدگر، با بسیاری از تئوری های مکتب اگزیستانسیالیسم موافق بود. فلسفه یاسپرس نیز بر اهمیت فرد تأکید می کند. او همچنین بر اهمیت اختلاف میان واقعیت های علمی و تفاسیر فردی از حقایق، پای می فشرد. از نظر یاسپرس، حقیقت امری نظری بود و در سطح وسیعی غیر عقلی، که بارها توسط افراد مورد تفسیر مجدد قرار می گرفت. طبق نظر یاسپرس، آزادی توانایی فرد است برای اتخاذ تصمیمات طبیعی و خود به خود، و عشق نیز بالاترین سطح وجود به شمار می رود.

با توجه به اهمیت رنج در مکتب اگزیستانسیالیسم و نیز با در نظر گرفتن تمایل این مکتب به سازگار ساختن انسان با ضرورت مرگ، حیرت انگیز نیست که متفکران زیادی، در قرن بیستم، مجذوب آن شده اند. از آنجا که اگزیستانسیالیسم با انسان به صورت انفرادی اش توجه شدید دارد و به جای اینکه با تجریدات کلنجار رود به وجود انضمامی می پردازد، اندیشه های زیبای بسیاری، در ارتباط با آن، توسط نویسندگان و هنرمندان ابراز شده است.

ژان پل سارتر، داستان و نمایش نویس فرانسوی، فلسفه ای را عرضه کرد که از خیلی جهات با افکار منفی همراه است. اما بسیاری از افکار او بر این اصل خوش بینانه مبتنی است که می گوید: «انسان اساساً موجودی است نظری و کافی.»

سارتر با اعتقاد به اینکه پلیدی را نمی توان ریشه‌کن کرد و هر کس خود مسئول شرارت و پلیدی جهان است توانسته بود به کنه نفوذ این خصلت در میان جهانیان پی ببرد.

او همچنین برای انسان، به خاطر ظرفیت انجام اعمال قهرمانی، اعتبار قائل بود. از نظر سارتر آزادی نهایی، آزادی «نه» گفتن است. او معتقد بود که انسان نمی تواند پلیدی را از روی زمین بردارد ولی می تواند و باید از همکاری با او چشم بپوشد. آزادی در گفتن «نه» را، البته، تنها می توان با وجدان ابقا نمود و ادامه داد. از این روست که به عقیده سارتر، انسان مسئولیت هر دو را به گردن دارد. هم مسئولیت عملی نه گفتن را و هم مسئولیت روحی آن را. وجود انسان قبل از ذات او می آید و در ساحت هستی است که انسان آزاد است از خود چیزی بسازد که می خواهد.

وایتهد، راسل، و مور، فیلسوفان علم گرا

آلفرد نورث وایتهد، ریاضیدان و دانشمند، از گرایش علمای قرن بیستم که می خواستند با علم خود ثابت کنند خدا وجود ندارد، به سختی متغیر شده بود. او که از جریان غیر مذهبی در تفکر فلسفی عمیقاً متأثر شده بود در صدد برآمد نظامی را در فلسفه پی ریزی کند که این دو سنت نتوانند در مقابل هم قرار گیرند. تئوری که وایتهد عنوان کرد «فلسفه ارگانیزم یا سازمند» نام گرفت. او ارتباط انسان با خدا را در فرایندهای (پروسه های) بنیادین جهان ملاحظه کرده بود. او احساس می کرد که فلسفه نبایست از ابتدا با موضوع های شسته رفته آغاز کند. بلکه بهتر است به جای چنین آغازی، با حسی شروع شود که نشان از تداوم و پویایی تدریجی و تمام نشدنی داشته باشد. وایتهد فکر می کرد که زندگی انسان از واحدهای مجزایی که به هم وصل شده باشد تشکیل نشده است بلکه از لحظات ریز متداخل در یکدیگر به وجود آمده، جهان نیز از ذات ها و جوهرهایی تکوین یافته که علیرغم تحمل بسط داخلی هنوز فعال و با هم در تماس دائم اند. تأثیرات متقابل این ذات ها در یکدیگر در سراسر طبیعت و نیز اثرات ارتباط داخلی آنها بر هم به هنگامی که می کوشند خود را با محیط سازگار نمایند چیزی است که پروسه راستین جهان را می سازد. اینکه می دانیم جهان بخصوصی از ترکیب این نیروها با هم به وجود آمده است – و این جهان جای جهان دیگری را گرفته که در صورت ترکیب متفاوت نیروهای مزبور به وجود می آمد – نتیجه انتخاب و فرمان الهی می باشد. از نظر وایتهد، خیر نهایی در درک خداوندی است که به صورت نیروی وحدت بخش پشت حرکت پروسه جهان قرار دارد. بدین ترتیب ملاحظه می کنیم که وایتهد نظامی را در متافیزیک (ما بعد طبیعی) بنا می کند که  ظرفیت تقبل تمامی تئوری های علمی و اکتشافی را دارد و مضافاً بر آن، کلید تجربه های نظری را نیز زیر پوشش خود می گیرد.

برتراند راسل، که او نیز در اصل ریاضیدان بود با وایتهد در خیلی از پروژه های مهم همکاری داشت. هر چند بعدها از نظر فلسفی با هم اختلاف پیدا کردند. رویکرد راسل به ریاضیات خیلی انتزاعی و رسمی بود. او می کوشید که فلسفه خود را نیز در چنین قالبی تبیین کند. راسل اهمیت خلاقیت در انسان را مقابل فعالیتی که صرفاً اکتسابی بود مورد تأیید قرار می داد. او به این نتیجه رسیده بود که هدف فلسفه فهم جهان است و نیز این است که آنچه را که دانش خوانده می شود از آنچه را که فقط مبتنی بر تصورات فرضی است از هم تفکیک نماید. برای تحقق چنین هدفی، بایست بر روش عملی تکیه کرد. راسل و وایتهد، هر دو، بر خلاف بسیاری از فلاسفه قرن بیستم درباره شان و ارزش ذاتی انسان با هم موافق بودند. این طرز تلقی بود که راسل را در سال های آخر عمر به قلمروهایی در فلسفه اجتماعی، کشاند. فعالیت های این فیلسوف از طرف سازمان های اجتماعی متعدد نیز باعث شد که توجه قشر وسیعی از مردم جهان به او جلب شود.

مور نظریه ای اخلاقی را عنوان کرد که معتقد بود کلماتی نظیر «خوب» و «صحیح» فاقد معنای عینی هستند و نمی توان آنها را از نظر علمی اشیاء طبیعی دانست. «خوبی» و «درستی» حالات یا شرایطی هستند که ساده، تجزیه و تحلیل نشدنی و غیر قابل تعریف می باشند.

پوزیتویسم منطقی، مکتب تحصلی منطقی

در همان زمانی که اگزیستانسیالیسم در جهان تفکر به کسب اهمیت مشغول بود و رویکرد وایتهد به فلسفه متافیزیک توجه وسیعی را به خود جلب کرده بود. یک مکتب فلسفی دیگر سر بر آورد که قرار بود اتهامات تندروانه ای علیه فلسفه عنوان کند. این مکتب، مکتب اصالت تحصل منطقی بود. در میان متفکران برجسته این مکتب می توان لودویگ ویتگنشتاین و مردان دیگری را نام برد که گروه مشهور به «محفل وین» را تأسیس کردند. دو تن دیگر از اعضای این محفل موریتس شلیک و رودلف کارناپ بودند. آنها به جای اینکه معتقد باشند که رسالت فلسفه شناخت جهان است اعتقاد داشتند که وظیفه فلسفه تجزیه و تحلیل موارد استفاده از زبان و خواص جملات است. برای یاران مکتب فلسفی، شناخت کلاً امری تجربی است و از تجربه حسی حاصل می شود. به عبارت دیگر، تمامی شناخت ممکن است یا با تجربه شخصی تأیید شود یا با دانستن اینکه چه مشاهده ای لازم خواهد بود تا آدمی بتواند با تجربه شخصی خود آن را بیازماید. ضمناً چون ممکن است که برای تأیید هر مشاهده تجربی شمار زیادی تجربه لازم باشد قطعاً صحت این مشاهدات، در بهترین شکلش، تنها امری محتمل به حساب می آیند و هرگز نهایی تلقی نمی شوند. افراطی ترین اتهام پوزیتویست های رادیکال این است که تمامی اظهارات مربوط به مابعدالطبیعه، یزدان شناسی، و اخلاق عملاً عاری از معنا می شوند. مثلاً جمله «جنایت، کار مذمومی است» به عنوان یک عبارت تنها بیانگر مشاهده ای است واقعی و قابل بررسی که در مورد جنایت گفته شده است. در صورتیکه مذموم بودن آن دیگر پدیده ای علمی و قابل مشاهده شمرده نمی شود بلکه فقط بیانگر یک احساس و طرز تلقی می باشد. پوزیتویست های منطقی معتقدند که عبارات «قضیه نما»ی مربوط به یزدان  شناسی، اخلاق، و متافیزیک، نتیجه سوء تفاهم در زبان و استعمال غلط آن است. آنها می گویند که ما کلمه «خداوند» را به کار می بریم معنایش این نیست که خدایی وجود دارد ولی با این وصف، از روی سهو و خطا، به کارمان ادامه می دهیم و برای این مفهوم غیر قابل آزمایش و تایید، در موارد مختلف اتخاذ تصمیم می کنیم. وقتی که نظریه پوزیتویستهای منطقی به نتایج نهایی خود می رسد، به جای اینکه فلسفه خلاقی باشد به مسئله ای در زبان شناسی تبدیل می شود. با این حال اثر این فلسفه بر تفکر فلسفی قرن بیستم خیلی عمیق بوده است و سهم آن در روشن کردن فکر و بیان نیز نباید دست کم گرفته شود.

فلاسفه روح گرا

«میگوئل دو اونامونو» شاعر، داستان نویس، «دانشمند، و فیلسوف اهل اسپانیا بود که قابلیت‌های فراوانی داشت. سراسر زندگی او مبارزه علیه تحمیل فرمالیسم بر فرد بود اونامونو در کار ادبی خود به جای اینکه به سنت متداول زمان خود پایبند باشد دائماً به خلق اشکال یا ژانرهای جدید ادبی می پرداخت. او در زمینه های داستان و نمایشنامه‌نویسی و نیز شاعری با قدرت طبع‌آزمایی می کرد. اونامونو معتقد بود که فقط اراده درونی شخص، واقعی است. جهان خارجی اطراف او مه‌آلود و تار است. او همچنین بر این باور بود که اراده فرد و تضادهای روحی ناشی از شهوات، حس نهایی هستی را تعیین می کنند. از نظر اونامونو، انگیزه اصلی زندگی نه صرف ادامه حیات که رشد و پیشرفت نیز می باشد. بنابراین، ملاحظه می شود که مسئله اساسی زندگی ضرورت کنار آمدن با مرگ است که فرا رسیدن آن پایان رشد نیز می باشد. همه خلایق دنیا از تناقض موجود میان اراده به زندگی بعد از مرگ و انکار عقل به بودن زندگی بعد از مرگ، در رنج و عذابند. اگر کسی بخواهد به طور شایسته وجود داشته باشد بایست این سرخوردگی را بپذیرد و علیرغم اطلاعش از مرگ با شور به زندگی ادامه دهد. چون حتی عمل فاقد معنا نیز – اگر از درون هستی شخص برخاسته باشد – قادر است تعادل لازم را با تکیه فراگیر و شدید قرن بیستم بر عقل غیر شخصی برقرار سازد.

بندتو کروچه، منتقد و مورخ ایتالیایی، توجه خود را به تمامی به مسائل مربوط به زیباشناختی معطوف کرده بود. او عقیده داشت که روح – گرچه خود را به اشکال مختلف نمایش می دهد – تنها حقیقت عالم می باشد. این مفهومی بود که وایتهد نیز به آن معتقد بود. کروچه این نظریه را با اعتقاد به این که – جسمانیت وجود ندارد و ساخته ذهن است – توسعه داد. برای مثال ملاحظه می کنیم که آثار هنری ابتدا در ذهن هنرمند خلق می شود و بعد به اذهان حاضران منتقل می گردد. در اینجا فقط تصویر، اثر هنری است. شیئی جسمانی، تابلوی نقاشی، یا مجسمه و سایر اشیاء از این دست – صرفاً وسیله ای هستند که به رونوشت‌برداری از تصویر کمک می کنند. مفهوم بیان شده در فهمیدن بسیاری از فراورده های هنری نوین واجد اهمیت است.

فیلسوفان امروزی و سنت های مذهبی

گرچه بخش اعظم فلسفه معاصر در ارتباط با مفهوم خدا جنبه منفی دارد. بسیاری از فلاسفه قرن بیستم، خود را به نقطه نظرهای مذهبی سنتی نزدیکتر احساس می کنند.

فیلسوفان امروزی به ضرورت داشتن یک رشته ارزش های اخلاقی جدید پی برده اند. لاادریان نیز چنین نیازی را در ارتباط با اخوت فلسفی حس کرده بودند ولی اعتقاداتشان بر این بود که این مهم را بایست با تجدیدنظر و ارائه تعاریف جدید برای اصول مذهبی انجام داد.

پل تیلیش آلمانی، یزدان شناس پروتستانی، خدای راستین را در فراسوی خدای دینی مشاهده می کند. از نظر او، بشر در نگرانی ناشی از مرگ حتمی جسمی محصور است. او همچنین معتقد است که انسان می بایست این نگرانی را بپذیرد. با انجام این کار او به تعالی دست می یابد. برای تیلیش، مذهب، کوششی است که انسان برای دست‌ یابی به تعالی و مطلق معمول می دارد. بنابراین از دید او جامعه الحادی نمی تواند وجود داشته باشد چون بنا به تعریف، تقلا برای مطلق، خود یک فعالیت مذهبی به حساب می  آید و اساساً رسالت وجودی جامعه نیز تلاشی است که برای دست‌ یابی به هدف انجام می شود. علیرغم اینکه ممکن است هستی از معنا تهی باشد، ایمان، داده شده ها را در خود می پذیرد.

راینهولد نیبور؛ یزدان شناس پروتستان آمریکایی نظریه لیبرالی سنتی پروتستان را مبنی بر اینکه انسان ذاتاً خوب است منکر می شود.

بر طبق نظر نیبور فقط خداوند خوب است و آدمی در گناهان احاطه شده است و تنها می تواند با اتکا به لطف و نیکی خداوند به آمرزش امیدوار باشد.

ژاک مارتین، کاتولیک فرانسوی، از پیروان نظام فلسفی – مذهبی توماس آکویناس، فلسفه اگزیستانسیالیسم را با سنت فکری آکویناس سازگار ساخت. از نظر «مارتین» - فیلسوف و دیپلمات فرانسوی، تمام اشکال شناخت و معرفت اعم از علمی، متافیزیکی، و عرفانی معتبرند.

مارتین بوبر که با ارزش های سنن یهودی آشنایی دارد معتقد است که انسان به خاطر دست اندازی های علم و مکانیک، به تدریج عیار انسانی اش را از دست می دهد. با توسعه یافتن حرکت جامعه جهانی به سوی غیر انسانی شدن، پلیدی و شرارت نیز رشد می یابد و وقتی که انسان هویت خود را گم کرد، روحش نیز گم می شود. برای مواجهه با این وضعیت، «بوبر» فلسفه خود را تحت عنوان «ایخ اونددو فلیا سوفی» منتشر ساخت. در زبان آلمانی «ایخ» به معنای «من» است با تأکیدی بر تفرد «من». «دو» نيز شكل شخصي «شما» يعني «تو» است با تأكيد بر اینکه بایست مواجهین با خود را دوست داشت و آنها را در هویت خود جذب کرد. ولی عشق عمومی به ابناء بشر کافی نیست. آدمی بایست جنبه نظری بودن سایرین را نیز تشخیص دهد؛ و تنها وقتی که تعادل و هماهنگی میان آگاهی شخص به خود خود و آگاهی و عشق او به «خود» سایرین برقرار شد، او قادر خواهد بود رضامندی و آسودگی ناشی از انجام این مهم را احساس کند.

با تغییر شرایط و محیط، ذهن انسان می بایست فلسفه های جدیدی برای دوره های نوین ابداع کند. آنچه را که افلاطون و ارسطو برای زمان خود کردند، متفکران روزگاران اخیر نیز برای عصر حاضر انجام داده و می دهند. ذهن فیلسوف که همیشه نسبت به تغییر حساس است همچنان به رویارویی خود با چالش های آینده ادامه خواهد داد. 

منبع: كتاب درس­های اساسی فلاسفه بزرگ، ترجمه: منوچهر شادان، انتشارات بهجت، چاپ اول، 1385 

نویسنده: اس. ای. فراست