چاپ
دسته: اخبار فرهنگی
بازدید: 1782

فلسفه ابن‌سينا در غرب در گفت‌وگو با استاد دكتر كريم مجتهدي

هزار سال از مرگ ابن‌سينا مي‌گذرد و نام او همچنان بر قله انديشه و فلسفه ايران مي‌درخشد. اين فيلسوف بزرگ جهان محدود به حوزه جهان اسلام نبود و او را مي‌توان فيلسوفي جهاني دانست كه در فلسفه غرب نيز تاثير فراواني داشته است.

بله. همين‌طور است. ابن‌سينا در غرب شهرت و مقام جهاني دارد. البته قبلا ابن‌سينا را بيشتر به عنوان طبيب مي‌شناختند و به همين دليل روز اول شهريور را روز طب ناميده‌اند. ابن‌سينا پزشك بزرگي بود ولي با تامل بيشتر در مفهوم طب در مي‌يابيم كه ابن‌سينا به معناي امروزي كلمه فقط طبيب نبود بلكه جامع همه علوم زمان خود بود. او در درجه اول حكيم به معناي دارنده اطلاعات جامع بود.

ابن‌سينا نه تنها در ايران به عنوان فيلسوف و حكيمي ايراني و مسلمان شناخته شده است بلكه مي‌توان از تاثيرگذاري او در غرب هم نام برد. ابن‌سينا در غرب ابتدا به عنوان طبيب شناخته شد، اما از نيمه دوم قرن دوازدهم تا رنسانس هيچ فيلسوفي به اندازه او بر غريبان اثر نگذاشته است. براساس چه عواملي غرب با ابن‌سينا آشنا مي‌شود، اين آشنايي چگونه و در كجا بوده است؟

ابن‌سينا در سال 1037 ميلادي فوت كرده است. 40 سال پس از اين تاريخ، شهري به اسم طليطله (تولدو در اسپانياي امروز) كه بيش از يك قرن در دست مسلمانان بوده و مجددا در اختيار غربيان و مسيحيان قرار مي‌گيرد در اين شهر كوچك مسجدي بوده كه امروز بقاياي آن موجود است و در آن كتابخانه‌اي بوده كه كتاب‌هاي فراواني در آن وجود داشته است و وقتي در دست مسيحيان قرار مي‌گيرد و از نقاط مختلف اروپا، دانشجويان و دانشمندان به اين شهر سرازير مي‌شوند تا از كتابخانه آن استفاده كنند بعدها در همين شهر دالترجمه‌اي تاسيس شد كه در آن كتاب‌هاي موجود در مسجد را به لاتين ترجمه مي‌كردند. از همان ابتداي كار ترجمه (اوايل قرن 11 ميلادي) ابن‌سينا در غرب به عنوان چهره‌اي درخشان، متفكر و مسلمان جا مي‌افتد.

اولين آثاري كه از ابن‌سينا ترجمه مي‌شود چه آثاري بوده است؟

نبايد جامعيت ابن‌سينا را فراموش كرد. در ابتدا نوعي گلچين و گزينش از آثار ابن‌سينا رخ مي‌دهد كه از قانون در طب و نجات در فلسفه و به خصوص از شفا در فلسفه ترجمه‌هايي شكل مي‌گيرد. اين مترجمان به صورت گروهي كار مي‌كنند كه در ميانشان چند يهودي نيز هست و افرادي كه «مستعرب» ناميده مي‌شدند يعني افرادي كه عربي مي‌دانستند بدون اينكه عرب باشند. معروف‌ترين اين مترجمان فردي اسپانيايي به نام گوندي سالوي است. او در واقع معرف و مترجم اصل آثار ابن‌سيناست كه همچنين از آثار او اقتباس كرده است. يك ايتاليايي نيز به نام ژراردو كرمون كه مترجم تراز بالايي است، از مترجمان مهم ابن‌سيناست. اين ترجمه‌ها در دو مرحله صورت مي‌گرفته است؛ نخست افرادي كلمه به كلمه از عربي به لاتين ترجمه مي‌كردند و سپس عده‌اي ديگر ويرايش مي‌كردند. البته بيشتر اين ترجمه‌ها اقتباس است.

تا چه اندازه فيلسوفان غرب از اين آثار ترجمه‌شده تاثير پذيرفتند؟

اين تاثير در قرن دوازدهم فراوان است و صور مختلفي دارد. افرادي به ابن‌سينا رجوع مي‌كنند كه به نحوي سعي دارند در جهت آزادانديشي كار كنند. يعني ابن‌سينا در قرن دوازدهم مظهر آزادانديشي و فكر مستقل متفكر بوده است. او متفكري مستقل است كه فكرش وابسته نيست و مظهر مي‌شود. از اين رو آثار نويسنده‌هاي مسيحي كه آثارشان تفتيش مي‌شد يا از انتشار آثارشان جلوگيري مي‌شد را با آثار ابن‌سينا مي‌آميختند تا بتوانند ارائه شوند. از اين رو ابن‌سيناي مجعول، شناخته شده است. البته اين ابن‌سيناي مجعول، همان ابن‌سيناست كه اندكي با افكار محل درآميخته است، افكاري كه انديشه‌هاي آزادانديشان غربي بود. پروفسور كوربن حدود 60 نسخه خطي از اين آثار را احصا كرده است كه قابل ملاحظه‌اند و در اين آثار ابن‌سينا صرفا مشايي نيست و وجه اشراقي افلوطيني و افلاطوني يافته است، يعني بدون آنكه اشارات ترجمه شود، كمي از گرايش عرفاني و ديد اشراقي در ترجمه‌ها باقي مانده است.

فلسفه ابن‌سينا به فلسفه مشايي معروف است و در اواخر عمر و در نمط‌هاي پاياني اشارات است كه شيخ به سمت اشراق روي مي‌آورد، تا چه اندازه، غربيان از اين مساله آگاه شدند؟

البته اشارات ترجمه نشده است. درست كه همه مي‌گويند ابن‌سينا مشايي است ولي اين مشايي به معناي ارسطويي نيست. همين جاست كه اشكال رخ مي‌دهد. اين مشايي كه نزد تارابي نيز مشهود است. رنگ اشراقي دارد و دليلش هم روشن است. دو كتاب كه هم در شرق و هم در غرب بوده است؛ يكي اثولوجيا و ديگري كتاب العلل (خيرالمحض). كتاب العلل اثر ارسطو نيست و اثر پروكلس (ابرقلس) است كه افلوطيني است و اثولوجيا نيز كه در لاتين به مابعد‌الطبيعه ارسطو معروف است، هم اثر ارسطو نيست. اين دو كتاب را در شرق اثر ارسطو مي‌پنداشتند.

آيا آلبرت كبير و توماس آكويناس هم چنين مي‌انديشند؟

اين مساله در قرن دوازدهم ميلادي بوده است، اما در قرن سيزدهم ميلادي كه قرن دانشگاه‌هاست و ابن‌سينا مقام اصلي‌اش را پيدا كرده است، استادان بزرگي چون آلبرت كبير و توماس آكوييني مي‌دانسته‌اند كه آن رساله‌ها از ارسطو نيست. توماس در ايتاليا با يك يوناني همكاري و مشخص كرده كه اين رساله‌ها اثر ارسطو نيست. خيرالمحض خلاصه‌اي از عناصر طبيعت اثر پروكلس است و اثولوجيا اقتباسي است از تاسوعات افلوطين كه خلاصه كتاب پنجم است.

اما ايشان ابن‌سينا را پذيرفتند. زيرا از طريق ابن‌سينا مي‌توانستند به كلام مسيحي جنبه عقلاني دهند. اين جايي است كه ابن‌سينا تاثير مستقيم دارد. اولين كتاب توماس آكوييني به نام «درباره وجود ماهيت»با اسم ابن‌سينا شروع مي‌شود. كاملا روشن است كه ايشان به كمك ابن‌سينا يك كلام معقول را بنيان مي‌گذارند.

اواخر قرن سيزدهم كليسا با گرايش‌هاي عقل و به‌ويژه ابن‌رشد مخالفت مي‌كند، دونس اسكوتوس نشان مي‌دهد كه ابن‌سينا مسائل مابعدالطبيعي را خوب طرح مي‌كند. لطفا در اين باب كمي شرح دهيد.

فردي در دانشگاه پاريس به نام شيرربارابا است كه ابن رشد و صرفا ارسطويي است و ابن‌سينايي نيست. در پايان قرن سيزدهم اين فرد محاكمه مي‌شود، زيرا بيش از حد ارسطويي است و با كلام مسيحي اختلاف دارد. در حالي كه ابن‌سينا با كلام مسيحي متعادل است. دونس اسكوتوس كه پس از اين افراد است و در سال 1275 ميلادي از دنيا رفته است، شارح ابن‌سيناست كه البته فكر او با توماس و آلبرت كبير تفاوت مي‌كند.

اشاره كرديد كه غربيان از آثار ابن‌سينا براي دفاع عقلاني از آراي مسيحي خود استفاده كردند. با اين دفاع تا چه اندازه به آن ذهنيت عقلاني‌محور ابن‌سينا به عنوان فيلسوف مسلمان نزديك شدند؟

در برخي از مسائل ميان اسلام، مسيحيت و دين يهود تفاوتي نمي‌توان گذاشت، مثل مساله اثبات وجود خداوند، توماس در پنج ادله اثبات وجود خداوند، در دو قسمت به طور تام ابن‌سينايي است؛ يكي در تفكيك وجود از ماهيت و ديگر اينكه خداوند خالق به معناي وجوددهنده است، يعني ماهيت به خودي خود وجود نمي‌تواند داشته باشد و يك صورت عملي است و وجوددهنده خدا است. در اين مساله توماس كاملا ابن‌سينايي است.

 

آيا مي‌شود گفت انتولوژي در معناي جديدش ريشه در آراي ابن‌سينا دارد؟

تا حدودي بله. لغت معروف «انيه» كه در قرن سوم هجري پيدا شده است و لفظي ساخته است. «انيه» با «هويه» تفاوت دارد. «انيه» موجود بالفعل و قابل اشاره است كه در لاتين به «اينتاس» (anitas) ترجمه مي‌شود. اينتاس يعني مخلوق و موجود بالفعل كه براساس آن در كلام تا حدودي جهت اثبات خلقت استفاده شده است. ژيلسون در همين باب حرف مي‌زند.

آيا ابن‌رشد هم به اين مساله اشاره مي‌كند؟

نه، در ابن‌‌رشد به آن معنايي كه غربيان شناختند، ايمان از عقل جدا مي‌شود و ايمان صرف ايمان است و دليل نمي‌خواهد و استدلال جنبه صرفا انساني مي‌يابد و اصالت عقل، كاربردي مي‌يابد و به مرور ابن‌رشد شهرت بيشتري مي‌يابد. در قرن دوازدهم ابن‌سينا حاكم است و در قرن سيزدهم در دانشگاه‌ها، اما بعدا به مرور گرايش‌هاي متجددان به ابن‌رشد بيشتر است. به گونه‌اي كه بدون شك مي‌توان گفت فلسفه‌هاي اصالت عقلي غرب ريشه ابن‌رشدي دارد.

چرا بعدها ابن‌سينا به كنار گذاشته مي‌شود و ابن‌رشد اهميت مي‌يابد؟

يك مساله سياسي هم هست. در اواخر قرون وسطي كم‌كم مركزيت حكومت مطلقه پاپ در رم متزلزل مي‌شود و گروه‌ها با آزادي بيشتري افكار خود را بيان مي‌كنند كه همين بعدا به اصلاحات رئيس منجر مي‌شود. به ويژه متجددان غربي در آلمان و در شهر مونيخ و دستگاه فردريك دوم و همچنين انگلستان، به افكار مبتني بر اصالت عقل توجه مي‌كنند كه ريشه ابن‌رشدي دارد. تا قرن شانزدهم و حوزه پادو كه رسما حوزه ابن‌رشدي است.

به نظر شما اگر غرب به ابن‌سينا توجه مي‌كرد، مقدمات رنسانس فراهم نمي‌آمد؟

به گونه‌اي ديگر شايد فراهم مي‌آمد. رنسانس با تجديد حيات فرهنگي، رگه‌هاي متفاوتي دارد، مثل رگه‌هاي اشراقي و بازگشت به افلاطون يا بازگشت به ارسطو و اتميت‌‌ها و... البته در قرن پانزدهم در ايتاليا باز ابن‌سينا مطرح مي‌شود و آثارش جزو اولين آثاري است كه در غرب منتشر مي‌شود كه شخصي به نام آلپاگو جمع‌آوري و گردآوري كرده است كه چاپ مي‌شود. آندري آلپاگو كه در ايران متاسفانه ناشناخته مانده است، طبيب بوده است و در دمشق مي‌زيسته و آنجا با محمدبن مكي‌شمس‌الديني آشنا بوده است و احتمالا به كمك يكديگر مجموعه آثار ابن‌سينا را گردآوري مي‌كنند و بعدا در ونيز در سال 7-1546 چاپ مي‌شود و كتاب مقدمه‌اي مبسوط دارد و در آن نه فقط راجع به افكار ابن‌سينا كه راجع به افكار صوفيه و مطالب ديگر بحث مي‌شود. متخصصان حدس مي‌زنند كه محمدبن مكي شمس‌الديني شيعه بوده است. از سوي ديگر مي‌دانيم كه جمهوري ونيز در شرق نفوذ داشته و اينها سفرايي را از روسيه به شرق مي‌فرستادند و با مغول رفت و آمد داشتند و در دوره آق‌قويونلوها به ايران آمدند و در دوره صفويه نيز به طور تام با ايرانيان ارتباط داشتند.

شما در مقاله‌اي نوشته‌ايد كه راجر بيكن، فيلسوف انگليسي از نسخه‌هاي خطي شفا استفاده مي‌كند، كمي در اين باب توضيح بفرماييد.

راجر بيكن، شاگرد گروستس است. گروستس از بنيانگذاران دانشگاه آكسفورد انگليس و شخصيتي بسيار درخشان است. راجر بيكن بعد از او تمام نظام تعليماتي و آموزشي آكسفورد را به دست مي‌گيرد. از نخستين كارهاي او تاسيس يك دارالترجمه است. در اين دارالترجمه 6 زبان كار مي‌شد كه يكي عربي است. ايشان خودشان دست به ترجمه آثار ابن‌سينا و فارابي مي‌زنند و راجر بيكن هم به ابن‌سينا و هم به ابن‌رشد توجه داشت. در پاريس توجه فراواني به منطق ابن‌سيناست در حالي كه در آكسفورد بيشتر توجه به طبيعيات و پزشكي او است. طب ابن‌سينايي ريشه‌هايش فقط يوناني نيست. سنت يوناني سنت هيپوكراتس (بقراط)  و سنت‌ گالويان (جالينوس) است. يك سنت هندي هم در ايران هست. اما سنتي هم از قبل از اسلام در ايران است. يعني سنت جندي‌شاپور. پزشكان جندي‌شاپور كه مورد حمايت ساسانيان و حاذق نيز بودند، سنت خاصي را پديد آوردند. اين سنت پس از ورود اسلام به دانشگاه نظاميه بغداد منتقل مي‌شود. همچنين قاهره نيز بيمارستان بسيار معروفي بوده است كه در آن طب كار مي‌شده است.

آيا در كشورهاي آلمانيزبان هم ابن‌سينا تاثير داشت؟ اين تاثير تا سده‌هاي جديد به چه صورت ادامه مي‌يابد؟

سوال بسيار خوبي است. در قرن هفدهم فيلسوف بزرگ آلماني در كتاب بسيار مهمش به نام مابعدالطبيعه، نام ابن‌سينا را نمي‌برد اما نام ابن‌رشد را مي‌برد و اين نشان مي‌دهد كه تا چه اندازه ايشان هنوز تحت تاثير مكتب پادو ايتاليا هستند. باز در ميانه قرن نوزدهم ارنست رنان در فرانسه رساله دكتراي‌اش را راجع به ابن‌رشد مي‌نويسد. در عصر جديدتر در ميان افرادي كه ابن‌سينا را در غرب معرفي كرده‌اند، از همه مهم‌تر اتين ژيلسون است كه با عمق فوق‌العاده‌اي راجع به ابن‌سينا در قرون وسطي صحبت مي‌‌كند، چون متوجه شده است كه متكلمان مسيحي قرون وسطي، قدرت عقلاني‌شان را از ابن‌سينا دارند و به آن اذعان دارد. در دوره جديدتر خانم گواشون كه دو اثر فوق‌العاده و قابل توجه راجع به ابن‌سينا دارد. ديگري خانم رالبرني كه راجع به نسخه‌هاي خطي ابن‌سينا كار كرده است. در اواخر قرن 17 كتاب قانون به عربي در اروپا چاپ شده است. در سده اخير نيز هانري‌كربن است كه نظر بسيار خاصي راجع به ابن‌سينا دارد و نگاهش با ديگران متفاوت است. به عقيده كربن اهميت ابن‌سينا اين نيست كه مفسر و مترجم ارسطو است، برعكس به اين دليل است كه به عنوان متفكري شرقي و داراي روح عرفاني و اشراقي و موثر بر سهروردي، توانسته است كه به اين سنت مشايي بيان معنوي بزرگي دهد. يعني مشاء مقدمه‌اي مي‌شود براي ارتقاي معنوي انسان. يعني ابن‌سينا را مربوط مي‌كند به تمام سنت‌هاي شرقي و سهروردي و از طريق سهروردي به كمك ابن‌عربي و ديگران به صدرا مي‌رساند و با بسط آن در شرق آن را به انديشه‌هاي جديد نزديك مي‌كند و به نظر او اين سنت زنده است و حتي از متفكراني چون علامه طباطبايي و سيدجلال‌الدين آشتياني صحبت مي‌كند. اين امر نشانگر آن است كه اين سنت پويا و زنده است و حياتش استمرار دارد.

با ظهور دانشي به نام شرق‌شناسي، نگاه شرق‌شناسانه به جهان اسلام گسترش مي‌يابد و متاسفانه ابن‌سينا و ديگر فيلسوفان در دپارتمان‌هاي فلسفه غرب مورد توجه نيستند بلكه در دپارتمان‌هاي شرق‌شناسي و اسلام‌شناسي مورد توجه‌اند. آيا ابن‌سينا دوباره مي‌تواند به فلسفه نفوذ كند؟

مساله شرق‌شناسي مساله‌اي سياسي است و علمي نيست و زياد هم جدي نبايد گرفته شود. اما از يك لحاظ در برخي از فلسفه‌ها اتفاقا با ژيلسون ابن‌سينا مطرح مي‌شود. در كتاب «درباره ماهيت و وجود» اثر ژيلسون و بخش آخر آن فصلي هست به نام اگزيستانس و ماهيت كه در آن ژيلسون بيان مي‌كند كه بعد از اين همه سال به اسم اگزيستانسياليسم در فرانسه، اصالت ماهيت به اثبات رسيده است نه اصالت وجود و اصالت وجود واقعي همان سنت ابن‌سيناست كه فراموش شده است و كربن هم از اين امر كه در مقدمه كتاب مشاعر ملاصدرا نوشته شده، استفاده كرده است.

منبع: شهروند امروز