چاپ
دسته: حکمت سیاسی متعالیه
بازدید: 2233

رگه‌هاي قوي فكري‌اي كه در فلسفه صدرا وجود دارد و مي‌توان به امكان تحول و بالندگي آن انديشيد، كدامند؟

مهمترين آن رگه‌ها در فلسفه صدرا نظريه حركت جوهري است. اين نظريه خيلي امروزي است. حركت جوهري، اشاره به تغيير و تحول و در واقع استكمال دارد. به نظرم روي اين نظريه مي‌توان كار كرد. اين نظريه نشان مي‌دهد كه فرهنگ و شناسايي، تحول ذاتي ايجاد مي‌كند. اين مسئله، وجوب تفكر را به اثبات مي‌رساند. براساس آنچه كه صدرا درباره حركت جوهري مي‌گويد، مي‌توانيم به تحول ذاتي فرهنگ بر پايه ريشه‌هايش اميدوار باشيم.

 ____________________________________
سخن گفتن از نسبت ما با صدرا يا هر متفكر يا امر ديگري كه مربوط به قلمرو سنت مي‌شود، اين هشدار ضمني را دارد كه مبادا به جايگاهي درافتيم كه به قول معروف نه از تاك نشان بماند و نه از تاك نشان!

به اين معنا كه ما همواره سنت را به چيزي در دسترس فروكاسته‌ايم تا از آن بهره‌اي و يا نسخه‌اي براي حل برخي از معضلات خود برگيريم. ازاين‌رو شايسته است تا در سنت تعمق كنيم و ذهن‌مان را از پيش‌فرض‌ها رها و آزاد سازيم و اين يعني خوشامدگويي به تفكر.

در آستانه روز بزرگداشت ملاصدرا، پاي سخنان فردي نشستيم كه به گفته خودش، انباني 40ساله از تدريس فلسفه بر شانه دارد و همواره كوشيده تا شوق انديشيدن را در دانشجويان و ديگران برانگيزد. با دكتر مجتهدي در گروه غرب‌شناسي - كه خود رياست آن را برعهده دارد- پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي ديدار كرديم و با او درباره امكان بازسازي و – به تعبير خودش – فعليت يافتن تفكر صدرا در ايران معاصر گفت‌وگو كرديم.

دكتر مجتهدي ما را به تعمق بيشتر و بيشتر در سنت و از آن‌جمله فلسفه صدرا فراخواند، امري كه به گفته وي  مي‌تواند ما را درگير يك نسبت منطقي با صدرا بكند. با اين حال او متواضعانه و فيلسوف‌وار نظراتش را در اين باب بيان كرد و از دادن حكم‌هاي نهايي و نسخه‌پيچي‌هاي معمول خودداري كرد. امري كه امروزه – به‌تعبير وي – حاصل هراس ما از انديشيدن است.لازم به يادآوري است كه از دكتر مجتهدي تاكنون كتاب‌هاي «فلسفه و منطق از نظرگاه هگل»، «فلسفه و تجدد»، «افكار كانت» و اخيرا «داستايفسكي» و نيز بيش از 40 مقاله به فارسي و فرانسه به چاپ رسيده است.

  • اجازه بدهيد، در ابتدا آن چنان كه معمول انديشه فلسفي است، با چون و چرا در هر آنچه كه درباره ملاصدرا بديهي انگاشته شده، آغاز كنيم. بسياري از پژوهشگران،  ملاصدرا را آخرين فيلسوف اسلامي دانسته‌اند و حتي گروهي در يك مفهوم كلان‌تر، از پايان يك دوره (سنت) در ايران با ظهور وي و درمقابل شروع دوره جديدي با ظهور دكارت سخن گفته‌اند (صدرا و دكارت همزمان بوده‌اند).
    بر همين اساس، نيز گفته شده، آنچه كه پس از صدرا بيان و نوشته شده، جز حاشيه‌اي بر فلسفه صدرايي نبوده است. از سوي ديگر، فلسفه صدرا، جامع حكمت مشاء، حكمت اشراق، عرفان و درمجموع (جامع) همه آن معارف و انديشه‌هايي بوده كه در قلمرو تمدن ايراني – اسلامي در جريان بوده است. آيا شما با اين برداشت‌ها موافقيد؟

پيش از پاسخ به سؤال شما ترجيح مي‌دهم، برخي از مسائل كاذب را كه در اين زمينه وجود دارد توضيح دهم. يكي از اين مسائل، مقايسه‌اي است كه بعضا ميان فيلسوفان غربي با برخي از فيلسوفان اسلامي صورت مي‌گيرد. از لحاظ تاريخي صدرا تا حدودي همزمان با دكارت است. دكارت حدودا 15 سالي از وي جوان‌تر است. به هر حال، فيلسوفان جديد غرب مثل دكارت، تا حدودي اسپينوزا، كانت، لاك و هيوم و... را نمي‌توان به‌نحو درستي با فيلسوفان ايراني – اسلامي مقايسه كرد. اين‌گونه مقايسه‌ها از نظرگاه كاذبي ناشي شده است كه همدور ه بودن را همفكر بودن تلقي كرده‌اند. درحالي‌كه فيلسوفان جديد غرب تا حدودي، نظر اصلي‌شان به علوم جديد است.

اصلا فلسفه جديد در غرب تأملي است درباره علوم جديد. كتابي از دكارت به‌نام «قواعد» به زبان لاتين وجود دارد كه در زمان حياتش به چاپ نرسيد. اگر اصطلاحات لاتين اين كتاب را با كتاب‌هاي لاتيني فرانسيس بيكن مقايسه كنيد، مشابهت‌هاي زيادي مابين آنها از نظر زباني مي‌بينيد. اين نشان مي‌دهد كه دكارت همان اندازه كه آثار «سوارز»؛ متكلم مسيحي را خوانده، آثار «فرانسيس بيكن» را نيز خوانده است. فلسفه «بيكن» به يك معنا؛ همان علوم و روش جديد است. نيز كتاب ديگر دكارت ، يعني «گفتار در روش درست به‌كار بردن عقل در تحقيقات علمي»كه 10 سال پس از كتاب ياد شده به چاپ رسيد  نشانگر همين توجه  وي  به علوم جديد است.

بنابراين، فيلسوفان جديد غرب، از بيكن گرفته تا دكارت، در درجه اول مي‌خواهند امكانات تفكر را باتوجه به علوم جديد رشد دهند. منظور اين نيست كه مي‌خواستند تسليم علوم جديد بشوند، حتي گاهي‌وقت‌ها هم با آن مقابله مي‌كنند؛ ولي در هر صورت به عامل علوم جديد توجه دارند؛ فرانسيس بيكن به علوم تجربي و دكارت به علوم رياضي. دكارت از اين حيث عميق‌تر از بيكن است؛ چراكه وي درپي عقلانيت علوم جديد است. با اين حال، نتيجه كار همه آنها يكي است؛ يعني استخدام طبيعت. فرانسيس بيكن مي‌گويد عالم (فيلسوف) بايد در برابر طبيعت سر تعظيم فرود آورد تا بتواند بر آن مسلط شود.

بله! با اين وصف، اگر به جوانب گوناگون تفكر صدرا بپردازيم – بدون اينكه بخواهيم كوچكترين خدشه‌اي بر كار وي وارد سازيم و تفكر وي را فاقد ارزش بدانيم – مشاهده مي‌كنيم كه وي فلسفه‌اش را از هرگونه كاربرد روزمره اين جهاني جدا مي‌كند، حتي مي‌خواهد خود را از آن مصون نگه‌دارد. درواقع صدرا مي‌خواهد به‌نحوي ارزش‌هاي روحي و معنوي (اسلامي) را به اثبات برساند و گونه‌اي ارتقاي اخلاقي – ديني را ترويج كند.

فقط اين نيست. آنچه كه شما در آغاز پرسش‌تان مطرح كرديد؛ مبني بر اينكه صدرا جامع تمام تلاش‌هاي فكري و معنوي ايرانيان در طول تاريخ بوده، كاملا درست است. به اين معنا كه صدرا در عين حال بين معارف نظري و تأملات فلسفي، پيوند برقرار مي‌كند، منهاي علوم تجربي و كاربردي. به‌نظرم، صدرا به‌نوعي، وحدت فرهنگي، نظري و روحي ما ايرانيان را نشان مي‌دهد. از اين لحاظ، فلسفه‌اي تأليف مي‌كند كه بسيار استادانه است و در آن حكمت مشاء، حكمت اشراق، كلام اشعري، كلام معتزلي و بيشتر  كلام شيعي و از سويي ديگر، فقه، تفسير و عرفان را در مجموعه‌اي وحدت‌بخش، همگون و نه التقاطي گرد هم مي‌آورد. كار صدرا مقارنه‌سازي‌ نيست؛ بلكه نوعي تأليف جديد است.

اگر بتوان در اين مورد اصطلاح كانتي را به كار  برد، صدرا با اين كار نوعي تأليف ماتقدم مي‌كند. بنا بر اين، صدرا از جامعيتي تام برخوردار است. تا حدودي نمونه چنين كاري در پيش از صدرا هم وجود داشت؛ كه البته منحصراً بر جنبه‌هاي روحي تأكيد نداشته‌اند؛ بلكه توجه به علوم را  سرلوحه كار خود قرار مي‌داد. عاليترين نمونه آن را مي‌توان در خواجه‌نصيرالدين طوسي يافت. خواجه‌نصير دو قرن قبل از ملاصدرا زندگي مي‌كرده است. اما عطف به بخشي ديگر از پرسش شما  مبني بر اين كه برخي صدرا را آخرين فيلسوف اسلامي دانسته‌اند، بايد اشاره كنم كه من نمي‌توانم به چنين نظري پاي‌بند باشم.

شخصاً عقيده دارم كه آن اندازه كه ما به ملاصدرا توجه مي‌كنيم، كمتر به ميرداماد و ميرفندرسكي كه پيشينيان و استادان وي بودند، توجه داريم. به‌نظرم ميرداماد يك متفكر نوافلاطوني متأخر است. او داراي جنبه‌هايي است كه بايد از نو بازيافته شود.

آنهايي كه با تفكر ملاصدرا آشنا هستند، همه بر اين نكته وقوف دارند كه ملاصدرا متفكري بوده كه بيشتر دوران شكوفايي فكري‌اش را در گوشه‌نشيني گذرانده بود. او در آثارش مكرر از افراد ناباب و قلتشن‌هاي حكومتي سخن گفته است. اين‌طور نبوده كه حكومت و جامعه آن دوران پيرو كامل آراي وي بوده باشند. شايد ميرداماد تا حدي در اين دوران موردتوجه بيشتر جامعه بوده باشد. 

مي‌توان گفت كه صدرا از تشتت آراي فلسفي آن دوران آگاهي داشت و كوشيد تا نظام فلسفي منسجمي پديد آورد. از اين رو، كار مهم صدرا هماهنگ كردن، عناصر متفاوت فرهنگي بود. شايد اين كار سترگ صدرا را بتوان با آن تحول اجتماعي و تاريخي‌اي كه به آن اشاره كرديد، ‌سنجيد، اما درباره آن بخش از پرسش‌تان كه به انتقال تفكر صدرايي در آغاز مشروطه و شكل‌گيري مكتب فلسفي تهران مربوط مي‌شود، بايد گفت كه مكتب فلسفي تهران و به‌طور كل فيلسوفان و شارحاني كه پيرو صدرا بودند، ارتباط مشخصي با تحولات جديد (مشروطه) ايران نداشتند. در مقابل اينها كه به معنايي در جامعه ما قدما يا پيرو سنت‌هاي قدما به‌شمار مي‌آيند، متجددان و منورالفكراني نظير ملكم‌خان قرار دارند. اين دسته از افراد، نه به علم كه به فنون و صنايع توجه داشتند.

اين پرسش و پاسخ‌ها در كتاب «بدايع‌الحكم» توسط يكي از شاهزادگان دانشمند قاجار فراهم آمده است. اگر به اين 7 سؤالي كه از  زنوزي مي‌شود و سپس پاسخ‌هاي وي دقت كنيد، متوجه يك سوءتفاهم مي‌شويد.

ملاعلي زنوزي بي‌آن‌كه به جنبه جديد پرسش‌ها توجه كند، به آن‌ها پاسخ مي‌دهد. البته سؤالات درباره مسايل مختلفي از قبيل تناهي ابعاد يا عدم‌تناهي جهان است. در واقع پرسش‌ها نجومي – رياضي و فلسفي‌اند و تنها از زاويه فلسفي طرح نشده‌اند. زنوزي اين پرسش‌ها را به سبك خودش تعبير مي‌كند و مشايي پاسخ مي‌دهد. به اين معنا كه سؤال‌ها مبتني بر علوم جديد‌اند، حال آن‌كه پاسخ‌ها ناظر بر يك سنت ديگر هستند. در واقع زنوزي به آن جنبه بديع سؤال توجه ندارد. زنوزي در محدوده مفاهيم سنتي مي‌انديشد.

نه! من به اين معتقد نيستم. آن سؤالاتي كه از زنوزي مي‌شود، در واقع پرسش‌هايي از علوم است، نه از فلسفه. آن‌ها پرسش‌هاي سنتي فلسفه نبودند. چه بسا امروزه هم بتوان پرسش‌هاي سنتي فلسفه را مطرح كرد و همان جواب‌ها را هم داد.

مقصود از فعليت يافتن فلسفه صدرا اين نيست كه مسايل فيزيك، شيمي و اقتصاد را حل كند و يا براي فنون جديد راه‌حل ارائه دهد، (مقصود) اين است كه صدرا و امثال وي نشانه‌هايي از سنت هاي فرهنگي ما در روزگار امروز هستند.اگر رشد و بالندگي‌اي بخواهد باشد، بايد از ريشه صورت گيرد. بي‌ترديد، منظور اين نيست كه از ريشه جواب بدهيم ولي با بي‌ريشه شدن، تجددي صورت نخواهد گرفت و مسايل حل نخواهد شد؛ بلكه با بي‌ريشه شدن، بر حجم آنها (مسايل) افزوده خواهد شد. صريح بگويم؛ با كنار گذاشتن سنت، بالندگي نخواهد بود. به همين دليل، هم سنت كاذب داريم و هم تجدد كاذب. به بيان دقيق‌تر؛ افراد متجددي داريم كه كاذب‌اند و افراد سنتي‌اي هم داريم كه كاذب‌اند. براي احتراز از اين مسايل، بايد قادر باشيم تا سنت‌هاي كاذب را از سنت‌هاي اصيل و تجدد واقعي را از تجدد كاذب تمايز و تفكيك كنيم.

هيچ فرمول مشخصي نداريم. معيار خود من تنها كاوش است. معيار من برگشتن به فلسفه به معناي فعل پژوهش است. فلسفه همان جست‌وجو و يافتن راه است. ما راهي جز جست‌وجو نداريم.ما بايد به تفكر بازگرديم. بايد فكر كنيم كه چه‌كار كنيم. با امور پيش‌ساخته نمي‌توان كاري از پيش برد. بايد نشان داد كه به اين آساني نمي‌توان به اين تمايز رسيد. بايد تعمق كرد. با يك عبارت تعبدي نمي‌توان افراد  را به تفكر واداشت.

 من به‌عنوان يك معلم فلسفه، تنها كاري كه در اين جهت مي‌توانم انجام دهم اين است كه انگيزه انديشيدن را در دانشجويان و افراد تقويت كنم.از اين جهت با صراحت، شهامت و غرور مي‌گويم كه فلسفه از لحاظ آموزش حرف اول را مي‌زند. نه اين‌كه از فردا بياييم چند عبارت فلسفي حفظ كنيم و آن‌گاه مدعي شويم كه فلسفه مي‌دانيم، اين طور نيست.اگر جوان ما تأمل كند و بينديشد، به پيش خواهيم رفت. لحظه‌اي كه نياز به تأمل را احساس كنيم، به سمت شكوفايي خواهيم شتافت. اين نياز واقعي ماست، به تعبير هگل نياز مقدس. اين نياز مقدس، در پي پاسخ آن نيست، همواره جواب را دور از دسترس خود نگه مي‌دارد تا نياز به تعمق، بيشتر احساس شود.

ما در هنگامه بحران سنت به سر مي‌بريم. سنت را از دست داده‌ايم، بي‌آنكه تجدد را به‌دست آورده باشيم؛  درواقع  نوعي گسست و بي‌هويتي را تجربه مي‌كنيم. در اين زمينه، بايد 2 امر را درنظر گرفت؛ يكي هويت و ديگر شخصيت. هويت را مي‌توان حافظه و شخصيت را  اراده درنظر گرفت. اگر صرفاً هويت كاذبي براي انسان ساخته شود و درگذشته محبوس شود، از او هر نوع شخصيتي سلب مي‌شود و نيز هرگونه اراده از وي گرفته مي‌شود؛ نظير همان مسخ كافكايي، اما اگر بتوان بين هويت و شخصيت يا همان حافظه و اراده تعادلي برقرار كرد؛ يعني در عين‌حالي كه انديشه داريم، اراده تحقيق و تجلي بالايي هم داشته باشيم، مي‌توان بر بحران سنت فائق آمد؛ اما اكنون ما نه هويت داريم و نه شخصيت.

معضل آنجاست كه ما دفعتاً با جهان مدرن مواجه شديم و هنوز ازپس ضربه‌اي كه از اين برخورد، بر ما وارد شده، خود را بازنيافته‌ايم. كساني هم كه خواستند ما را با اين وضعيت جديد آشنا بكنند، اكثراً افرادي مثل ملكم‌خان بودند كه چيزي به‌نام وطن براي آنها معنا نداشت. به‌نظرم، نه بايد بدبين بود و نه خوش‌بين، بايد صبورانه حركت كرد و از مسايل خود آگاه بود. اصلاً مي‌خواهيد خيلي ساده بدانيد كه راه‌حل چيست؟ واقع‌بيني. هر اندازه كه نسبت به خودمان، گذشته، حال و آينده واقع‌بين‌تر باشيم، اميد بيشتري براي حركت روبه‌جلو خواهيم داشت.

به‌نظرم، فلسفه صدرا، آخرين تلاش فلسفي ما نيست. البته تا حدي منكر حاشيه‌نويسي‌هاي مكرر بر فلسفه صدرا نيستم؛ اما در اين حاشيه‌نويسي‌ها نكته‌هاي جديدي هم يافت مي‌شود. فلسفه كلاً جست‌وجوي امكانات تفكر است. اگر بخواهيم امكانات جديدي به‌دست آوريم، بايد به امكانات گذشته برگرديم و آنها را مرور كنيم.

اين ديگر وظيفه ماست كه درصدد جست‌وجو برآييم و ببينيم كه امكاناتي كه در فلسفه صدرا وجود دارد، چه ظهور و بروزي دارد.

بگذاريد با كمال خوشبختي بگويم كه بايد خيلي خوشحال باشيم كه كسي يا كساني وجود ندارند كه به‌طور سطحي اين‌ كار را بكنند تا كل فلسفه صدرا را از دست بدهيم. مثل اين كه كسي تخت‌جمشيد را رنگ كند. او درواقع  با اين‌كار، تخت جمشيد را نابود مي‌كند. بنابراين، بايد از اين كه اين امكانات تاكنون دست افراد نااهل نيفتاده استقبال كنيم و از آن شادمان باشيم. اتفاقاً اگر اميدي در اين زمينه باشد، نبايد به آن تظاهر جاهلانه كرد. بگذاريم كه خودش، خود را نشان دهد.

اگر در آينده فلسفه‌هاي مقايسه‌اي توسط افراد متخصص شكل بگيرد، احتمال دارد كه اين وضعيت پديد آيد و متفكراني از دل آن بيرون آيند. مسئله ديگري كه وجود دارد، اين است كه فلسفه در كوتاه‌مدت ارزيابي نمي‌شود. شايد 200 سال ديگر، محققان برجسته‌اي وضعيت موجود را مطالعه كنند و دست به نوآوري‌هايي بزنند.

تا اين حد خير! ولي در دوران معاصر، اگر نگوييم امتناع تفكر، بي‌ترديد هراس از تفكر وجود دارد. جامعه ما از تعمق مي‌ترسد. در واقع جامعه ايراني به نوعي پراگماتيسم يا [وسواس به] پيشبرد عملي كار دچار شده است، درست مثل دوران سوفسطاييان. جامعه ايراني معاصر به شدت عمل زده است. تفكري كه در آن عمل نباشد، ارزشمند نيست؛ اما عمل بدون علم چه معنايي دارد؟

اين بحث ديگري است. البته ورطه‌اي هم نيست. همين كه در اين زمينه طرح پرسش مي‌كنيم و از وضعيت خودمان آگاهيم، نشان مي‌دهد كه خيلي ورطه‌اي نيست.

عده‌اي چنين ادعايي دارند. اما به نظرم، اگر بتوان در تعريف فلسفه، چيزي گفت، اين است كه فلسفه، ادامه فلسفه است. فلسفه استمرار تفكر است. نه اينكه بگوييم تفكر تعطيل و يا تمام شده اگر تفكر استمرار داشته باشد، فلسفه هم وجود دارد. بي‌ترديد، در آثار افرادي كه نام برديد، كوشش‌هايي بوده است. اگر اين كوشش مستمر باشد- نه آن كه تقليد از آثار آيت‌الله طباطبايي و شهيد مطهري باشد- شايد به مرحله‌اي برسيم كه بتوان نام آن را احيا يا بالندگي تفكر نهاد. اين كار نشده، اما در آينده امكان شدنش وجود دارد.

مهمترين آن رگه‌ها در فلسفه صدرا نظريه حركت جوهري است. اين نظريه خيلي امروزي است. حركت جوهري، اشاره به تغيير و تحول و در واقع استكمال دارد. به نظرم روي اين نظريه مي‌توان كار كرد. اين نظريه نشان مي‌دهد كه فرهنگ و شناسايي، تحول ذاتي ايجاد مي‌كند. اين مسئله، وجوب تفكر را به اثبات مي‌رساند. براساس آنچه كه صدرا درباره حركت جوهري مي‌گويد، مي‌توانيم به تحول ذاتي فرهنگ بر پايه ريشه‌هايش اميدوار باشيم.

محمدرضا ارشاد

منبع: همشهری