به گزارش پایگاه خبری ـ تحلیلی طلیعه؛ اگر به مصاحبهها، یادداشتها و مقالههایی که فقط در یک سال گذشته با موضوع علوم انسانی در مطبوعات و رسانهها منتشر شده دقت کنیم، شاهد خواهیم بود که متفکران و صاحبنظران همسو و غیرهمسو و … به چند دسته از مشکلات و آسیبها اشاره نمودهاند که هر یک به سهم خود مانعی بر سر راه توسعهنیافتگی (بخوانید عقبافتادگی) علوم انسانی در ایران است.
اینکه چرا تنور موضوع از سال گذشته داغ شد تا حدودی روشن است و نیازی به تکرار نیست. در این میان دو رویکرد نادرست شکل گرفت: رویکرد اول از سوی معترضین دانشگاهی بود که اصرار داشتند ثابت کنند مطرح کردن مسئله علوم انسانی و ضرورت تحول آن از سوی مقام معظم رهبری صرفاً سیاسی بوده و برای منحرف کردن اذهان از مقصرین اصلی و اصل ماجرای انتخابات و … است. رویکرد دوم که آن هم نادرست به نظر میرسد از سوی برخی از جریانهای طرفدار نظام اتخاذ شد و اصرار میورزید تا ثابت کند که موضوع اصلاً ربطی به سیاست و تحولات سیاسی و وقایع قبل و بعد از انتخابات سال ۸۸ ندارد.
مسئله تحول در علوم انسانی کاملاً سیاسی نیست همانطور که بیارتباط با سیاست و تحولات سیاسی کشور نیز نیست. اگر به فرمایشات امام خمینی(ره) و رهبر معظم انقلاب به صورت مستمر نگاهی بیندازیم شاهد خواهیم بود که موضوع تحول در علم و به خصوص علوم انسانی که اصلیترین مؤلفه تأثیرگذار در فرهنگ کشور است هماره مورد دقت و توجه بوده است. هر چند نحوه بیان موضوع تغییر کرده اما هر تعبیری اشاره به یک وجهی از موضوع داشته که ریشه تاریخی دارد و همچنان نیز حل نشده است. انقلاب فرهنگی، وحدت حوزه و دانشگاه، اسلامی شدن دانشگاه، نهضت آزاداندیشی، جنبش نرمافزاری، نقشه جامع علمی کشور و اینک تحول در علوم انسانی با کمی مسامحه به یک دغدغه اشاره دارند و آن هم تعارض موجود میان دین و معرفت دینی امروز ما (که با ظهورانقلاب اسلامی وارد فضای جدیدی شده است) با علوم انسانی مدرن غربی و سه لایه پیشفرضها، روش و نظریههای تخصصی آن است.
اینجا باید به بند اول این نگاشته برگردیم. دلایل متعددی تاکنون مطرح شده است که همگی به نوعی درست هستند. از هدایت تحصیلی نادرست در دوره دبیرستان و ضعف متن و استاد تا وضعیت اقتصادی نامطلوب تحصیلکردگان علوم انسانی و قطع رابطه میان اداره کشور با نظرات اندیشمندان علوم انسانی و اجتماعی کشور.
همه این دلایل به بخشی از موضوع توجه داشته است. اما برای حل ریشهای یک پدیده باید به ریشهها رفت، وگرنه بعد از صرف وقت و هزینه و بهبود بخشی و ظاهری شاهد خواهیم بود که نه تنها مسئله حل نشده است بلکه ریشه بیماری عمیقتر شده و وضع بیمار وخیمتر.
حال ریشه اصلی عدم توسعهیافتگی و رشد علوم انسانی درایران به کجا بازمیگردد؟ اساتید ضعیف؟ ورود و رشد نامتوازن علوم انسانی در ایران (به قول آقای ملکیان)؟ سانسور و نبود فضای آزادی بیان؟یا…
ریشه مسئله به جایی برمیگردد که صاحبنظران توسعه نیز به آن اشارهای داشتهاند. دکتر سریع القلم در کتاب عقلانیت و عدم توسعه یافتگی ایران به صورت گذرا به تأثیر دین در توسعهنیافتگی ایران میپردازد. ریشه مسئله در تعارض دو دستگاه تولید معرفت و دانش است. البته وزن تولید معرفت و دانش در هر دو یکسان نیست. با ورود اولین ابزارها و ادوات جنگی توسط عباسمیرزا ما با پدیدهای به نام غرب مواجه شدیم. از آن زمان تاکنون ما دچار تعارض در نظام فکری و ساحت معرفت شدهایم. با ظهور انقلاب اسلامی این شکاف و چالش بیشتر و بیشتر شد.
اول اینکه تا قبل از انقلاب ما شاهد دو گونه طبقهبندی رایج بودیم که همه چیز و همه کس را به سنت و مدرن تقسیم مینمود و آنچه از گذشته بود را در طبقه سنت جای میداد (اعم از خرافات باستانی تا تعالیم دین اسلام و…) اما امروز میتوان مدعی بود که این تقسیمبندی دوگانه تبدیل به سهگانه شده است که که بخشی از آن سنت (به معنی خرافات باستانی یا دینی و فرقهای و قبیلهای و…)، بخشی مدرن (که شامل گزارههای پذیرفته شده و تولید شده در دستگاه عقلانیت مدرن است) و گونه سومی که میتوان از آن تعبیر به عقلانیت شیعی نمود که هر چند با انقلاب اسلامی متولد نشده اما با انقلاب سرعت رشد بیشتری یافته است. عقلانیت شیعی که تحولخواه و تمدنگراست و رویکرد شکلدهی به تمدن نوین اسلامی را دارد ضد سنتی است که شامل خرافاتدینی و باستانی و قبیلهای و … گذشته است. این نظام اندیشهای در شکل سوم به طور همزمان دغدغه اتصال به وحی و سنت ناب دینی و ایجاد کارآمدی در زندگی فردی و اجتماعی انسان را دارد.
حال خودتان قضاوت کنید چگونه دو دستگاه معرفتی(منظور عقلانیت مدرن غرب و عقلانیت نوین اسلامی) که در پیشفرضهای هستیشناسی، معرفتشناسی و انسانشناسی متفاوت و بلکه متعارضند، امکان زیستن در یک قلمرو را خواهند داشت؟ تازه این تمام ماجرا نیست. اختلافات روششناختی و تأثیرگذاری آن در تدوین نظریههای تخصصی را هم که به مسئله اضافه کنیم ناظر شکافی خواهیم بود که با هیچ وصله و چسب و سریش سیاسی پر نخواهد شد. اینکه چرا رهبر معظم انقلاب به یکباره موضعی چنین تند و صریح پیرامون مسئله گرفتند، روشن است. دلیل اول آن رشد ظرفیت اجتماعی است. امروز اساتیدی هستند که همپای رهبری معتقدند علوم انسانی غرب برای ما مضر است و با بهبود در تدریس و متون و بهبود درکاربرد، مسئله حل نمیشود که هیچ، بلکه اوضاع بغرنجتر خواهد شد. این درک از غرب تاکنون وجود نداشت و اگر هم بود امکان تبدیل شدن به یک جریان فکری را نداشته است (۳۰ سال پیش مرحوم سید احمد فردید و سید منیرالدین حسینی به این موضوع به صراحت پرداختهاند.)
تاکنون غلبه با رویکردی بوده است که گمان میکرد میتوان با در کنار هم قرار دادن بخش خوب غرب (و دور ریختن بخش بد و ضد دینی و ضد اخلاقی) و معارف اسلامی به نگرش جدید و نظریههای نوینی در علوم انسانی رسید و آنها را در اداره کشور به کار بست و در نهایت چیزی مثل ژاپن اسلامی ساخت و یا اگر ژاپن نشد به مالزی و ترکیه قناعت کرد. اما هر چه گذشت نظریهای از این نگرش ترکیبی اسلام و غرب متولد نشد و ما مدام در دامن نظریات غربی بیشتر و بیشتر غلتیدیم تا اینکه اصلاً به این نتیجه رسیدیم که این کار نشدنی است و از اول غلط بوده و اصلاً دین را چه به این کارها و کار آخرت را به دین و کار دنیا را باید به عقل و عرف و… سپرد. این استراتژی امروز رو به افول است و متفکران آن در حال گرایش به یکی از دو رویکرد تحولخواه در علوم انسانی یا قائلین به علم جهانی هستند.
اما دلیل دوم؛ تأثیرگذاری این شکاف معرفتی در تحولات اجتماعی – سیاسی و آینده انقلاب اسلامی است. امروز سر زخم کهنه باز شده است و باید از این نقطه به حل مسئله بپردازیم که اساساً با کدام دستگاه عقلانیت به تحلیل پدیدهها میپردازیم؟ با عقلانیت مدرن یا عقلانیت نوین اسلامی؟ این دو رویکرد دو پاسخ متفاوت از تحلیل پدیدهها را پیشروی ما قرار خواهد داد. (بخشی از تعارضات شدید احمدینژاد و موسوی در مناظره نیز به همین مسئله برمیگردد. در حالی که احمدی نژاد آزادی گروگانان انگلیسی را پیروزی میدانست، موسوی آنرا شکست تلقی میکرد. این فاصله در تحلیل ناشی از همین تفاوت در رویکردها و دستگاههای عقلانیت است. به این مسئله اضافه کنید تحلیل پایان جنگ، مسئله نقش دولت در فرهنگ، چگونگی اجرای عدالت اجتماعی و… را که همگی گرفتار تعارض در دستگاههای تحلیلی هستند.)
رهبر معظم انقلاب اجازه ندادند که پرچمداری این موضوع به دست آشوبگران بیفتد و هماکنون نیز شاهدیم که کسی به اعترافات حجاریان و تاجیک در تحول در علوم انسانی اشاره نمیکند و حتی اساتید معترض در دانشگاهها نیز تیغ انتقاد را به سوی مقام معظم رهبری میگیرند و نه حجاریان و تاجیک و این نشان از درستی تصمیم و راهبرد مقام معظم رهبری دارد. چرا که حقیقتاً انقلاب اسلامی مدعی این تعارض است و مدعی است که علوم انسانی غربی نه تنها به ما و جهان شرق بلکه به مردم مغربزمین نیز کمکی در بهبود کمی و کیفی زندگی فردی و اجتماعی نکرده است.
این کوس آغاز نبرد علمی و فکری میان انقلاب اسلامی و غرب به خصوص امریکا به عنوان سردمدار علوم انسانی در نیم قرن اخیر و بعد از جنگ جهانی دوم است.
به نظر میرسد زمان آن رسیده است تا با ایجاد ساختارهای مناسب علمی و سیاسی تقابل این دو نگرش معرفتی و دانشی را در عرصههای مختلف به نظاره بنشینیم. امروز کم نیستند از اساتید صاحب مدرک از دانشگاههای اروپایی و امریکایی که منتقد روانشناسی، جامعهشناسی، اقتصاد، حقوق، علوم سیاسی و… شکل گرفته در بستر فرهنگ و تمدن غربی هستند. باید حرف آنها شنیده شود. زمان مطالعه متون ترجمهای چند دهه قبل غرب به پایان رسیده و آغاز تفکر عمیق در باب غرب آغاز شده است. شروع مناظرههای منظم در رشتههای مختلف ضرورتی است که حداقل سود آن رشد جهشی دانشجویان خواهد بود. چرا که در خلال این مناظرهها به فلسفه و تاریخ رشته خود و سیر تحولات بعضاً متناقض آن پی خواهند برد و این نگاهی است که دانشجویان هیچ گاه در طول دورههای تحصیلی کنونی به آن نرسیده و نمیرسند.
سؤال اینجاست که چرا با وجود غلبه نگرش سکولار در دانشگاهها (البته سکولار را به معنای بد سیاسی نگیرید و منظور رویکرد فلسفی آن است) هنوز ما نگاهی عقبمانده و ناقص از غرب داریم؟ اصلاً نمیتوان همه تقصیر را به گردن نظام و دولت انداخت. شاید خود اساتید علاقهمند به علوم انسانی و اجتماعی مدرن غرب هم رویکردی عمیق و کلنگرانه به آن نداشته و ندارند. شکلگیری سخنرانیها، مناظرهها، کارگاههایی با رویکرد بررسی و نقد عمیق غرب در رشتههای تخصصی علوم انسانی و اجتماعی باعث رونق کلاسها و بروز موجی از پرسش و پاسخهای جدید میان اساتید و دانشجو خواهد شد که هم اساتید محکی جدی خواهند خورد و هم دانشجو از این رخوت و کسلی به درخواهد آمد.
این سطح اول استراتژی تحول در علوم انسانی است که تلاش دارد تا تحول و ضرورت انقلاب در علوم انسانی از سطح مبانی تا نظریهها را تبدیل به «فرهنگ» دانشگاهها و پژوهشگاهها و حوزهها نماید. اشاعه و تبدیل آن به «دغدغه جمعی» گام نخست است. لایههای بعدی را باید در تغییر ساختارها و سیاستهای حاکم بر وضعیت علمی موجود کشور پیگیری نمود. ایجاد فضای گفتوگوی آزاد باید از طریق وزارت علوم و نهادهای ذیربط پیگیری شود تا امکان تبادل افکار فراهم گردد و آزادی در بیان نظریههای علمی به معنای واقعی محقق شود و متفکرین بتوانند نگرش خود را تبیین نمایند (تا نیاز نباشد که متفکرین علاقهمند به مکاتب و رویکردهای مارکسیستی، رئالیستی، لیبرالیستی، انتقادی، پستمدرنیستی و… نظریات خود را با نام اسلام بیان و تئوریزه کنند).
تغییر در متون و نحوه اداره کلاسها و جذب کیفی دانشجو و استاد و… از دیگر تغییرات مؤثر و مقطعی خواهد بود. اما بخش سوم از استراتژی تحول باید به بررسی جریانهای اصلی مدعی تحول اختصاص یابد. باید متفکرین و نحلههای فکری اصلی تحولخواه شناخته شده و بررسی و نقد جدی شوند. باید راهکارهای پیشنهادی هر یک برای ایجاد تحول مورد سنجش و محک علمی قرار گیرد و مناظرهها و گفتوگوهای منظم با متفکران معتقد به علم مدرن یکی از راههای مناسب سنجش و محک خواهد بود.
امید است تا با شروع چنین گفتوگوهایی با نگرش انتقادی و تحولخواهانه فضایی ایجاد شود که برای جامعه دانشگاهی ایران اسلامی نتیجه برد برد را به همراه داشته باشد. هر چند گمان بر این است که غرب تحمل این طغیان علمی و فکری را نخواهد داشت و دیکتاتوری فکری مدرنیته گنجایش این سطح از نقد مبانی مدرنیته را تاب نخواهد آورد. (هم اکنون و نیز شاهد برخورد ناشایست با اساتید انقلابی و منتقد علوم انسانی مدرن از سوی اساتید معتقد به علوم انسانی مدرن هستیم!)*
*نویسنده: محسن دنیوی