اينكه فيلسوف به جهت پرسشگربودن نميتواند حكومت كند، سفسطهاي بيش نيست. مصداق بارز حكومت فيلسوف، حكومت حضرت امام خميني است؛ زيرا مباني حكومت فقيه كه امام به تبيين و تقرير آن اشاره داشتهاند، ريشه و مبناي فلسفي و كلامي دارد نه صرفاً فقهي.
فلسفه اسلامي به هيچ رو محكوم تيره بختي نيست. زيرا داراي نظام و ساختاري معقول، منطقي، واقع گرايانه، هستي شناسانه، معرفت شناسانه، جهان شناسانه، خداشناسانه، مبدأ و غايت شناسانه و انسان شناسانه است. از اينرو آينده فلسفه اسلامي در قالب حكمت نوصدرايي رقم ميخورد كه همه زواياي هستي را كاويده و مسائل معرفتي والاي فراواني را پيش روي بشر قرار ميدهد.
_______________________________
بسياري از خواندن مقالات دكتر رضا داوري اردکانی هيجان زده مي شوند اما حتي اگر اين گونه نباشد نمي توان نوشته هاي اين فيلسوف ايراني را ناديده گرفت. پيش روي بخش اول و دوم نوشتاري است از وي تحت عنوان «آينده فلسفه و فلسفه آينده».
فلسفه با آينده چه ارتباطي دارد؟ و آينده فلسفه چيست؟ شايد فلاسفه در آغاز اين سؤال را بيمورد ميدانستند، چرا كه جواب خاصي به اين سؤالات ندادهاند. به نظر مي رسد اين سؤال براي «افلاطون» سؤال بيوجهي بود، اما در مورد فلسفه افلاطون ميتوان پرسيد كه آيا با زمان ارتباط داشته است يا نه؟
ما امروز چون ميتوانيم، «زماني» فكر كنيم، فلسفه را به تاريخ و زمان نسبت ميدهيم. بنابراين فلسفه را در تاريخ فلسفه ميبينيم و لااقل تصور و تلقي آينده فلسفه، براي ما دشوار نيست. براي متقدمان اين معنا، دشوار بوده است، خصوصاً براي كساني كه فلسفه را نزديك به حكمت ميدانستهاند. حكمت، زمان و تاريخ ندارد و كمال پيدا نميكند. اما فلسفه، تاريخ دارد؛ يعني از زماني شروع ميشود، زيرا يك نوع و يك سنخ از تفكر است كه در زماني به وجود آمده و بسط خاص خودش را داشته است.
در تاريخ فلسفه كه از «پارمنيدس» و «سقراط» شروع ميكنيم و به زمان معاصر ميرسيم، ادواري را تشخيص ميدهيم و بسط معين و خاصي را ميبينيم كه اين بسط، كم و بيش بسته به تفسيرهاي ما، متفاوت ميشود و متفاوت نيز جلوه ميكند.
افلاطون متعلق به يونان است و در عين حال متعلق به يونان نيست. افلاطون آينده جهان را رقم زده است. او كسي بود كه حكومت فيلسوفان را ميخواست. اگر بخواهيم بدانيم كه آيا اين سخن نعل به نعل محقق شده است يا نه؟ ميبينيم كه چنين نيست و قابل تحقق نبوده است. افلاطون مدعي است كه اين امر قابل تحقق نيست. از زبان سقراط، در آثار افلاطون ميخوانيم كه اين امر قابليت وقوع ندارد. اين يك نظر مقابل نيست، بلكه همان نظر افلاطون است. حكومت فيلسوفان آنچنان كه از ظاهر اين تركيب بر مي آيد در جامعه، محقق نميشود؛ چرا كه فيلسوفان قادر به اين كار نيستند و قابليت اين كار (حكومت بر مردم) را ندارند. فيلسوف نميتواند حاكم باشد. كسي كه همواره پرسش ميكند و كسي كه همواره آگاه است كه چه ميكند، چه ميگويد و چرا ميگويد، نميتواند حاكم باشد. حكومت و اهل حكومت بودن، مخصوص به گروههايي از ميان مردم است و همه مردم نميتوانند چنين باشند و البته حاكماني هستند كه متفكر هم هستند اما تفكرات آن ها در عمل ظاهر ميشود. اين گونه حاكمان اهل عمل هستند اما فيلسوفان و شاعران، اهل عمل نيستند.
فيلسوفان و شاعران اهل تماشا هستند. بنابراين نبايد توقع داشت كه آن چه از افلاطون و فارابي در مورد حكومت حاكمان نقل شده است، محقق شود. فارابي، فيلسوف و پيامبر را يكي ميداند و حكومت را به پيامبر ميدهد. اين قابل تحقق است، البته در اين حد كه در تاريخ، پيامبران حكومت كردهاند. فيلسوفان هم به همين نهج حكومت ميكنند.
نهجِ حكومتِ فيلسوفان چيست؟ فلسفهاي كه از يونان و يونانيان به ما رسيده، در تاريخ ما چه اثري داشته است؟ آيا تفنن بوده و در حاشيه تاريخ قرار گرفته است؟ آيا كساني كه به آن پرداختهاند، در حاشيه قرار گرفتهاند؟
با اين نظر كه فلسفه از يونان آمده و اثري نگذاشته است نمي توان موافق بود. مگر ميشود كه بزرگانِ فكر و انديشه، با همت فوق العاده، زبان مردهاي را بياموزند و آنگاه گردوغبار را از آثار تاريخي آن بزدايند (يعني با يادگيري زبان يوناني، اين آثار علمي را به زبان خودشان برگردانند) و بر آن ها تأمل كنند و در آن ها صاحب نظر شوند. آيا با تفنن چنين چيزهايي اتفاق ميافتد؟ اين چه تفنني است كه كساني با يادگيري زبان يوناني، به ترجمه آثار يوناني بپردازند و كاري انجام دهند كه اثر بزرگي در تاريخ باقي بگذارند!
چنان كه ميدانيم اصلِ بسياري از آثار يوناني از ميان رفته است و ترجمه عربي اين آثار موجود است و اروپاييها از طريق ترجمه عربي، به اين آثار دست يافتهاند. چنين كاري با تفنن صورت نميگيرد، بلكه يك حادثه مهم تاريخي است. من خودم مردد بودم از اين كه فلسفه در عالم اسلام و ايران در ميان متن بوده است يا در حاشيه. البته در عالم اسلام مشخص است، زيرا فلسفه در همه جاي عالم اسلام نبوده است، بلكه فقط در ايران و مدتي هم در مغرب اسلامي، بوده و در غير اين صورت در عالم بزرگ اسلام، فلسفه نبوده است و هر جايي هم كه فلسفه داشته، از ايران به آن جا منتقل شده است. حتي از غرب هم چيزي به ايران نيامده و اين از عجايب تاريخ است؛ يعني قدماي ما هم هيچ اطلاعي از مغرب اسلامي نداشتند، درحاليكه «ابن باجه»، «ابن طفيل»، «ابن رشد» و حتي «ابن خلدون» از كل آن چه كه در فكر، علم، فرهنگ و معارف ايران ميگذشت، مطلع بودند.
هنگامي فلسفه به درس لقلقه لسان و مطالب انتزاعي، تبديل ميشود كه با جان، زندگي و تاريخ ما هيچ ارتباطي ندارد و به ما نميگويد كه در كجا هستيم و به كجا نگاه ميكنيم، چه كاري ميتوانيم انجام دهيم و به كجا ميتوانيم برويم. چنين فلسفهاي حتي اگر در او گوهر باشد فقط براي حفظ كردن خوب است. تفاوت چنين فلسفهاي با علم، در اين است كه علم به درد ميخورد، اما فلسفه به درد نميخورد. حتي در فيزيك، صدق و كذب وجود دارد، هر چند كه صدق و كذب آن هم تاريخي است، حتي بزرگي مانند «نيوتن» كنار گذاشته ميشود، هر چند كه نمي توان نيوتن را انكار كرد. نيوتن به نحوي به درد ميخورد و اخلاف نيوتن نيز به نحو ديگري. علم به درد ميخورد؛ اما فلسفه در صورتي كه براساس درست و نادرست كنار نهاده شود، به درد نميخورده يعني علمِ تفنني ميشود و در نتيجه فيلسوفان را به اين دليل ملامت ميكنند، چرا كه آنها به علمي مشغول هستند كه به كار كسي نميآيد.
وقتي من ميگويم فلسفه، فقط صدق و كذب نيست، يعني اينكه شما در فلسفهاي قدم برميداريد كه دكارت قدم برداشته و به وجود آمدن يك عالم نو را اعلام كرده است. كوژيتو، يعني اين انسان، ديگر انسان قرون وسطي نيست. كوژيتو يعني طرح سوژه شدن انسان و موضوعيت پيدا كردن او، يعني ايستادن انسان بر روي زمين و به مقابله طلبيدن همه چيز و اين يعني فرارسيدن دوران تجدد.
دوران تجدد، دوران علم و تكنولوژي است. آيا ميتوان با علم و تكنولوژي، دكارت را كنار گذاشت؟ اگر دكارت و فرانسيس بيكن نبود، اين علم و تكنولوژي هم نبود. گاليله هم فيلسوف بود و هم فيزيكدان، او فيزيك خود را بر مبناي فلسفهاش بنا نهاد اما هيچ گاه تصور نكنيد كه علوم، اخلاق و سياست، مستقيماً از فلسفه به دست ميآيند؛ يعني نميتوان فلسفهاي را خواند و آنگاه مستقيماً سياست، علم، تكنيك و عمل را از آن، نتيجه گرفت. دكارت و كانت فقط حرفهاي درست و غلط نزدهاند و اگر دكارت نتوانست رابطه تن و بدن را معين كند، نبايد اين نقص سبب شود كه او را كوچك بشماريم. اصلاً عظمت فلسفه دكارت، در اين است كه اين دو جوهر را از هم تفكيك كرده است. بايد قانون يوناني به هم بخورد و نظم جديد به وجود بيايد، يعني صورتي از نظم كه من به جهان ميدهم، نه آنچه كه يونانيان ميگفتند.
قاعده گردش جهان بايد تغيير كند، يعني من نبايد مانند يك آينه، گزارشگر گردش جهان باشم، بلكه من سامان دهنده عالم جديد هستم. اين من كوژيتو است و اين من متعالي (Transcendental) كانت است. جهان، صورتي ندارد و بيصورت است. آن چه هست، هيچ صورتي ندارد و ماده محض است، من به آن صورت ميدهم و جهان با من جهان ميشود.
حالا سؤال اين است كه، فلسفه ميخواهد چه كاري انجام دهد؟ دكارت و كانت و هگل عمر خود را كرده و رفتهاند. كساني هم كه امروز در عرض آنها هستند، معتقدند كه ديگر به فلسفه، اميدي نيست. هايدگر در پايانِ نامه معروف به «نامه درباره اومانيسم» نوشته است كه؛ آينده ما ديگر با فلسفه معين نميشود، ديگر فلسفه راهآموز آينده ما نخواهد بود و تفكر آينده، فلسفه نخواهد بود. امروزه فيلسوفاني هستند كه راجع به فلسفه و آينده فلسفه نظر دارند و آنرا در قالب شعر و خطابه، بيان ميكنند. در فلسفه امروز خطابه اهميت زيادي يافته است. خطابه يعني شعار بيبنياد و بيمضمون. زماني در فلسفه به خطابه اهميت داده ميشود كه در برهان و جدل يعني ديالكتيك، تزلزلي پديد آمده باشد.
زبان فلسفه امروز با زبان فلسفه قرن هجدهم و نوزدهم، متفاوت است. اين زبان به خطابه و شعر نزديك شده و دفاع از فلسفه، بسيار دشوار گشته است. غالب فلاسفه امروز، رساله و مقالاتي در باب اينكه «فلسفه چيست؟» مينويسند. بعد از 2500 سال بشر ميپرسد كه فلسفه چيست؟ چرا ابنسينا و دكارت اين سؤال را نپرسيدند؟ اما در قرن بيستم دائماً پرسيده ميشود كه «فلسفه چيست؟» اين پرسش به اين معناست كه نميدانيم فلسفه با ما چه كرده و چه ميكند. آيا ما با دست ياري فلسفه، راه به جايي پيدا خواهيم كرد يا نه؟
فلسفه و راه آينده
فلسفه امروز بيش از هر چيز، به زبان پرداخته و زبان براي ما و جهان آينده، تعيين كننده است. اما هيچ كس نميتواند راجع به آينده فلسفه، سخني بگويد. از آينده علم و تكنيك، از هواي تهران و خيلي چيزها ميتوان سخن گفت، از آينده هر چيزي كه كم و بيش احاطه علمي يا عملي به آن داريم، ميتوانيم سخن بگوييم اما هر چه احاطه ما كمتر باشد پيشبيني ما هم كمتر خواهد شد، چنان كه فرانسيس بيكن ميگويد علم پيشبيني است اما فلسفه در اختيار ما نيست. فلسفه ميآيد و ما را راه ميبرد؛ فلسفه معلم ماست، در اينباره كه چه خواهد آمد و چگونه خواهد آمد. فلسفه آينده چه چيز خواهد بود، كسي نميتواند پاسخي بدهد و اگر كسي بخواهد به پاسخي برسد، ناگزير بايد تمام تاريخ فلسفه و بخصوص فلسفه معاصر را از نظر بگذراند، تا درك كند كه فلسفه چه وضعي دارد و فيلسوفان معاصر چه ميگويند و چه داعيهاي دارند؟ چه چيزي را رد و چه چيزي را اثبات ميكنند؟
آيا فوتبال لغو است؟ پس چرا وقتي يك توپ، 5 سانتي متر از يك خط رد ميشود 300 ميليون نفر شادي ميكنند و يا 300 ميليون نفر ديگر گريه ميكنند؟ آيا خبري مهمتر از آرايش موي بكام در جهان وجود دارد؟ فوتبال زندگي ماست. اگر فوتبال وهم است (كه وهم است)، پس جهان ما پر از وهم است. اين نمونه بسيار خوبي است. اين كم ضررترين وهمي است كه در جهان ما وجود دارد. ما چنان به وهمها دل بسته هستيم كه وهمها را تشخيص نميدهيم. تفكر آينده، نبايد اوهام را كنار بگذارد، بلكه بايد بر آنها غالب شود. اگر بشر امروز مغلوب اوهام و گرفتار غفلت است، تفكر ميتواند او را از اين غفلت برهاند. فكر، فلسفه، علم و هر چيزي كه اين غفلت را بيشتر كند، از تفكر به دور است.
من نميدانم فلسفه آينده چيست، اما وقتي ما داراي فلسفه و صاحب فلسفه ميشويم، اين فكر رهنما به ذهن ميآيد كه اندكي توقف كنيم و از خود بپرسيم كه چه كسي هستيم؟ كجا هستيم؟ كجا بودهايم؟ چه در سر داريم؟ توانايي ما چقدر است؟ چه ميتوانيم بكنيم؟ و چه بايد كرد؟
فلاسفه نخستين و آينده
اينكه ادعا شده است فلاسفه نخستين نظير ارسطو و افلاطون نسبت به اينكه «فلسفه با آينده چه ارتباطي دارد؟ تصور درستي نداشتند»، از جهاتي نادرست است؛ زيرا بر اساس گزارشات متعدد تاريخي، گذشته فلسفه (آنچه كه در يونان بوده) براي نخستين فيلسوفان نيز مطرح بوده است و آنان به عنوان گِردآور و انسجام بخشِ آثار گذشتگان بودهاند و درواقع آنان خود بهطور آگاهانه، آينده گذشتگانشان بودند. يعني ارسطو با علم به اينكه منطق و فلسفه (با همه جزئياتش) بايد در يك سيستم جمعآوري شده و براي آيندگان حفظ گردد، دست به تدوين اين علوم زد. در حقيقت ارسطو دانسته به اين مهم پرداخت، نه اينكه بدون هيچ تصوري از آينده، چنين كاري را به عنوان قطعه بريده از آينده و فقط متصل به گذشته (و لبه زمان) به انجام رسانده باشد.
بنابراين آنها نيز آينده فلسفه را تخمين ميزدند و سؤالات مربوط به آينده فلسفه، براي آن ها نيز مطرح بوده است، حال اينكه بررسي اين سؤالات، به چه ميزان براي آنها اهميت داشت تا نوشته و بررسي مستقلي بر آن داشته باشند و يا آثارشان به دست ما نرسيده باشد، مسئله جداگانه است. البته با بررسي آثار فيلسوفان نخستين چنين نگرشهايي قابل بازخواني و توجه ميباشد.
حكومت فيلسوف
اينكه فيلسوف به جهت پرسشگربودن و آگاه بودن، نميتواند حكومت كند، ادعا و سفسطهاي بيش نيست. چنين استدلالي بر اين ادعا قابل طرح است:
فيلسوف پرسشگر و آگاه است (صغري)؛
انسان آگاه و پرسشگر نميتواند حكومت كند (كبري)؛
فيلسوف نميتواند حكومت كند (نتيجه).
كبراي قياس، كليت ندارد و به هيچ دليل و هيچ رو قابل اثبات نيست. ازاينرو استدلال، نادرست است و نميتوان با چنين استدلال سفسطهآميزي، مسائل فلسفي را اثبات كرد. از طرفي مصداق بارز حكومت فيلسوف، (حكيم و عارف) حكومت ولايي حضرت امام خميني (قدسسره) است؛ زيرا مباني حكومت فقيه كه امام به تبيين و تقرير آن اشاره داشتهاند، ريشه و مبناي فلسفي و كلامي دارد نه صرفاً فقهي.
نكاتي تاريخي
برخي از دانشمندان و فلاسفه گذشته، متعلق به سرزمينهاي غربي دوره اسلامي هستند. اساساً كشورهاي مغرب اسلامي، چون اسپانياي امروزي، بخشي از شمال آفريقا و سرتاسر غرب آسيا را دربر ميگرفت و دو طرف شرق و غرب اين دوره با هم، در تضاد بودند و همه دانشمندان آن زمان، نظير «ابن باجه»، «ابن طفيل»، « ابن رشد»، «ابن عربي» و بسياري ديگر كه به آنها اشاره شد، متعلق به مغرب اسلامي هستند و اينكه آنها از مغرب بياطلاع بوده اند، نادرست است؛ زيرا خود آنها اصلاً در مغرب اسلامي، فعال بوده و اساساً از مردم آنجا و ساكن آن ديار يعني اندلسي، مصري، بيروتي، اردني و. .. بوده اند.
علاوه بر اين، آنان فلسفه را از ايران نميگرفتند، بلكه براي خود مشربي مستقل قائل بودند كه بر آن اساس، به آنچه در ايران ميگذشت نقد و حاشيه ميزدند، نه اينكه محتوا را از ايران بگيرند و البته همه اين فلاسفه (اعم از شرقي و غربي در دوره اسلامي) آگاهانه به تأسيس، تدريس و تحكيم مكتب ويژه خود دست زدهاند كه آينده فلسفه را رقم بزنند. منتهاي مسئله اين است كه، بسياري از آنها نتوانستهاند به جمعبندي نهايي و انسجام بخشيدن، توفيق كامل يابند.
ولي فلاسفه پس از آنها مثل ملاصدرا و پيروانش به اين توفيق دست يافتند. البته مسلم است كه تلاشهاي صدرائيان نيز به انسجام و جمعبندي ديگري نياز دارد تا مكتب نوصدرايي را شكل دهد.
خلط نگرش اعتقادي با فلسفه
آنچه در رنسانس اتفاق افتاد، بر اساس فلسفه نبود، بلكه بر دو اساس بود؛ يكي سنتگريزي و ديگري بياعتبار تلقي كردن عقل، كه با دكارت و اسلافش (نظير منجمان پيش از او) شروع شد و در كانت به اوج خود رسيد. يعني دكارت با فلسفه نبود كه عالمي نو خلق كرد، بلكه با الحاد و شكاكيت بود. البته الحاد در اين جا در معناي بسيار وسيعي بهكار رفته است نه فقط درباره خدا.
همه ميدانند كه دكارت هيچ شاهكاري نكرده است و فقط با تكيه بر آثار ابن سينا و كجفهمياش از فلسفه او، تمايز روح و بدن و تفكيك جواهر سهگانه را پيش كشيد، وگرنه همين مسائل در فلسفه مشاء بوده و هست. نگرش بياعتقادي به هستي و گذشتگان از يك سو و بياعتبار دانستن كاركرد عقل، از سوي ديگر، باعث شد كه غرب مسيحي، دست از گذشته بردارد و بر پايه يافتههاي دكارت و كانت به عقلانيت ابزاري و تجربي روي آورد، كه اين، تازه شروع همه بدبختيهاي تمدن بشري بود.
نگرشهاي علمي كه در دوره رنسانس مطرح شد، تغيير نظامهاي فيزيكي، رياضي و نجومي را به دنبال داشت. اما اين به تنهايي عامل پديدار شدن جهان نوين نبود، بلكه تغيير جهانبيني از الهي به مادي و مكانيكي، سرآغاز بلايي بود كه بر بشر نازل شد.
فلسفه امروز
اينكه فلسفه امروز به زبان پرداخته، به شعر و خطابه نزديك شده، واقعيتي است كه نبايد آن را انكار كرد اما چنين مسئلهاي فقط دامن فلسفه غرب را گرفته است. از طرفي كورمال كورمال رفتن فلسفه غرب هم، به خاطر شكاكيت مطلق پنهاني است كه در پس شكاكيتهاي نسبي نهفته است. با وضع موجود، آينده فلسفه غرب كاملاً روشن است و اينكه نميتوان آن را پيشبيني كرد، در واقع نادرست و چشم بر انحرافات پوشيدن است. آينده فلسفه غرب تماماً مادهپرستي، بيهويتي، پوچ انگاري، خودپرستي و حيوانيت است كه غرب امروز، در سراشيبي اين فلاكت، افتاده است. هيچ مانعي جز رسيدن به نقطه پايان اين رذالت، و ذلت نميتواند جلوي آن را بگيرد.
اما فلسفه اسلامي در اين ميان به هيچ رو محكوم چنين تيره بختي نيست. زيرا داراي نظام و ساختاري معقول، منطقي، واقع گرايانه، هستي شناسانه، معرفت شناسانه، جهان شناسانه، خداشناسانه، مبدأ و غايت شناسانه و انسان شناسانه است. در يك كلام همه زواياي هستي را بهطور عيني بررسي ميكند نه موهومي و هواپرستانه.
از اينرو آينده فلسفه اسلامي به گونهاي ديگر در قالب حكمت نوصدرايي رقم ميخورد كه همه زواياي هستي را كاويده و مسائل معرفتي والاي فراواني را پيش روي بشر قرار ميدهد.
البته تحقق اين مهم، تلاش مستمر و بيوقفه متخصصين فلسفه و حكمت اسلامي است و اگر حركتي از جانب اين طايفه صورت نگيرد، تنها حاصل اين فلسفه ركود، سستي، پوچي و نااميدي از آينده، خواهد بود.
منبع: روزنامه ایران، 20 و 21 مرداد 1388.