چاپ
دسته: اخبار فرهنگی
بازدید: 2150

خبرگزاری مهر - گروه دین و اندیشه: اندیشه هگل یکی از دشوارترین اندیشه های فلسفی جهان جدید است. این مقال با اعتراف به این پیچیدگی خواهان آن است که خاستگاههای تفکر فلسفی وی را مشخص کند.

 که‌ هگل‌ در منظومة‌ فلسفی‌ خویش‌ به‌ پیش‌ برده‌ است‌ ارائه‌ دهیم‌ ناگزیریم‌ نگاهی‌ تاریخی‌ به‌ وضعیت‌ تفکر و فلسفه‌ پیش‌ از او بیندازیم. در این‌ میان‌ ناگزیریم‌ حداقل‌ بر دو فیلسوف‌ مهم‌ پیش‌ از هگل‌ دکارت‌ و کانت‌ تمرکز کنیم.

 ‌با دکارت‌ بود که‌ تحولی‌ شگرف‌ در عالم‌ فلسفه‌ که‌ پژواک‌ آن‌ در همة‌ حوزه‌های‌ مادی‌ و فکری‌ هویداست‌ رخ‌ داد. شعار معروف‌ او «من‌ می‌اندیشم‌ پس‌ هستم» در نگاه‌ اول‌ ممکن‌ است‌ چندان‌ جدی‌ جلوه‌گر نشود اما با این‌ عبارت‌ است‌ که‌ اولاً‌ جهان‌ به‌ دو قسم‌ سوژة‌ شناسایی‌ و عین‌ تقسیم‌ می‌شود و ثانیاً‌ شناسایی‌ محور و هدف‌ اساسی‌ است‌ و ثالثاً‌ سوژه‌ اهمیت‌  بیشتری‌ نسبت‌ به‌ موضوع‌ شناسایی‌ پیدا می‌کند. هر سه‌ تحول‌ ذکر شده‌ اهمیت‌ فراوانی‌ دارند. پیش‌ از دکارت‌ نه‌ تقابل‌ ذهن‌ (سوژة‌ شناسایی) و عین‌ (موضوع‌ شناسایی) پررنگ‌ است‌ و نه‌ شناختن‌ در مقایسه‌ با جهان‌ مقولة‌ مهمی‌ است. به‌ معنای‌ دیگر پیش‌ از دکارت‌ ذهن‌ یک‌ طفیلی‌ در مقابل‌ عین‌ محسوب‌ می‌شود. به‌ قول‌ مارتین‌ هایدگر: بنابراین‌ «من» - ذهنیت‌ انسانی(1) - به‌ مثابة‌ مرکز و محور تفکر مطرح‌ می‌شود. از اینجا فرد محوری‌ زمانة‌ جدید و ذهن‌ محوری‌ آن‌ به‌وجود می‌آید. فلسفه‌ بنابراین‌ فی‌ نفسه‌ به‌ سمت‌ نظرگاهی‌ که‌ در آن‌ شک‌ باید در ابتدای‌ فلسفه‌ باشد حرکت‌ می‌کند؛ اندیشه‌ در مورد خود دانش‌ و امکانهای‌ آن. نظریه‌ای‌ دربارة‌ دانش‌ باید پیش‌ از آن‌که‌ نظریه‌ای‌ در بارة‌ جهان‌ ساخته‌ شود به‌وجود آید. از اینجا معرفت‌شناسی‌ پایه‌ و اساس‌ فلسفه‌ می‌شود.

دکارت‌ البته‌ سعی‌ وافری‌ داشت‌ که‌ دوگانگی ذهن‌ و عین‌ را به‌ گونه‌ای‌ حل‌ کند و به‌ همین‌ خاطر با توسل‌ به‌ مفاهیمی‌ چون‌: صراحت‌ و تمایز و همچنین‌ تصورات‌ فطری‌ و مفهوم‌ خدا تلاشی‌ جدی‌ در حل‌ این‌ معضل‌ مبذول‌ داشت‌ هرچند که‌ به‌ نظر ما سعی‌ مشکور او در این‌ زمینه‌ اگر لازم‌ بود به‌ هیچ‌ عنوان‌ کافی‌ به‌ نظر نمی‌رسید و او طرح‌ و پروژه‌ای‌ ناتمام‌ در این‌ زمینه‌ از خود به‌ جا گذاشت. به‌ همین‌ جهت‌ است‌ که‌ تلاش‌ بسیاری‌ از فیلسوفان‌ بعد از دکارت‌ چون‌: اسپینوزا، لایب‌ نیتز، هیوم، بارکلی‌ و لاک‌ را می‌توان‌ در راستای‌ کوششی‌ که‌ برای‌ غلبه‌ بر این‌ دوگانگی، پر کردن‌ تقابل‌ عین‌ و ذهن‌ و رسیدن‌ به‌ معرفت‌ یقینی‌ از خود نشان‌ دادند توجیه‌ و تبیین‌ کرد.

 ‌پروژه‌ و پایان‌نامة‌ کانت‌ نیز همین‌ است. او هم‌ با تقابل‌ عین‌ و ذهن‌ و طریق‌ رسیدن‌ به‌ معرفتی‌ متقن‌ در مورد «شیء فی‌ نفسه» روبرو بود. او البته‌ میان‌ عین‌ وذهن‌ و یا بود و نمود تمایز و تفاوت‌ گذاشت. به‌ زعم‌ او، شناخت‌ ما فقط‌ به‌ پدیدارها تعلق‌ می‌گیرد. این‌ پدیدارها هم‌ می‌توانند از جهان‌ خارج‌ باشند و هم‌ از عالم‌ درون‌ و بنابراین‌ جهان‌ آنگونه‌ که‌ هست‌ هیچ‌ وقت‌ بر ما هویدا نخواهد شد. به‌ معنای‌ دیگر صور حسی‌ (زمان‌ و مکان) و صور فهم‌ (مقولات) تنها بر پدیدارها منطبق‌ می‌گردند.

 بی‌ تردید می‌توان‌ گفت‌ که‌ از میان‌ متفکران‌ و فیلسوفان‌ جدید، هگل‌ بیش‌ از همة‌ از پروژة‌ فکری‌ کانت‌ متأثر بوده‌ است. اگر بخواهیم‌ کامل‌تر گفته‌ باشیم‌ هگل‌ با کانت‌ بیش‌ از هر متفکر دیگری‌ گفتگو کرده‌ است. به‌ قول‌ دکتر مجتهدی: "با اطمینان‌ می‌توان‌ گفت‌ که‌ هیچ‌ فیلسوفی‌ به‌ اندازة‌ کانت‌ در تحول‌ و شکل‌گیری‌ نهایی‌ نظام‌ فکری‌ هگل‌ موثر نبوده‌ است؛ به‌ نحوی‌ که‌ حتی‌ کل‌ فلسفة‌ او را یا لااقل‌ قمستی‌ از منطق‌ او را از لحاظی‌ می‌توان‌ نوعی‌ تفسیر همه‌جانبه‌ از فلسفة‌ استعلایی‌ کانت‌ دانست".

تکرار کنیم‌ که‌ هگل‌ گفتگویی‌ جدی‌ را با کانت‌ سامان‌ داده‌ است. به‌ همین‌ جهت‌ است‌ که‌ هگل‌ در کتاب‌ "منطق" خود با بررسی‌ دقیق‌ مقولات‌ دوازده‌گانة‌ کانتی‌ به‌ تعمیم‌ آنها می‌پردازد. این‌ گفتگو البته‌ مکالمه‌ با عمیق‌ترین‌ و بنیادین‌ترین‌ مؤ‌لفة‌ مدرنیته‌ است‌ و او قصد دارد به‌ پاره‌ای‌ از مهم‌ترین‌ ابهامات‌ عقل‌ جدید و سوژة‌ شناسایی‌ پاسخ‌ دهد.

هگل‌ در مقدمة‌ کتاب‌ "منطق" خود بیان‌ می‌کند که‌ در علم‌ منطق‌ بیش‌ از هر رشتة‌ دیگر باید قبل‌ از هر نوع‌ مقدمه‌ و تمهید،نقطة‌ آغازین‌ را تعیین‌ کرد. زیرا در علوم‌ دیگر، موضوع‌ مورد بحث‌ آنها از روش‌ متمایز است‌ در حالی‌ که‌ در علم‌ منطق‌ محتوا و روش‌ تفکیک‌ناپذیر هستند.

 ‌هگل‌ از جهت‌ آنکه‌ ماهیت‌ اصلی‌ علم‌ منطق‌ را نشان‌ دهد مفهوم‌ متداولی‌ را که‌ از منطق‌ در اذهان‌ وجود دارد ناشی‌ از تصوراتی‌ می‌داند که‌ به‌ ناچار بر شعور مسلط‌ شده‌ است. هگل‌ این‌ تصورات‌ را به‌ سه‌ دسته‌ تقسیم‌ می‌کند: اولین‌ تصور منفی‌ ناشی‌ از پنداشت‌ جدایی‌ تام‌ ماده‌ و صورت‌ در شناسایی‌ است. تصور بعدی‌ مبتنی‌ بر این‌ اصل‌ است‌ که‌ میان‌ دو عامل‌ تشکیل‌ دهندة‌ شناخت‌ - یعنی‌ ماده‌ و صورت‌ - نوعی‌ سلسله‌ مراتب‌ وجود دارد و تصور سومین‌ مبتنی‌ بر این‌ اعتقاد است‌ که‌ برای‌ اینکه‌ اختلاف‌ میان‌ ماده‌ و صورت‌ ابهامی‌ باقی‌ نماند اثبات‌ و ثبوت‌ همیشه‌ جدای‌ از یکدیگر در نظر گرفته‌ شود.

 ‌باتوجه‌ به‌ آنچه‌ هگل‌ دربارة‌ مفهوم‌ متداول‌ منطق‌ می‌گوید کاملاً‌ معلوم‌ است‌ که‌ او بحث‌ المعرفه‌ را از آن‌ نوع‌ نمی‌داند که‌ در آن‌ زمان‌ رایج‌ بوده‌ و کانت‌ آن‌ را به‌ زبان‌ فلسفی‌ بیان‌ کرده‌ است. بلکه‌ به‌ اعتقاد او اگر از فهم‌ متداول‌ فراتر رویم‌ و دربارة‌ این‌ مسایل‌ واقعاً‌ به‌ تعقل‌ بپردازیم‌ تمامی‌ این‌ قسم‌ تصورات‌ را از نوع‌ پیشداوری‌ نادرست‌ تشخیص‌ خواهیم‌ داد که‌ باید به‌ کمک‌ فلسفه‌ ذهن‌ خود را از آنها رها سازیم‌ و بر خطاها فایق‌ آییم.

 ‌منطق‌ از همان‌ ابتدا یعنی‌ از زمان‌ ارسطو علمی‌ تام‌ دانسته‌ می‌شد و اینگونه‌ عنوان‌ می‌شد که‌ کوچکترین‌ تحول‌ و تغییر در آن‌ نیست. در این‌ جا هگل‌ با طنز یادآور می‌شود تنها تغییری‌ که‌ در عصر او در علم‌ منطق‌ می‌توان‌ مشاهد کرد این‌ است‌ که‌ از حجم‌ درسی‌ آن‌ کاسته‌ شده‌ است.

 ‌هگل‌ با توجه‌ به‌ گذشتة‌ منطق‌ در دوران‌ باستان، یادآور می‌شود که‌ تعاریف‌ منطقی‌ در آن‌ دوره، ثابت‌ و لایتغیر لحاظ‌ شده‌اند درحالی‌ که‌ به‌ نظر هگل‌ باید روشهای‌ دیگری‌ را جست‌ و جو کرد. به‌ اعتقاد هگل‌ بحث‌ از روش‌ فلسفه‌ و ماهیت‌ آن‌ همان‌ بحث‌ در نفس‌ منطق‌ و اعتبار آن‌ است. در این‌ جا البته‌ منطق‌ خاصی‌ مد نظر است‌ که‌ فلسفه‌ در سیر تاریخ‌ تحولی‌ خود بر اساس‌ حرکت‌ ذاتی‌ و درونی‌ حاکم‌ بر خود، آن‌ را نمایان‌ ساخته‌ است.

 ‌به‌ نظر هگل‌ هر قضیه‌ای‌ از قضیة‌ متقابل‌ خود تغذیه‌ می‌کند و در واقع‌ حکم‌ ایجابی‌ مجزا از حکم‌ سلبی‌ نیست‌ و آن‌ دو اگر در مقابل‌ هم‌ قرار دارند برای‌ این‌ است‌ که‌ فقط‌ به‌ مدد یکدیگر قوام‌ گرفته‌اند و توانایی‌ هریک‌ از آنهااز آن‌ دیگری‌ به‌ دست‌ آمده‌ است. وحدت‌ کامل‌ هریک‌ از این‌ قضایا، فقط‌ آنگاه‌ قابل‌ تصور است‌ که‌ قضیة‌ متقابل‌ خود را نیز در بر داشته‌ باشد و تنها در چنین‌ نظام‌ منطقی‌ است‌ که‌ می‌توان‌ فلسفه‌ را به‌ عنوان‌ یک‌ علم‌ کلی‌ تحقق‌ یافته‌ تلقی‌ کرد. هگل‌ این‌ روش‌ را دیالکتیک‌ نام‌ می‌نهد و می‌پندارد از آنجا که‌ این‌ روش‌ بعینه‌ حاکی‌ از حرکت‌ ذاتی‌ واقعیت‌ است‌ تنها از این‌ طریق‌ است‌ که‌ منطق‌ در حاق‌ واقعیت‌ نفوذ می‌کند و اثبات‌ و ثبوت‌ نه‌ تنها کاملاً‌ بر هم‌ منطبق‌ می‌شوند، بلکه‌ هریک‌ متقابلاً‌ جلوه‌ای‌ از دیگری‌ می‌شود.