چاپ
دسته: حکمت سیاسی متعالیه
بازدید: 1418

مقدمه

هر چند نخستين ‏بار اصطلاح حكمت متعاليه را ابن‏سينا به كار برده، امّا عبدالرزاق لاهيجى، داماد و شاگرد صدرا، از آن‏ براى اشاره به فلسفۀ استاد بهره برده است(مصلح، 1377، ج 1، ص ك). حكمت متعاليه يكى از سه شاخۀ فلسفۀ اسلامى و به منزلۀ مكتب خاصى از حكمت اسلامى است كه به وسيلۀ صدرالدين شيرازى تدوين شده است. او خود، حكمت متعاليه را ابزارى مى‏داند كه آدمى با آن، جهانى مشابه جهان عينى و مانند نظام كلّى وجود مى‏گردد(صدرالمتألّهين، بى‏تا، ص 7). وى در جاى ديگر، فلسفه از ديدگاه وجودى را استكمال نفس آدمى به اندازۀ توان بشرى و از طريق معرفت به حقايق موجود بدان‏گونه كه هستند و حكم به وجودشان از راه برهان معرفى مى‏كند (همو، 1378، ج 1، ص 20-10). از جنبۀ ديگر، صدرا حكمت متعاليه را نظم‏دهى عقلى به جهان، به ميزان توان آدمى در شبيه شدن به بارى تعالى معرفى مى‏كند. (همان)

ميرزا مهدى آشتيانى، يكى از مدرّسان اين نحلۀ فلسفى، حكمت متعاليه را در مقايسه با فلسفۀ مشائى چنين معرفى مى‏كند: «آن مستلزم وحدت وجود (توحيد الوجود) است به خلاف فلسفۀ مشائى كه تنها به وحدت واجب (توحيد وجود الواجب) و نه وحدت وجود مى‏پردازد».(آشتيانى، چاپ سنگى، حاشيه ص 16)

سیّدحسين نصر با جمع‏بندى تعاريف صدرا و تفاسير مدرّسان اين نحله از فلسفۀ اسلامى، حكمت متعاليه را معادل خرد يا حكمتى مى‏داند كه مبتنى بر بنيادى كاملاً مابعدالطبيعى بوده و از راه شهود عقلى و معقول و با استفاده از دلايل عقلى ارائه شده است. نصر در تفسير خود معتقد است كه حكمت متعاليه با متحقّق شدن و بلكه تبدّل وجود مدرك اين معرفت، مرتبط است. وى معتقد است كه تحقّق اين‏گونه از معرفت، با دين ارتباط داشته و جز از طريق وحى دست يافتنى نيست(نصر، 1382، ص 143 – 142). نصر سه اصل اساسى حكمت متعاليه را اشراق يا شهود عقلى (كشف يا ذوق يا اشراق)، دليل يا برهان عقلى (عقل يا استدلال) و دين يا وحى (شرع يا وحى) بيان مى‏كند و ادامه مى‏دهد كه با در آميختن معرفت حاصل از اين منابع، نظام تلفيقى ملاصدرا به‏دست مى‏آيد. به نظر نصر هدف اين نظام تلفيقى، هماهنگ كردن معرفتى است كه از طريق ابزارهاى عرفان، مكتب اشراق، فلسفۀ عقلى مشاء و علوم دينى‏اى چون كلام، براى آدمى قابل دسترسى است. (همان، ص 143)

مرتضى مطهرى نيز همانند نصر، فلسفۀ متعاليه را نقطۀ تلاقى چهار جريان مشائى، اشراقى، سلوك عرفانى و استدلال كلامى مى‏داند و معتقد است فلسفۀ متعاليه از نظر روش مانند فلسفۀ اشراق است و به استدلال و كشف و شهود به‏طور همزمان توجه دارد؛ امّا از نظر اصول و استنتاجات با آن تفاوت دارد. (مطهرى، 1374، ج 5، ص 152)

مهدى حائرى برترى و تعالى حكمت متعاليه را به اين مى‏داند كه ملاصدرا بر خلاف فيلسوفان ديگر، محور كلّ فلسفۀ خود را بر هستى نهاده، هستى را اصيل مى‏داند و معتقد است تمامى مسائل فلسفۀ الهى را با ديدگاه خاص خود در باب اصالت وجود و وحدت آن حل مى‏كند. (حائرى، 1371، ص 71)

با توجه به آنچه بيان شد، محور فلسفۀ متعاليه، مفهوم اساسى وجود است. مسائل هستى در فلسفۀ متعاليه به شكل گزاره‏هاى بسيط بيان مى‏شود. گزاره‏هاى بسيط در مقابل گزاره‏هاى مركّب، به گزاره‏هايى اطلاق مى‏شود كه موضوع آنها مفهوم يا ماهيتى از ماهيات بوده و «وجود» محمول قرار گيرند. به اين ترتيب، اين گزاره‏ها از اصل هستىِ موضوع گزارش مى‏دهند. گزاره‏هايى مانند «انسان هست» و «خدا هست»، به اين معنى گزاره‏هايى فلسفى تلقّی مى‏شوند. امّا گزاره‏هاى مركّب، تنها از صفات و عوارض و اختصاصات موضوع گزارش مى‏دهند و اصلِ هستىِ موضوع و عوارضِ آن را پيش‏فرض مى‏گيرند. در گزاره‏هاى مركّب، سه جزء موضوع و محمول و نسبت حكميه ميان آن دو مشاهده مى‏شود و در هيچ يك از دو طرف گزاره، «هستى» به كار نمى‏رود، بلكه عامل رابط ميان آن دو «است» مى‏باشد نه «هست».

در فلسفۀ اسلامى «هستى» به مثابۀ مفهومى كليدى، موجب شده است كه گزاره‏هاى فلسفى از نوع گزاره‏هاى ساده و بسيط تلقّی شوند و در مقابل، گزاره‏هاى علمى شامل گزاره‏هاى مركّب باشند. در واقع؛ اين تفاوت گزاره‏اى بيانگر تفاوت موضوع اين دو معرفت است. يكى از مسائل برخاسته از تفاوت‏گذارى ميان هستى و استى در فلسفۀ اسلامى، مسئلۀ اصالت وجود يا اصالت ماهيت و شناخت حقيقى آن است. در مورد اين مسئله، دو گروه را مى‏توان تشخيص داد. نخست، مدافعانِ اصالت هستى كه صدرا و فلسفۀ متعاليۀ او سرسلسلۀ اين گروه را تشكيل مى‏دهند. اينان معتقدند كه تحقّق و واقعيت همه چيز در تمام مراحل جهان، از متافيزيك گرفته تا جهان طبيعى، وابسته به هستى است؛ در حالى‏كه واقعيتِ خودِ هستى وابسته به خودِ اوست. از نظر اين دسته از فيلسوفان، واقعيتِ ذاتى هستى است كه پديدآورندۀ هر چيزى در هر مرحله‏اى از مراحل هستى است و تمام چيزها را از نابودى مطلق به مرحله هستى مى‏رساند. امّا گروه دوم؛ يعنى طرفداران اصالت ماهيت معتقدند كه اصالت و تحقّق چيزها را بايد در نهاد خود اين چيزها جست. به باور معتقدان به اصالتِ ماهيت، چيزهاى ممكن همين كه از علّت فاعلى خود صدور مى‏يابند، تحقّق و اصالت مى‏يابند و اگر علّت فاعلى آنها را ايجاد نكند، هيچ‏گاه از سراى نيستى به هستى پا نمى‏گذارند. آنچه گفته شد در باب «هستى» است و «استى» كه تنها رابطۀ تركيبى ميان چيزهاى حقيقى است، هيچ‏گاه تحقّق و اصالت نمى‏يابد. اين امر به نوبۀ خود موجب پيدايش دو فلسفۀ متعاليه و مشائى در فلسفۀ اسلامى شده است.

از سوى ديگر، با تأمّل در فلسفۀ سياسى، همواره بايد در نظر داشت كه فلسفه‏هاى سياسى بر علايق و نيازهاى اجتماعىِ آدمى تكيه دارند و در واقع؛ علايق اجتماعى، فلسفه‏ها را شكل مى‏دهند. فلسفه‏ها راه شناخت واقعيتند و بدون آنها شناخت جهان ممكن نيست. معمولاً سير تطوّر انديشه‏هاى فلسفى كندتر از تحوّل واقعيات است و اين بدان دليل است كه مفاهيم فلسفى بر متن واقع مى‏نشينند. با وجود اين، رابطۀ مفاهيم فلسفى با متن، واقعيتی دوسويه و غيرسيستم است. يادآورى مى‏شود كه رابطۀ سيستمى، نيازمند بازشناسى مرزها و دقّت و موشكافى است، در حالى كه شناخت مفاهيم و مكاتب فلسفى اين حد از دقّت را نمى‏طلبد. انديشه‏هاى فلسفى به‏دست آدمى براى شناخت واقعيت ساخته مى‏شوند، راهى به سوى واقعياتند و شناسايى جهان بدون آنها ممكن نيست. اين ويژگى موجب مى‏شود كه كارِ فلسفه را تعبير جهان بدانيم. فيلسوف، به تبع اين خاصيت فلسفه، دردشناسِ جامعۀ انسانى و ارزش‏گذار مسائل جارى جامعه است. فيلسوف سياسى با فلسفيدن و نظام‏پردازى، به شناخت واقعيت يارى مى‏رساند. اين ويژگى‏هاى فلسفۀ سياسى آن ‏را از فلسفه در رهيافت وجودى اسلامى متمايز مى‏كند. بنابر اين، مى‏توان پرسيد كه آيا در فلسفۀ وجودى اسلامى ميان فلسفه و فلسفۀ سياسى تفاوتى وجود دارد؟ آيا فلسفۀ سياسى اسلامى با توجه به نوع گزاره‏هاى فلسفۀ سياسى، در مسيرى غير از قواعد مربوط به فلسفه حركت مى‏كند؟ به‏طور خلاصه، مى‏توان با ذكر تفاوتهاى فلسفه و فلسفۀ سياسى، به پرسشهاى فوق پاسخ داد.

1. در فلسفۀ اسلامى معرفت فلسفى برخاسته از واقعيت خارجى است؛ در حالى‏كه معرفتِ فلسفۀ سياسى فرضهايى است كه به منظور برآوردن نيازهاى حياتى ساخته و پرداخته مى‏شوند.

2. استدلالهاى فلسفى را مى‏توان با براهين علمى، فلسفى، طبيعى يا رياضى بررسى كرد و از آنها نتايج علمى يا فلسفى گرفت، امّا استدلالهاى فلسفۀ سياسى چنين نيستند.

3. بر خلاف فلسفۀ سياسى، معرفت فلسفى، برخاسته از نيازهاى طبيعى آدمى و محيط او نبوده و تغييرپذير نيست.

4. فلسفۀ سياسى تكامل‏پذير بوده، همواره يك سير تكاملى دارد؛ در حالى‏كه فلسفه از حقايق مطلق، ضرورى و دائمى سخن مى‏گويد.(اقتباس از: مطهرى، 1374، ج 6، ص 372-371)

با توجه به اين تفاوتها، بايد ديد كه آيا قواعد وجودى فلسفۀ اسلامى در هر دو قلمرو فلسفه و فلسفۀ سياسى جارى است، يا اينكه در سنّت اسلامى، فلسفۀ سياسى راهى غير از راه فلسفه مى‏پيمايد. فيلسوفان مسلمانِ معاصر به اين پرسش در قالب دو ديدگاه رقيب پاسخ داده‏اند. مهدى حائرى يزدى معتقد است كه قواعد هستى‏شناسىِ فلسفه به رغم تفاوت فلسفه و فلسفۀ سياسى، در هر دو قلمرو كاربرد دارند. امّا سیّدمحمّدحسين طباطبائى معتقد است كه قواعد هستى‏شناختىِ فلسفه را راهى در فلسفۀ سياسىِ اسلامى نيست. هدفِ اين مقاله توضيح اين دو ديدگاه است.

فلسفۀ سياسى وجودى

مهدى حائرى فلسفۀ سياسى را برخاسته از حكمت عملى دانسته و معتقد است همۀ جوامع از طريق حكمت عملى به سوى رشد عقلانى و كمال مى‏شتابند(حائرى، 1379، ص 103). از نظر او، سياست و عمل سياسى از آن ‏رو كه موجود است، از اقسام مطلق هستى بوده و نيز از آن رو كه متعلّق اراده و اختيار و قدرتِ آدمى است، مى‏تواند معقول عملى تلقّی شود و متعلّق عقل عملى باشد و به اين ترتيب در حوزۀ فلسفۀ سياست يا سياستِ مُدُن مورد بحث فيلسوفانه واقع شود.(همان، ص 97)

اين سخنان به صراحت بيانگر آن است كه فلسفۀ سياسى را مى‏توان با قواعد عام حكمت نظرى بررسى كرد. با وجود اين، حائرى در يك ادّعاى متناقض‏نما، مفاهيم سياسى را كه در روابط جمعى و قراردادى به كار مى‏روند، به هيچ‏وجه به فلسفۀ نظرى هستى‏شناسانه متعلّق نمى‏داند. از نظر او، اين‏گونه مفاهيم از مفاهيم حقوقى و اجتماعى‏اند و بايد در اين رشته‏هاى ويژه مورد پژوهش قرار گيرند. به نظر حائرى، مفاهيم سياسى مفاهيمى قراردادى‏اند و خارج از حوزۀ فلسفۀ نظرى هستى‏شناختى قرار مى‏گيرند؛ زيرا نه خود از حقايق هستى‏اند و نه از حقيقتهاى عينى انتزاع مى‏شوند. به عقيدۀ او، مفاهيم سياسى جز يك سلسله متغيّرهاى اجتماعى نيستند، عامل تعيين‏كنندۀ آنها فرهنگها، اديان و سنّتها مى‏باشند، با تغييرات و اختلافات آنها در كيفيت و كميت مختلف و متفاوت مى‏شوند. با اين حال، فلسفۀ سياسى به اين دليل كه نظم و اعتدالى را براى افعال و اعمال فردى و اجتماعى به وجود مى‏آورد، كاربرد دارد(همو، 1361/الف، ص 168). بنابر اين، مفاهيم سياسى‏اى چون حكومت، حقيقتهايى عقلايى‏اند كه در اصول فقه از آنها به «بناى عقلا» تعبير مى‏شود و از نوعى هستىِ عقلايى و نه عقلى يا رياضى يا طبيعى برخورداراند. حائرى با توضيح چگونگى پيدايش مفاهيم سياسى، بيان مى‏كند كه سيستمهاى فرهنگى آنها را با قانونگذارى و قرارداد به وجود مى‏آورند. به نظر او، هر چند اين مفاهيم هستى‏هاى حقيقى و فلسفى نيستند، امّا به نحوى از واقعيتهاى عقلايى نشئت گرفته‏اند و هستى قراردادى آنها كاملاً وابسته به محاسبات عقلايى، اجتماعى و ضرورتهاى اقتصادىِ پذيرفته شده در يك نظام اجتماعى است. (همان، ص 170-169)

بر خلاف اين ادّعاى صريح، او در جاى ديگر ادّعايى را مطرح مى‏كند كه با سخن نخست وی تناقض دارد. در ادّعاى جديد، اين نوع از هستى‏ها نيز بالاخره نوعى از هستى را دارند و بنابر اين، در تحليل نهايى، قابل مطالعه به وسيله فلسفۀ وجودى خواهند بود؛ چرا كه از دايرۀ انحصار هستى‏ها در هستى‏هاى نظرى و هستى‏هاى عملى نمى‏توانند خارج شوند. از نظر حائرى، دو گزارۀ «عدالت خوب است» و «ستم بد است» پيونددهنده گزاره‏هاى سياسى به واقعيات و حقايق هستى، از نوع فلسفى آن، است. به نظر مى‏رسد كه حائرى در اين بخش از سخن خود به شدّت دچار تناقض شده است. (همان، ص 172-170)

جامعه‏شناسىِ هستى‏شناختى

گفتيم كه حائرى معتقد است هستى‏هاى فلسفۀ سياسى مانند هستى‏هاى فلسفۀ نظرى است و در فلسفۀ هستى‏شناختى متعاليه مى‏توان از آنها بحث كرد. بنابر اين، از نظر او مى‏توان از جامعه و تحقّق آن در جهان عينى پرسش كرد. بر اساس رهيافت حائرى، اين پرسش بايد پرسش منطقى از «هل بسيط» جامعه باشد؛ چرا كه در غير اين صورت، انديشيدن دربارۀ جامعه و جامعه‏شناسى به منزلۀ تأمّلات خيالى و نابسامانِ انديش‏مند، و فاقد بنيان هستى‏شناختىِ عينى و موضوعى خواهد بود. اگر پرسش «هل بسيط» را كه پرسش فلسفۀ هستى‏شناختى است، در جامعه‏شناسى يا در هر دانش و هنر ديگرى بدون پاسخ گذاريم، تمام بحثهاى علمى نقش بر آب خواهد بود و آنچه از جامعه باقى مى‏ماند، تنها افراد جامعه خواهند بود. در صورتى كه حائرى معتقد است جامعه علاوه بر افراد تشكيل‏دهندۀ آن، هستىِ فيزيكى و تجربى ندارد تا بتوان بر اساس آن به بررسى‏هاى علمى پرداخت. بنابر اين، به عقيدۀ او، پرسش از هستى جامعه و اينكه اين هستى حقيقى است يا عقلايى، از نوع هستى‏هاى نهادى، پرسشى اساسى است. (همان، ص 171-170)

حائرى براى بررسى هستى‏شناسانۀ جامعه از نظريه‏اى با نام «هرم هستى» استفاده مى‏كند. بر اساس اين نظريه؛ جهان هستى، از جهان طبيعى گرفته تا جهان متافيزيك، همه نمود و تجلّىِ منبع اصيل هستى است. در اين جهان‏شناسى، جهانِ هستى هرمى است كه در رأس آن واجب‏الوجود قرار دارد و از رأس هرم هستى تا قاعدۀ آن، همه يك حقيقت و يك هويت است كه گسترده شده و اين گسترش، همان يكتايى‏ای است كه در هر مرحله و مرتبه‏اى به شكلى ظهور مى‏كند. به اين ترتيب، هرم هستى نمايانگر همه هستى‏هاى ممكن است و به‏جز رأس آن كه غيب مكنون است، در هيچ نقطه‏اى از نقاط هرم، هستى بالذات وجود ندارد و اگر چيزى از زير رأس تا قاعده وجود داشته باشد، هستى غيرى دارد و در هستى خود نيازمند است. در هرم هستى علاوه بر هستى‏هاى ممكنى كه رابطۀ مستقيم و ناگسستنى با رأس هرم هستى دارند، يك سلسله هستى‏هاى عرضى نيز داريم كه در واقع نسبت به يكديگر رابطۀ علّت و معلولى ندارند و با يكديگر تفاوت فردى و ماهوى دارند. به عقيدۀ حائرى، اين سلسله از هستى‏هاى عرضى، وحدت و كثرت و جامعه‏ها و غيره را به وجود مى‏آورند. افراد يك جامعه نيز كه در چنين خط عرضى در كنار يكديگر قرار دارند، بر يكديگر پيشى و برترى هستى‏شناختى ندارند و رابطۀ هستى‏شناختى تنها در خط طولى جامعه وجود دارد. آدمى به لطف نيروى تعقّل خود، توان درك و شناسايى اين رابطۀ هستى‏شناسانه را دارد و بر اساس همين توان است كه در برابر مبدء هستى و ساير افراد جامعه، درك مسئوليت مى‏كند. حائرى با چنين دركى از سرشت جامعه، معتقد است كه افراد بر هستى و رابطّ هستى خود با خالق خود بازتابى كرده و ضمن خودشناسى و خداشناسى، مسئوليت اجتماعى و الهى خود را در برابر خداوند و همنوعانشان بر اساس روابط هستى‏شناسانه تشخيص مى‏دهند. (همو، 1361/ب، ص 190-180 و نيز: 1361/الف، ص 174-170)

در فلسفۀ سياسى شناخت‏شناسانه، مسئوليت اجتماعى افراد در برابر خداوند و همنوعان، ناشى از شناسايى و بازتابى است كه بر روى علم حضورى ذاتى افراد مبنى بر پيوستگى هستى‏شناختى خود با مبدء پيوستگى و با تمام آفرينش به وجود مى‏آيد.

بنابراين هنگامى كه فرد، هستى خود را در هستى كل، بازيابى و شناسايى كرد، حقيقت جامعه و هستى كل، به صورت يك واحد شخصى، تحقّق عينى و حقيقى مى‏يابد. همين تحقّق فرد در كل از طريق علم حضورى و تحقّق كل در فرد از طريق علم حضورى قيّومى و بازتاب آن بر اين علم است كه معناى هستى حقيقى جامعه را مى‏سازد و جامعه، تحقّق عينى و هستى‏شناختى مى‏يابد. (همو، 1361/الف، ص 174-173)

تفسير هستى‏شناسانۀ عدالت

نظريۀ هرم هستى بيانگر رابطۀ مبدء هستى با جهان هستى به صورت هستى‏شناختى و هرمى است. خداوند در رأس اين هرم قرار دارد و از اين مقام به تمام جهات و نقاط هرم هستى احاطۀ مستقيم و قيّومى دارد. در اين تصوير هستى‏شناسانه از جهان مبدء، هستى با تمام نقاط هرم خود نسبت مساوى دارد و دورى و نزديكى رأس هرم نسبت به ساير نقاط هرم، قراردادى نيست، بلكه در واقع فاصلۀ علّت و معلولى ذاتى، حقيقت اين دورى و نزديكى است. در چنين هرمى موضعِ رياضىِ هستىِ هر يك از مراتب، مقتضىِ پذيرش و دريافتِ بهره‏اى از وجود است، كه به همان نسبت، هر يك از مراتب هستى رابطۀ مستقيم و ناگسستنى با رأس هرم برقرار مى‏كنند. (همان، ص 119-118)

بر اساس چنين تفسيرى از هستى، حائرى معتقد است كه مفهوم عدل - كه در واقع همان نسبتِ رياضىِ فاصلۀ ميان هر يك از ممكنات با رأس هرم هستى است - با وجود آنكه مفهومى اخلاقى است، از امرى عينى يا رياضى منتزع شده است و اصل آن به رأس هرم هستى باز مى‏گردد. عدل در نظر حائرى در چندين لايۀ تكوينى و تشريعى نمود مى‏يابد. عدالت از رأس هرم هستى انتزاع مى‏شود كه همان هستى مطلق بارى‏تعالى است و عدالت تكوينى كه از مراتب افاضۀ حضرت حق به ممكنات است، عبارت از تعلّق مستقيم و بى‏واسطه به بارى‏تعالى است. به اين بيان، عدالت تكوينى از هستىِ عدلِ الهى سرچشمه مى‏گيرد و حكمت متعاليه، انطباق نظامِ هستىِ عينى با نظام هستىِ علمى بارى‏تعالى است و انطباق و تساوى هم بدون ترديد واقعيتى رياضى است. به اين ترتيب، عدالت از نوعى هستىِ عينى بهره‏مند مى‏شود و سزاوار مطالعۀ فلسفى است. بنابر اين، عدالت تكوينى مانند عدالت ذات بارى‏تعالى، مفهومى غيراعتبارى بوده و به معناى تطبيق نظام كيانى دنيا با نظام علمىِ بارى‏تعالى - علم عنايى حق - است. در واقع؛ عدالت تكوينى همان انطباق حقيقت و واقعيت با طرحِ علمىِ دانشِ الهى است. (همان، ص 162-161)

در عوض، عدالت تشريعى - همان تكاليفى است كه از سوى حضرت حق به وسيله پيامبران به ما رسيده - سرشتى اعتبارى دارد و در برابر ستم قرار مى‏گيرد. سرچشمۀ اين نوع از عدالت، ارادۀ تشريعىِ حضرتِ حق است كه در ذهنهاى عالى وجود دارد و سومين مرحله از مراحل عدالت الهى در جهان هستى است.[1] چهارمين مرحلۀ عدالت الهى جنبه سياسى مى‏يابد و عبارت از نظريۀ حكومت اسلامى است؛ امّا از نظر حائرى بايد به گونه‏اى تفسير و تبيين شود كه بتواند با تمام جوامع انسانى سازگارى يابد و از هر گونه تحميل به شناختهاى عقلانى و عقلايى جوامع گوناگون تاريخ بشرى پيراسته باشد. در نهايت، آخرين مرحلۀ عدالت در جهانِ هستى، عدالتِ روز جزاست. (همان، ص 162)

در اين‏جا بر اساس هرم عدالت الهى، عدالت در مرحلۀ اجتماعى و سياسى را بيشتر توضيح مى‏دهيم. از نظر حائرى، عدالتِ سياسى و اجتماعى عبارت از نقشۀ حق تعالى است براى برقرارى حكومت الهى در علم عنايىِ تشريعى خود. اين عدالت عين علم فعلى حق تعالى به نظام احسن هستى و شيوۀ حكومتى است كه در علم عنايى تشريعى الهى طرح‏ريزى شده است تا انسانها از روى علم و اختيار و انتخاب خود بدان مبادرت ورزند و از روى الگوى آن در كمال آزادى و شعور به مصلحت خود طرح حكومت در ريزند. اين حكومت بايد با ارادۀ تشريعى او انطباق داشته باشد و چون طرح اين حكومت يك طرح تشريعى است، تشكيل و برقرارى آن از سوى امّت بايد از روى اراده و اختيار و انتخاب خود آنها باشد و هيچ‏گونه جبر و تحميل در آن روا نيست. به اين ترتيب، عدالت سياسى همان انطباق طرح الهى با حكومتهاى انسانى است و از آن‏جا كه اين طرح الهى يك واقعيت عينى است، تطبيق حكومت انسانى با اين طرح، گرته‏بردارى از واقعيت عينى است و از اين‏رو، حكومت انسانى مطابق با آن، تابع قواعد حكمت متعاليه قرار مى‏گيرد. (همان، ص 163)

از نظر حائرى، حكومت به معناى فنّ كشوردارى، عبارت است از: همان حكمت و علم تصديقى به مسائل سياسى و اجتماعى. اين دانش كه شاخه‏اى از حكمت عملى به شمار مى‏رود، از نهاد حكم و علم تصديقى به حقايق اشيا ريشه مى‏گيرد و به معنى تدبير و رأى‏زنى خردمندانه در امور جارى كشور است. حائرى با چنين استدلالى، حكومت را از ريشۀ حكم به معناى فرمان‏دهى و سلطنت و حاكميت نمى‏داند، چه رسد به معناى ولايت و قيموميّت و امر كردن به زيردستان(همو، 1995، ص 56-55). به اين ترتيب، فلسفۀ سياسى به‏عنوان شاخه‏اى از حكمتِ عملى دانشِ عدالت‏گسترى و پاسداشتِ حقوق و امنيت و اموالِ شهروندان تلقّی مى‏شود. (همان، ص 58-57)

از نظر حائرى، حكومت و تدبير امور مملكتى به‏عنوان شاخه‏اى از عقل عملى، عبارت است از: درك نازل محسوسات و موضوعات عينىِ معقولات عقلِ نظرى؛ معقولاتِ نظرى‏اى كه شكلى كلّى، ثابت و بدون تغيير دارند. از اين‏رو، به عقيدۀ حائرى، بدون ترديد فلسفۀ سياسى از مدار تكليف احكام الهى خارج است و تنها ارتباط آن با اين‏گونه احكام و با آن معقولات، مانند ارتباط گزاره‏هاى صغرى با گزاره‏هاى كبرى در يك قياس منطقى است. (همان، ص 65-64)

فلسفۀ سياسى اعتبارى

نمايندۀ اين گرايش از فلسفۀ سياسى در حكمت متعاليه، علامه محمّدحسين طباطبايى است. از نظر ایشان ميان گزاره‏هاى فلسفۀ اولى و گزاره‏هاى دانشهايى مانند فلسفۀ سياسى، تمايزى ژرف وجود دارد. از اين‏رو، نمى‏توان سرشت اين دو نوع دانش را يكسان پنداشت. به نظر مطهرى تفسير طباطبايى از دانشهايى چون دانش سياسى در نوع خود بى‏نظير بوده و براى نخستين بار به وسيلۀ استاد او در فلسفۀ اسلامى مطرح شده است. (مطهرى، 1374، ج 6، ص 37)

از نظر علامه، گزاره‏هاى فلسفۀ سياسى و ساير علوم انسانى كه وى آنها را «اعتباريات» مى‏نامد، از جنس استعارات بوده و فاقد هستى به معنى فلسفى آن است (همان، ص 386). از اين‏رو، مطالعۀ فلسفى اين‏گونه از دانشها از عهدۀ فلسفه به معنى وجودى آن خارج است. نگرش علامه را مى‏توان در پرتو توضيحات مرتضى مطهرى تشريح كرد. در اين‏جا سعى مى‏كنيم با اقتباس از توضيحات مطهرى، نگرش اعتبارى در تفسير فلسفۀ سياسى را توضيح دهيم.

براى طباطبايى نيز مانند حائرى مسلّم است كه هر دانشِ حصولى، از جمله فلسفۀ سياسى، براى اينكه داراى ارزش باشد، مى‏بايد بر پايه‏هاى محكمى بنا شود. همان‏گونه كه مشاهده شد، براى حائرى اين پايۀ محكم اوليه، دو گزارۀ «عدل خوب است» و «ستم بد است» مى‏باشد كه زيربناى تمام ساختمان فلسفۀ سياسى او را شكل مى‏دهد؛ امّا براى طباطبايى اين پايۀ محكم نه در سطح دانش حصولى، بلكه در سطح دانش حضورى جا دارد. اين سخن بدان معنى نيست كه حائرى دانش حصولى را بر دانش حضورى مبتنى نمى‏داند، بلكه مقصود اين است كه طباطبايى گزاره‏هاى فلسفۀ سياسى، بلكه همۀ گزاره‏هاى اعتبارى را با ارجاع به دانش حضورى استحكام مى‏دهد. از اين‏رو، فلسفۀ سياسى طباطبايى با اين مقدمه آغاز مى‏شود كه هر دانش حصولى - در اين‏ جا فلسفۀ سياسى - مسبوق به دانش حضورى شهودى است؛ خواه آن دانشِ شهودىِ حضورى به وسيلۀ يكى از حواس ظاهره يا باطنۀ معمولى كه همه آنها را مى‏شناسند حاصل شود، خواه به وسيله‏اى ديگر. از اين‏رو، القائاتى كه به اوليا مى‏شود يا مكاشفات و الهامات، نيز از يك نوع دانش شهودى سرچشمه مى‏گيرند؛ يعنى حسّى ماوراى حواس معمولى. (همان، ص 265-264)

به اين ترتيب، اگر براى حائرى مستقلات عقليه در حكمت عملى نقشى همانند اوّليّات و بديهيّات در حكمت نظرى دارد، براى طباطبايى اين اوّليّات و بديهيّات حكمت عملى، نقشۀ نظام احسن هستى است كه به وسيلۀ عقل سليم و نيز به يارى آموزه‏هاى وحيانى ارائه شده‏اند. فلسفۀ سياسى در اين بخش از دانش - دانش حضورى - با حضور عين واقعيت هستى بدون واسطه حقايق هستى را درك كرده و براى تدبير زندگى سياسى بايد تلاش كند كه اين طرح را از روى ميل و اراده پياده كند؛ و دقيقاً به اين معنى است كه فلسفۀ سياسى بر واقعيت و حقيقت به معنى فلسفۀ وجودى آن مبتنى مى‏شود. از اين لحاظ حائرى نيز با طباطبائى هم‏داستان است. تنها تفاوت اين دو مربوط به سطح دانش حصولى است؛ چرا كه حائرى در سطح دانش حصولى به گزاره‏هاى بنيادين «عدل نيك است» و «ستم زشت است« متوسل مى‏شود، امّا طباطبايى راه ديگرى را مى‏پيمايد كه در ادامۀ مقاله دربارۀ آن سخن خواهيم گفت.

براى طباطبايى، در سطح دانش حصولى، فلسفۀ سياسى نيز مانند هر دانش حصولى ديگر، متشكّل از يك سرى تصوّرات و مفردات، يك ‏سرى گزاره‏ها و احكام و يك‏سرى قياسات است. از اين‏رو، مى‏توان كاوش در باب فلسفۀ سياسى را در دو بخش صورت داد.

1. مفاهيم و تصوّرات فلسفۀ سياسى

مفاهيم فلسفۀ سياسى، مانند حكومت و دولت، مفاهيمى فرضى و قراردادى‏اند كه همتايى خارج از ذهن ندارند و ذهن، آنها را از پيش خود خلق و وضع مى‏كند. امّا قوّۀ مُدركۀ انسان چنان قدرتى ندارد كه از پيش، از خود تصويرى بسازد؛ چه آن تصوير مصداقى خارج از ذهن داشته باشد، چه نداشته باشد. به اين ترتيب، تا زمانى كه قوّۀ مُدركۀ آدمى با يك واقعيت اتّصال پيدا نكند، نمى‏تواند تصويرى از آن بسازد و فعّاليت ذهن عبارت است از انواع تصرّفات در آن تصويرها(همان، ص 394). پس، از اين لحاظ ميان مفاهيم حقيقى و فلسفى تفاوتى نيست؛ زيرا هيچ يك از ادراكات اعتبارى، عناصر و مفاهيم تازه‏اى در برابر ادراكات حقيقى نيستند كه بر ذهن عارض شده باشند و ما ناچار باشيم راه ورود آنها را به ذهن توجيه كنيم، بلكه هر يك از اين مفاهيم بر حقيقتى استوارند و يك مصداق واقعى و نفس‏الامرى دارند كه نسبت به آن مصداق، حقيقت است و عروض آن براى ذهن از راه همان مصداق واقعى است. تنها تفاوت مفاهيم فلسفۀ سياسى با مفاهيم حقيقى اين است كه انسان براى رسيدن به منظور و مقصود عملى خود در ظرف توهّم خويش چيز ديگرى را مصداق آن مفهوم فرض مى‏كند. به اين ترتيب، آن مصداق جز در ظرف توهّم همان فرد به آن مفهوم تعلّق ندارد. در واقع؛ اين عمل خاص ذهنى كه نام آن اعتبار است، نوعى بسط و گسترش است كه ذهن بر اساس عوامل احساسى و انگيزه‏هاى حياتى در مفاهيم حقيقى انجام مى‏دهد. اين تصرّف و فعّاليت همانند فعّاليت ذهن در روند تفكّر دربارۀ مفاهيم حقيقى است، با اين تفاوت كه تصرّفات فلسفۀ سياسى تحت‏تأثير تمايلات درونى و احتياجات زندگانى - به صورت ارادى يا غيرارادى - واقع مى‏شود و با تغيير آنها تغيير مى‏كند؛ در حالى‏كه تصرّفات ذهن در مفاهيم حقيقى از نفوذ اين عوامل آزاد است. به اين بيان، آشكار است كه مفاهيم فلسفۀ سياسى از مفاهيم حقيقى اقتباس شده است. (همان، ص 395)

2. حكم يا گزاره‏هاى فلسفۀ سياسى

تصديقات، گزاره‏ها و قياسات فلسفۀ سياسى، مولود دو اصل كوشش براى حيات و انطباق با محيط يا احتياجاتند. (همان، ص 375-374) در واقع؛ با پرتوافكنىِ مطهرى بر آموزه‏هاى طباطبايى آشكار شده كه تلاش براى ادامۀ حيات و انطباق با محيط، دو اصل بنيادينى‏اند كه فلسفۀ سياسى در سطح دانش حصولى بر آنها تكيه دارد. امّا نكتۀ ظريف اين جا آن است كه اگر فلسفۀ سياسى بخواهد بر اساس واقعيت، نه پندارها و اسطوره‏هاى انسانى، بنا گردد، مى‏بايد مطابق نقشۀ نظام احسن هستى طرّاحى شود. از اين رو، او در كنار قوانين بشرى متغيّر زمانى و مكانى، به وجود قوانين ثابت اذعان مى‏كند. اين قوانين كه به صورت فطرى و نيز از طريق دين در اختيار بشر قرار داده شده است، كمك كار انسان در اعتبارسازى‏هاى سياسى خواهد بود. هر چند ساز و كار اعتبارسازى شرعى تا حدودى با اعتبارسازى سياسىِ انسانى تفاوت دارد، امّا اين جنبه از بحث به موضوع موردِ كاوش ما مربوط نيست.

در ادامه براى رسيدن به ديدگاه طباطبايى بايد به بخش ديگرى از نظريۀ او دربارۀ فلسفۀ سياسى بپردازيم و ببينيم عقل بشرى در قلمرو فلسفۀ سياسى به چه صورت حركت مى‏كند.

روش سير و سلوك فكرى در فلسفۀ سياسى

يكى از مهم‏ترين قوانين تفکّر آن است كه مفاهيم و ادراكات اعتبارى نمى‏توانند با ادراكات حقيقى ارتباط منطقى پيدا كنند. فكر، فعّاليتى است كه بر اساس آن ذهن براى آنكه مطلب مجهولى را براى خود معلوم كند، معلومات و اطلاعات پيشين خود را وسيله مى‏سازد و آنها را به گونه‏اى خاص تجزيه و تركيب مى‏كند (همان، ص 396). ذهن به وسيلۀ فعّاليت فكرى پيشروى مى‏كند و مجهولى را به معلومى تبديل مى‏كند و از اين راه بر معلومات خود مى‏افزايد و ممكن است كه اين پيشروى ادامه يابد؛ امّا پيشروى ذهن به خودى خود و ابداعىِ محض نيست، بلكه در نتيجۀ تصرّف و استفاده از معلومات پيشينِ ذهن است. در واقع؛ همان اطلاعات و ادراكات پيشين است كه موجب اين پيشروى مى‏شود و ادراكات جديد را به وجود مى‏آورد. از اين لحاظ، افكار و ادراكات جديدى كه به وسيلۀ عمل تفکّر براى ذهن حاصل مى‏شود، همواره از نوع همان معلومات پيشين است و ميان آنها سنخيت وجود دارد. اين پيوند اطلاعات و معلوماتِ قبلى، با نتيجۀ جديد حاصل از تفکّر بر اصول و قوانين منطق، به «رابطۀ توليدى» معروف است. (همان، ص 397)

با توجه به آنچه تا كنون دربارۀ گزاره‏هاى فلسفۀ سياسى و نحوۀ ساخت آنها بيان شد، مى‏توان ويژگى‏هاى فلسفۀ سياسى را برشمرد. علامه طباطبايى به صورت خلاصه ويژگى‏هاى فلسفۀ سياسى به‏طور خاص و تمامى علوم فرهنگى به‏طور عام را چنين بيان مى‏كند:

1. اين معانى وهميّه در ظرف «توهّم» مطابق دارند، اگرچه در ظرف خارج مطابق ندارند؛ يعنى در ظرف تخيّل و توهّم ...

2. اين مصاديق تازه داراى اين حدود هستند؛ تا جايى كه احساسات و دواعى موجودند و با از ميان رفتن آنها از ميان مى‏روند و با تبديل آنها متبدّل مى‏شوند ... پس اين معانى، قابل تغيير مى‏باشند و با تبديل عوامل وجودى خود (احساسات درونى) متبدّل مى‏شوند.

3. هر يك از اين معانى وهمى روى حقيقتى استوار است؛ يعنى هر حد وهمى را كه به مصداقى مى‏دهيم، مصداق واقعى ديگرى نيز دارد كه از آن‏جا گرفته شده است.

4. اين معانى وهمى در عين‏حال كه غيرواقعى هستند، آثار واقعی دارند. پس مى‏توان گفت اگر يكى از اين معانى وهميّه فرض كنيم كه اثر خارجى (مناسب با اسباب و عوامل وجود خود) نداشته باشد، از نوع اين معانى نبوده و غلط حقيقى يا دروغ حقيقى خواهد بود (لغو، بى‏اثر). پس اين معانى هيچ‏گاه لغو نخواهد بود.

5. اين عمل فكرى را طبق نتايج گذشته مى‏توان تحديد كرده و گفت عمل نامبرده اين است كه با عوامل احساسى، حد چيزى را به چيز ديگرى بدهيم به منظور ترتيب آثارى كه ارتباط با عوامل احساسى خود دارند.

6. چون اين ادراكات و معانى زاييده عوامل احساسى هستند، ديگر ارتباط توليدى با ادراكات و علوم حقيقى ندارند و به اصطلاح منطق يك تصديق شعرى را با برهان نمى‏شود اثبات كرد و در اين صورت، برخى از تقسيمات معانى حقيقيه در مورد اين معانى وهميّه، مثل بديهى و نظرى و مانند ضرورى و محال و ممكن، جارى نخواهد بود.

7. ممكن است اين معانى وهميّه را اصل قرار داده و معانى وهميّۀ ديگرى از آنها بسازيم و به واسطۀ تركيب و تحليل، كثرتى در آنها پيدا شود (سبك مجاز از مجاز). (نقل از: همان، ص 398-391)

با توجه به اين ويژگى‏ها، مى‏توان نقش افراد را در سازندگى معانى فلسفۀ سياسى بسيار حائز اهميت دانست. از اين‏رو، مى‏توان ميان دو سطح فلسفى و سطح روان‏شناختى ارتباط وثيقى يافت.

ويژگى‏هاى روان‏شناختى فلسفۀ سياسى در نگرش اعتبارى

با توجه به آن‏چه تاكنون دربارۀ مفاهيم، احكام و سلوك فكرىِ فلسفۀ سياسى بيان شد، مى‏توان آشكارا نتيجه گرفت كه در فلسفۀ نظرى از منطق ماده و منطق صورتِ گزاره‏ها سخن مى‏رود، امّا در فلسفۀ سياسى، بيشتر به ريشه‏هاى روان‏شناختى پيدايش احكام آن توجه مى‏شود. علامه طباطبايى در اين زمينه چنين مى‏گويد:

به هر حال قواى فعّالۀ ما احساساتى درونى در ما ايجاد مى‏كنند. ما انجام دادن افعال قواى خود را دوست داشته و مى‏خواهيم و حوادث و وارداتى كه با قواى ما ناجورند دشمن داشته و نمى‏خواهيم يا در مورد آنها افعال مقابل آنها را دوست داشته و مى‏خواهيم. پس ناچار صورت ادراكى احساسى خود را هم به فعل و هم به ماده و هم به خودمان مى‏دهيم؛ چنان‏كه بچه در نخستين روزهاى زندگى هر چه به دستش مى‏آيد گرفته و به دهان مى‏برد، آن‏گاه چيزهاى خوردنى را خورده و آنچه نمى‏تواند، نمى‏خورد. البته اشتهاى خوردن به صورت «احساس» در مغز وى جايگزين شده و سپس نام «اراده و مراد و مريد: (خواست، خواسته، خواهان) به وى داده و با آزمايش، خوردنى را تميز داده و گاهى هم مى‏فهمد كه ماده‏اى كه در دست دارد خوردنى نيست، البته آن وقت نامهاى «خوردنى» و «خوردن» و «خورنده» را به فعل و به خود و به ماده مى‏دهد و اين جمله را در دل دارد: «اين خوردنى را بايد بخورم» و پيش‏تر مى‏گفت: «اين خواستنى را بايد بخواهم» با بيانى كه شد و مفهوم «بايد» همان نسبتى است كه ميان قوه فعّاله و ميان اثر وى موجود است. و اين نسبت اگر چه حقيقى و واقعى است ولى انسان او را ميان قوّۀ فعّاله و اثر مستقيم خارجى وى نمى‏گذارد، بلكه پيوسته در ميان خود و ميان صورت علمى احساسى - كه در حال تحقّق اثر و فعّاليت قوّه داشت - مى‏گذارد ... و در اين ميان ماده نيز كه متعلّق فعل است اعتباراً به صفت وجوب و لزوم متّصف شده [است].

بنابر اين، همين كه انسان قواى فعّالۀ خود را به كار انداخت، عدۀ زيادى از اين نسبت (بايد) را در غير مورد حقيقى خودش گذاشته و همچنين به چيزهاى بسيارى صفت وجوب و لزوم داده، در حالى‏كه اين صفت را به حسب حقيقت ندارند. مثلاً در مورد خوردن ... اگر چه متعلّق «بايد» را «سيرى» قرار داده، ولى چون مى‏بيند سيرى، بى‏بلعيدن غذا و بلعيدن، بى‏جويدن و بى به دهان گذاشتن و به دهان گذاشتن، بى‏برداشتن و برداشتن، بى‏نزديك شدن و دست دراز كردن و گرفتن و ... ممكن نيست، به همۀ اين حركات صفت وجوب و لزوم مى‏دهد و چون مى‏بيند كه قوّۀ فعّاله در حقيقت يك چيز مى‏خواهد، به همۀ اين حركات يا به يك دسته از آنها صفت وحدت و يگانگى مى‏دهد و به همين قياس ... (نقل از: همان، ص 427-417)

گزاره‏هاى فلسفۀ سياسى بر اساس چنين فرايندى از عمل ذهنى شكل مى‏پذيرد. علامه طباطبايى حقيقت زندگى اجتماعى را چيزى جز همين قراردادهاى اجتماعى عمومى نمى‏داند. ایشان مى‏گويند:

بشر در زندگى‏اش هرگز بى‏نياز از عهد و وفاى به عهد نيست، نه انسان از آن بى‏نياز است و نه مجتمع انسان. اگر در زندگى اجتماعى بشر كه خاص بشر است دقيق شويم، خواهيم ديد كه تمامى مزايايى كه از مجتمع و از زندگانى اجتماعى خود استفاده مى‏كنيم و همۀ حقوق زندگى اجتماعى ما كه با تأمين آن حقوق آرامش مى‏يابيم، بر اساس عقد اجتماعى عمومى و عقدهاى فرعى و جزيى مترتّب بر آن عهدهاى عمومى استوار است. پس ما نه از خود براى انسانهاى ديگر اجتماعمان مالك چيزى مى‏شويم و نه از آن انسانها براى خود مالك چيزى مى‏شويم، مگر زمانى كه عهدى عملى به اجتماع بدهيم و عهدى از اجتماع بگيريم. هر چند كه اين عهد را با زبان جارى نكنيم ... همين كه ما دور هم جمع شده و اجتماعى تشكيل داديم در حقيقت عهدها و پيمانهايى بين افراد جامعۀ خود مبادله كرده‏ايم ... و اگر اين مبادله نباشد هرگز اجتماع تشكيل نمى‏شود ... . (طباطبايى، بی‏تا/الف، ج 5، ص 159)

بر اساس اين نوشتار، ريشۀ اعتباريات در اين حقيقت نهفته است كه آدمى فعّاليت طبيعى خود را بر اساس ادراك و علم انجام مى‏دهد. از اين رو، ناچار است براى مشخص كردن فعل و مورد فعل خود، يك سلسله احساسات ادراكى مانند دوستى و نفرت و اراده و كراهت به وجود آورد و با تطبيق اين صورتهاى احساسى به مورد فعل خود، متعلّق كار خود را از غير آن بشناسد(همو، 1362، ص 128). نتيجۀ چنين تصويرى از زندگى انسانى وجود هرمى از اعتبارات در زندگى است كه ميان آنها نظامى سلسله‏مراتبى وجود دارد. در اين مقاله، تنها به اعتبارات سياسى در اين هرم اعتبارات توجه شده است.

سلسله‏مراتب اعتبارات و جایگاه اعتبارات سياسى

در نگاه اعتبارى به فلسفۀ سياسى، معيارهاى بررسى انديشه‏هاى فلسفى، اعتبار و انواع اعتباريات است. به‏طور آشكار ميان اين نوع نگاه به فلسفه با نگاه وجودى، تفاوت بسيارى وجود دارد. در نگاه اعتبارى، قراردادهاى بشرىِ برخاسته از احساساتِ درونىِ آدمى، اساس فلسفۀ سياسى را تشكيل مى‏دهد، امّا از آن جا كه احساسات درونى آدميان را مى‏توان به دو دستۀ احساسات عمومىِ نوع آدمى و احساساتِ ويژۀ فردى يا گروهى تقسيم كرد، انديشه‏هاى اعتبارىِ وابسته به اين تمايلات و احساساتِ درونى نيز به دو دسته انديشه‏هاى اعتبارى عمومى و خصوصى تقسيم مى‏شود. از سوى ديگر، چون اين امور واسطۀ ميان آدمى و كمالات او هستند. اگر در اين­جا اعتباريات به لحاظ منشاء پيدايش­شان به اعتبارات عمومي و خصوصی تقسيم می­شوند، از سوی ديگر، اين اعتباريات به حسب كمالات فردى و اجتماعى آدمى به دو دسته اعتباريات پيش از اجتماع و اعتباريات پس از اجتماع تقسيم مى‏شوند. اعتباريات پيش از اجتماع، اعتبارياتى عمومى و مشترك ميان حيوانات و آدمى‏اند؛ در حالى ‏كه اعتباريات پس از اجتماع، فقط مخصوص آدمى‏اند. در گروهِ اعتبارياتِ پس از اجتماع نيز مى‏توان ميان اعتبارياتِ ثابت/فراگير و اعتباريات متغيّر/محدود تفاوت گذاشت. (مطهرى، 1374، ج 6، ص 429-428)

براى شناخت جایگاه گزاره‏هاى فلسفى در ميان انواع اعتباريات آدمى، تعيين جایگاه اين دسته از گزاره‏ها ضرورى است. از اين ‏رو، طبقه‏بندى طباطبايى از اعتباريات را به‏طور خلاصه بيان مى‏كنيم. از نظر طباطبايى، اعتباريات پيش از اجتماع اعتبارياتى‏اند كه آدمى در هر فعلى به آنها متوسّل مى‏شود. اين اعتباريات پنج نوعند: وجوب، خوبى و بدى، گزينش امر آسان‏تر و راحت‏تر، استخدام، اجتماع. اعتبارِ وجوب، نخستين انديشۀ پندارى است كه ميان آدمى و كار او واسطه شده و ضرورت انجام گرفتن يا انجام نگرفتن كارى را مى‏رساند. اعتبارِ خوبى و بدى بعد از اعتبار وجوب، همسانى يا ناهمسانى خواستۀ انسانى با امر مطلوب را ارزيابى و دربارۀ آن قضاوت مى‏كند. به نظر طباطبايى اين دو صفت، خواص حسى نزد آدمى دارند و نسبى‏اند. انتخاب كار يا راه راحت‏تر و آسان‏تر از ميان كارها و راههاى مشابه و استخدام، دو اعتبارى‏اند كه براى بقاى آدمى اهميت اساسى دارند. بر اساس اين دو روش، آدمى تمامى كارهاى وابسته به احتياجات طبيعى و مادى را رفع مى‏كند. سرانجام، اعتبار اجتماع به منظور رفع اساسى‏ترين نيازهاى انسانى و به منظور نيل به سعادت و كمال است. (طباطبايى، 1362، ص 140-134)

در نوشته‏هاى طباطبايى، اعتباريات پس از اجتماع نيز به سه اعتبار تقسيم مى‏شوند: كلام و سخن، اختصاص، تقسيم كار و محصول. شمارش اين سه اعتبار از سوى طباطبايى به معناى حصر اعتباريات اجتماعى در آنها نيست، بلكه مفاهيم اعتبارى دنياى كنونى بسيار زياد و شناسايى و طبقه‏بندى آنها مشكل است. امّا طباطبايى معتقد است با يك سير قهقرايى و بازگرداندن اعتباريات كنونى به اصلشان، در نهايت به چند اعتبار اساسى و اوليه مى‏رسيم. به نظر وى، سه اعتبار فوق همان اصول اساسى اعتبارى اوليه‏اند. سخن و كلام به منظور برقرارى ارتباط با ديگران، براى فهميدن و فهماندن مقاصد ضرورت مى‏يابد. مبناىِ اعتبارِ اختصاص يا ملكيت، اين است كه برطرف شدن نيازهاى انسان و تداوم زندگى او، مستلزمِ تصرّف در مادۀ خارجى است. ميزان تصرّف هر كس در مادۀ خارجى را ميزان مالكيت او نشان مى‏دهد. سرانجام، اعتبار تقسيم كار و محصول كه خود به لحاظ تساوى يا نامساوى بودنِ طرفين آن، به دو اعتبار اقتصاد (با طرفين متساوى) و سياست (با طرفين نامتساوى) تقسيم مى‏شود. اعتباريات هم‏چنين از لحاظ منشأ به دو گونه اعتبار شرعى و عقلايى تقسيم مى‏شود. به نظر طباطبايى ميان اين دو گونه اعتبار، هماهنگى كامل وجود دارد. (همان، ص 132-131 و 149-141)

در نگرشِ اعتبارگرايانۀ طباطبايى به فلسفۀ سياسى، اين دانش متكفّل بررسى اعتبارياتى است كه با اجتماع انسانى و قراردادهاى سلسله‏مراتبىِ قدرت سر و كار دارد. فلسفۀ سياسى نشان مى‏دهد كه آدمى براى ارضاى قواى فعّاله و پاسخ به خواهش غريزى خود، به همكارى و هميارى با همنوعان خود مى‏پردازد و به اين ترتيب، فكر اجتماع شكل مى‏گيرد. از نظر طباطبايى، گوهر اجتماع، استخدام همنوعان است. به همين صورت، آدمى با درك فطرى خود، گرايش به همنوع را مى‏خواهد و آن ‏را اعتبار مى‏كند. در نتيجه، آدمى به هدايت طبيعت و تكوين، همواره از همه، سود خود را مى‏خواهد و براى رسيدن به سود خود، سود ديگران را مى‏خواهد و براى رسيدن به سود همه، عدالتِ اجتماعى را طلب مى‏كند. (مطهری، 1374، ج 6، ص 437-436)

بر اساس آنچه بيان شد، فلسفۀ سياسى متكفّل بحث از اعتبارات استخدام و رياست از سويى، و اعتبار عدالت اجتماعى از سوى ديگر است(همان، ص 448). اعتبار استخدام برخاسته از اعتبار تقسيم كار است و چون محصول كار اشخاص در يك رديف و پايه نيست، تفاوت كارها و عدم تعيين دقيق ارزش كار، منشأ احساس برترى برخى بر برخى ديگر و موجب بروز اختلاف مى‏شود. از سوى ديگر، اعتبار عدالت محدوديتهايى براى افراد جامعه برقرار مى‏كند كه پذيرش آن برخاسته از يكسان دانستن سود همگانى با سود شخصى است. در واقع؛ اعتبار سياست كه موضوع كنكاش فلسفۀ سياسى است، برايند اعتبار اجتماع و عدالت اجتماعى است كه طباطبايى آن را اعتبار رياست مى‏نامد(همان). رياست يا سرپرستى سمتى است كه به موجب آن، شخص يا مقامى كه حاكم خوانده مى‏شود، از روى مصلحت، زمام امور را به دست مى‏گيرد و مانند يك شخصيت واقعى كارهاى زندگى ديگران را اداره مى‏كند. به نظر طباطبايى، اعتبار رياست به‏ منزلۀ موضوع فلسفۀ سياسى، از اعتباريات ثابت و فطرى است. (طباطبایی، بى‏تا/ب، ج 1، ص 171 و 191؛ همو، بی‏تا/الف، ج 7، ص 116)

مقايسة فلسفة سياسى وجودی و فلسفة سياسی اعتبارى

آشكار شد كه اولاً، گزاره‏هاى فلسفۀ سياسى از نوع گزاره‏هاى وهمى (بر اساس نگاه طباطبايى) يا گزاره‏هاى تأسيسى، اجتماعى، يا حقوقى (بر اساس نگاه حائرى) هستند. اين نوع از گزاره‏ها با گزاره‏هاى حقيقى و اعتبارى نفس‏الامرى كه مورد توجّه فلسفۀ اولى است، تفاوت دارند.

ثانياً، اين تفاوت از آن‏جا ناشى مى‏شود كه گزاره‏هاى فلسفى يا همتاى خارجى دارند - حقايق - يا منشأ انتزاع آنها حقيقى است - نفس‏الامرى - امّا گزاره‏هاى سياسى نوع سومى از گزاره‏ها هستند كه بنا به نيازهاى انسانى ساخته و پرداخته مى‏شوند. اين نوع از مفاهيم و گزاره‏ها هر چند از اين ديد ريشه در واقعيت ندارند، امّا در زندگى انسانى اثرات واقعى بر جا مى‏گذارند و درست به همين دليل است كه ساخته مى‏شوند.

ثالثاً، مسئله اساسى توجيه و تفسير فلسفى اين گزاره‏ها و مفاهيم است. از سويى مهدى حائرى اين نوع از گزاره‏ها و مفاهيم را به دليل آنكه بر نظم احسنِ هستى يا به عبارت مشهورِ فلسفۀ سياسى، حقوق طبيعى مبتنى هستند، قابل مطالعه در فلسفۀ وجودى مى‏داند. همچنين او معتقد است كه در فلسفۀ اولى، هستى به صورت انحصارى به دو قسمت هستىِ نظرى و هستىِ عملى تقسيم شده و سياست مدن كه ترجمان امروزين آن براى حائرى فلسفۀ سياسى و علم سياست است، در قلمرو هستى‏هاى عملى قرار مى‏گيرد. به‏ علاوه، حائرى معتقد است كه عقل، توان درك حقوق طبيعى را دارد، قانونِ عمومى خلقت را درك مى‏كند و سعى مى‏كند قوانين موضوعه و مدنى خود را بر اساس اين قانون بنا كند. از اين‏رو، مفاهيم فلسفۀ سياسى ممكن است به نحوى متأثّر از قواعد فلسفۀ اولى باشد. امّا طباطبايى به خود مفاهيم، نه ارتباط آنها با واقعياتِ هستى، توجّه مى‏كند و سرشت آنها را متمايز از سرشت مفاهيم فلسفى مى‏بيند. از اين رو، وى كه به روش مطالعۀ آنها و ويژگى‏هاى گزاره‏ها و مفاهيم فلسفۀ سياسى توجّه مى‏كند، به تفاوت بنيادين مطالعات سياسى با مطالعات فلسفى حكم مى‏كند.

منابع

1.  آشتيانى، ميرزا مهدى(چاپ سنگى)؛ تقريرات: تدريس شرح قيصرى بر فصوص الحكم ابن عربى، به كوشش ج. فلاطورى.

2.    حائرى، مهدى(1379)؛ آفاق فلسفه، از عقل ناب تا حكمت احكام، تهران، فرزان.

3.    حائرى، مهدى(1995)؛ حكمت و حكومت، لندن، نشر شادى.

4.  حائرى، مهدى(1361/الف)؛ كاوشهاى عقل عملى، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى.

5.    حائرى، مهدى(1361/ب)؛ هرم هستى، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى.

6.  صدرالمتألّهين، محمّد شيرازى(1378)؛ الحكمه المتعاليه فى‏الأسفار العقليه الأربعه، ج 1، تهران، بى‏نا.

7.    صدرالمتألّهين، محمّد شيرازى(بى‏تا)؛ الشواهد الربوبيه، بى‏جا، بى‏نا.

8.  طباطبايى، محمّدحسين(بی‏تا/الف)؛ الميزان فى تفسير القرآن، بيروت، منشورات مؤسسه الاعلمى.

9.  طباطبايى، محمّدحسين(بی‏تا/ب)؛ بررسى‏هاى اسلامى، ج 1، قم، دفتر تبليغات اسلامى.

10.     طباطبايى، محمّدحسين(1362)؛ رسائل سبعه، قم، بنياد علمى و فكرى استاد علامه سیّد محمّدحسين طباطبائى با همكارى نمايشگاه و نشر كتاب.

11.             مصلح، جواد(1377 ق)؛ رسالۀ وجود در فلسفۀ عالى، ج 1، تهران، بی‏نا.

12.             مطهرى، مرتضى(1374)؛ مجموعه آثار، تهران، صدرا.

13.     نصر، سیّدحسين(1382)؛ صدرالدين شيرازى و حكمت متعاليه، ترجمه حسين سوزنچى، تهران، دفتر پژوهش و نشر سهروردى.

نویسنده: محمد پزشگی

منبع: فصلنامه «دانشگاه اسلامي»، زمستان 1387، شماره 39.