جدیدترین مطالب

نظريه پرداز زوال اساساً نگاهش به جامعه ما نيست. نظریه زوال نگاهش به يونان است. دارد نسبت انديشه سياسى در ايران را با انديشه سياسى يونان بررسى مى‏كند. فرض مى‏گيرد فارابى مى‏خواسته افلاطون را در ايران بسط بدهد و موفقيتى كسب نكرده است، فارابى شروع كرد امّا اين فيلسوفان بعدى بودند كه بايد راهش را ادامه مى‏دادند و انديشه فلسفى سياسى عقلى منهاى شريعت و منهاى وحى بايد در ايران ادامه پيدا مى‏كرد. خوب اين جور رونقى افتخار نيست كه زوالش بخواهد باعث تأسف بشود.

 

آنچه مى‏خوانيد گزارش جلسه نقد كتاب انديشه سياسى صدرالمتألهين است كه در تاريخ 28/11/1382 با حضور مؤلف محترم آقاى دكتر نجف لك‏زايى و ناقدان محترم آقايان دكتر منصور ميراحمدى و دكتر سيد صادق حقيقت از سوى گروه فلسفه سياسى پژوهشكده علوم و انديشه سياسى برگزار گرديده است. مديريت جلسه را آقاى محمد پزشگى عهده‏دار بوده است.

 
آقاى پزشگى: ابتدا دكتر لك‏زايى در خصوص كتاب انديشه سياسى صدرالمتألهين به لحاظ روش‏شناسى و ساختارى توضيح مى‏دهند. سپس بررسى ساختارى و روشى كتاب را آقايان حقيقت و ميراحمدى ارائه خواهند داد و در ادامه، كتاب از لحاظ محتوايى مورد بررسى دكتر لك‏زايى و دكتر حقيقت و دكتر ميراحمدى قرار خواهد گرفت.

دكتر لك‏زايى: اين كتاب از دو ويژگى روشى برخوردار است: ويژگى اول و مهم آن، انجام آن از طريق توجه به منطق درونى تفكر صدرالمتألهين است. با توجه به قضاوت‏ها در خصوص عدم ورود صدرالمتألهين به حوزه انديشه سياسى و مثال قرار گرفتن او به عنوان فيلسوفى بدون انديشه سياسى، در اين كتاب سعى كردم از اتخاذ روشى بيرونى و تطبيق آن بر آثار صدرالمتألهين اجتناب كنم و در عوض از طريق تحليل محتواى آثار خود صدرالمتألهين و از طريق در نظر گرفتن بخش‏هاى مختلف تفكر صدرالدين شيرازى، به گونه‏اى كه منطق درونى آثار و افكار ايشان لحاظ شود، به تحليل بحث سياست در آثار او بپردازم. بنابراين به لحاظ روشى مى‏توانم بگويم در كتاب روش منطق درونى با توجه به رهيافت تحليل متن و محتوا استفاده شده است.
ويژگى دوم اين است كه در كتاب نگاهى به نظريه بحران اسپريگنز دارم، هرچند كه در كتاب به آن اشاره‏اى نكردم، اما سايه آن نظريه بر اين كتاب سنگينى مى‏كند، به گونه‏اى كه سعى كردم ابعادى از مؤلفه‏هاى انديشه سياسى صدرالمتألهين را در پرتو اوضاع زمانه تحليل كنم. از اين‏رو درباره زمينه‏هاى تكوين شخصيت سياسى صدرالمتألهين بحث كرده و چگونگى رابطه ايشان با سلاطين صفوى را بررسى نمودم.

آقاى پزشگى: از آقاى دكتر حقيقت خواهش مى‏كنيم ابتدا كتاب انديشه سياسى صدرالمتألهين را از ديدگاه روش‏شناختى و سپس به لحاظ ساختارى و صورى تحليل بفرمايند.

دكتر حقيقت: نوع مطالب كتاب را اين‏طور نديدم كه به مسائل روشى و محتوايى تقسيم بكنم. يكى از نقاط مثبت كتاب اين است كه تمامى آثار ملاصدرا ديده شده و به خوبى تبيين گشته است؛ البته اين نكته در همه كتاب‏هايى كه در پژوهشكده انديشه سياسى منتشر شده مشاهده مى‏شود؛ كسى كه انديشه سياسى اسلام را نمى‏شناسد با مطالعه كتاب‏هاى پژوهشكده مى‏بيند كه محققان زيادى روى تك‏تك انديشه‏ها كار كردند و مطالب زيادى را ارائه كردند. نكته مثبت دوم اين كتاب آن است كه به سطح توصيف اكتفا نكرده و وارد مجادله با كسانى شده است كه در اصل انديشه سياسى صدرالمتألهين بحث داشته‏اند. به عبارتى، نويسنده از خودش نظر داده و تحليل و نقد كرده است. اينها جنبه‏هاى بارز كتاب است و من به اين لحاظ تشكر مى‏كنم. اما نكات مورد نظرم به صورت چهار سؤال است كه عناوين اينها را عرض مى‏كنم. نكته اول نكته‏اى مفهومى است. اين كه انديشه سياسى به چه مفهومى است؟ در صفحه 15 كتاب انديشه سياسى و فلسفه سياسى تعريف شده و توضيح داده شده كه انديشه سياسى اعم از فلسفه سياسى است و بيان شده كه در اين‏جا با تعمد عنوان «فلسفه سياسى ملاصدرا» را درج نكرديم و به انديشه سياسى او مى‏پردازيم. حال سؤال خاصى كه دارم اين است كه انديشه سياسى را حتى اگر اعم از فلسفه سياسى در نظر بگيريم، دو معنا دارد: معناى اعم و معناى عام‏العام. معناى اعم يعنى معنايى كه نويسنده در اين‏جا در نظر گرفته است يعنى صدرالدين شيرازى اعم از فلسفه سياسى، انديشه‏اى منسجم راجع به سياست دارد، ولى فيلسوفانه آن‏طورى كه در فلسفه سياسى آمده نينديشيده است و معناى عام‏العام انديشه سياسى، اشتراوس در اول كتاب فلسفه سياسى چيست آن را تعريف كرده و مى‏گويد: انديشه سياسى را به معناى اعم اعم مى‏توانيم به كار ببريم و آن معنا اين است كه هر كسى راجع به سياست انديشيده باشد مى‏توانيم بگوييم كه انديشه سياسى دارد، هر چند كه انديشه سياسى منسجمى نداشته باشد؛ در اين كاربرد مى‏توان به عبيد زاكانى و به داستان موش و گربه مثال زد و گفت آن‏هم يك كتاب سياسى است، پس مى‏توانيم بگوييم عبيد زاكانى هم انديشه سياسى دارد. سؤال اول در اين‏جا اين است كه انديشه سياسى در كتاب عام است يا عام‏العام؟ سؤال دوم اين است كه اگر در اين كتاب مقصود از انديشه سياسى را بيان كرديم، آيا ملاصدرا انديشه سياسى به معناى عام، يعنى به معناى اعم ازفلسفه سياسى ولى به معناى تفكر منسجم، دارد يا نه؟ در اين كتاب ادعا شده كه ملاصدرا چنين انديشه سياسى دارد. سؤال سوم اين‏كه آيا انديشه سياسى ملاصدرا اقتدارگرايانه است يا نه؟ آقاى دكتر طباطبايى و دكتر فيرحى و بنده گفته‏ايم كه اين انديشه اقتدارگراست يا نه، و دكتر لك‏زايى معتقدند اقتدارگرا نيست، بنابراين اين‏هم موضوع خوبى براى بحث كردن است.سؤال چهارم اين است كه نسبت اين كتاب كه به انديشه سياسى ملاصدرا مى‏پردازد با مسأله زوال چه مى‏شود؟ آيا مى‏توانيم بگوييم اين كتاب پاسخى به نظريه زوال است؟ آيا مى‏توانيم بگوييم چون انديشه سياسى دارد پس زوال نبوده است، البته فكر نمى‏كنم به اين مسأله در اين كتاب به طور مستقيم پرداخته شده باشد، ولى لازم مى‏دانم در آخر بحث به آن بپردازيم.
دكتر ميراحمدى: همان‏طور كه دكتر حقيقت فرمودند، اين كتاب نقاط قوتى دارد كه من به سه مورد اشاره مى‏كنم. البته تقريباً دو نقطه قوت را دكتر حقيقت نيز فرمودند: توجه به آثار متنوع ملاصدرا و همچنين توجه به نظريه‏هاى رقيب كه در اين كتاب به خوبى صورت گرفته و تلاش شده كه در جاى جاى مباحث به نظريه رقيب توجه شود. نقطه قوت سوم كتاب، قلم روانى است كه به كار رفته و عبارت‏پردازى خوبى صورت گرفته است. هرچند منابع كتاب‏هاى قديمى است، ولى تلاش شده همگونى ميان نقل قول‏ها و قلم امروزى صورت بگيرد كه فكر مى‏كنم از نقاط قوت اين كتاب باشد. اما يك‏سرى اشكالات و نكات جزئى كه به ساختار كتاب مربوط مى‏شود و نيز يك‏سرى نكات مربوط به روش و محتواى كتاب هست كه عرض مى‏كنم.
البته قبل از ورود به بحث روشى، اشاره‏اى به ساختار و فصل‏بندى و سازماندهى كتاب هم مى‏كنم. البته توضيحات دكتر لك‏زايى روشنگر بود. اما من وقتى كتاب را مطالعه كردم فكر مى‏كردم روش واحدى بر اين كتاب حاكم نيست. همان‏طورى كه نويسنده توضيح فرمودند كه هم به تحليل متن و محتوا و منطق درونى توجه شده و هم اشاراتى به نظريه بحران شده، لذا همين عامل باعث شده كه سازماندهى و نحوه فصل‏بندى كتاب تا حدى دچار ابهاماتى شده و يا حداقل يك توضيح منطقى براى بيان رابطه منطقى فصل‏هاى كتاب و مباحث مطرح شده لازم بود؛ مثلاً ميان فصل اول كه بر اساس نظريه بحران تنظيم شده و فصل‏هاى 3 و 4 و 5 كه بر اساس روش منطق درونى و محتوا نوشته شده ناهماهنگى وجود دارد، چون روش بحران مستلزم توجه به سه بحث است: شناخت بحران، شناخت علل و عوامل شكل‏گيرى بحران و راه‏حل‏ها. كه نظريه‏پرداز براى اين بحران ارائه مى‏كند؛ در حالى كه در فصل اول كتاب اين سه مرحله تفكيك نشده است؛ يعنى اگر قرار بوده به روش بحران تأكيد بشود به‏نظر جاى كار بيشترى داشت، ولى تنها در بخش اوضاع زمانه در صفحه 32 توجه مختصرى به آن شده است و به علل و عوامل شكل‏گيرى بحران هم اشاره‏اى نشده است، در حالى كه در نتيجه‏گيرى كه در اول صفحه 39 ارائه شده اين امر صورت گرفته است؛ بنابراين در آن صفحه در تفكر سياسى و اجتماعى ملاصدرا هم آسيب‏شناسى وضع زمانه مدنظر است و هم ارائه طريق و معالجه دردهاى سياسى و اجتماعى و مذهبى لحاظ شده است، در حالى كه اين نتيجه‏گيرى از مباحث قبلى بايد به دست آيد. بنابراين حداقل در بخش علل و عوامل بحران و ارائه طريق و راه‏حل، نكته‏اى را به صراحت نديدم. بنابراين در بخش روشى اولاً، روش واحدى بر كتاب حاكم نيست و اين باعث شده كه فصل‏بندى‏ها به شكل منطقى صورت نگرفته باشد و ثانياً، اگر تأكيد بر روش بحران است، روش بحران هم به خوبى در فصل اول تأكيد و تبيين نشده و براساس اين روش فصول تنظيم نگشته است. در خصوص اين نكته اصلى اگر جاى توضيح بيشترى بود بعداً بحث خواهد شد.به‏نظر مى‏رسد يك‏سرى اشكالاتى نيز در سازماندهى و ساختار جزئى كتاب هست؛ براى نمونه در مورد فصل 4 و 5، عنوان فصل چهارم «حكومت دينى در انديشه سياسى ملاصدرا» است، در حالى كه در اين فصل بعد از مقدمه، كار ويژه‏هاى حكومت دينى آمده و عمدتاً به كارويژه‏هاى حكومت دينى توجه شده و در فصل 5 بحث ساختار حكومت دينى در انديشه ملاصدرا آمده است. در مورد اين اشكال، اولاً، اين دو فصل را در يك فصل تحت عنوان حكومت دينى در انديشه ملاصدرا مى‏شد ادغام كرد و مى‏توانست مطالب جزئى‏ترى هم داشته باشد كه يكى بحث كار ويژه‏ها و ديگرى ساختارى و مفهومى و غيره باشد و ثانياً، اگر عدم تفكيك فصل 4 از 5 به دليلى در كتاب بيان نشده، عنوان فصل 4 را «كارويژه حكومت دينى» مى‏گذاشتيم بهتر بود، زيرا عمدتاً به بحث كارويژه حكومت دينى پرداخته تا اصل مباحث مفهومى.در اين جا مسائل جزئى‏تر هم هست كه اهميت زيادى ندارد؛ مثلاً در صفحه 60 تحت عنوان «منابع انديشه سياسى صدرالمتألهين» اشاره‏اى به رساله‏ها و كتاب‏ها و به مباحث سياسى ملاصدرا شده كه خلاصه‏اش در انتهاى كتاب به حالت پيوست آمده است؛ ظاهراً كارى كه در اين قسمت انجام شده بررسى آثار سياسى است يعنى گزارشى از آثارى است كه در آن مباحث سياسى انجام گرفته و اين را به عنوان منابع انديشه از آن ياد نمى‏كنند، بلكه منابع انديشه سياسى به ديدگاه‏ها، شخصيت‏ها و انديشمندانى اطلاق مى‏شود كه بر روند پيدايش انديشه سياسى يك انديشمند تأثيرگذار هستند، بنابراين بهتر بود به جاى عبارت «منابع انديشه سياسى ملاصدرا»، عنوان «آثار سياسى» بيان مى‏شد.

دكتر حقيقت: راجع‏به روش دو نكته لازم مى‏دانم توضيح بدهم: 1 - نظريه بحران اين نيست كه نظريه سياسى يا انديشه سياسى را مطرح بكنيم و بعد بگوييم زمانه هم اين‏طورى بوده است، بلكه نظريه بحران اين است كه در مسائل زمانه بحرانى را تشخيص بدهيم و بگوييم در اين بحران متفكرى پيدا كرديم و انديشه او در پاسخ به اين بحران ارائه شده است. همچنين در نكته دوم عرض كردم كه ملاصدرا انديشه سياسى به معناى عام ندارد، بنابراين ديگر بحرانى را تشخيص نداده كه انديشه سياسى را در پاسخ به آن ارائه كند؛ يعنى سالبه به انتفاى موضوع مى‏شود. پس اين جا دو نكته هست: اولاً، نظريه بحران را نمى‏توان به كار بست؛ ثانياً، نظريه بحران نمى‏تواند باشد، زيرا اگر انديشه سياسى منسجمى نبوده پس بحرانى هم نيست.

دكتر لك‏زايى: نكاتى كه آقاى دكتر حقيقت فرمودند نكات خوبى هستند؛ چهار سؤال كليدى كه هر چهار سؤال در اين متن مورد عنايت بوده، حتى به نظريه زوال هم توجه داشتم و در جايى هم به آن - هرچند اجمالى - پرداخته‏ام. من نكته‏اى را بايد در اين‏جا عرض كنم و آن اين كه در اين كتاب از روشى واحد استفاده نكردم و در واقع پرهيز كردم از اين كه از قبل اتخاذ موضع بكنم و بعد مباحث صدرالمتألهين را در قالب آن روش بياورم. دليلش را هم مختصراً اشاره كردم. من با شخصيتى مواجه بودم كه اصلاً نمى‏دانستم درباره سياست تأمل كرده يا نكرده، و قبلاً هم اظهارنظرهايى شده بود كه او در باب سياست تأمل نكرده است، يعنى تقريباً تا آن‏جايى كه من تتبع كردم سندى را پيدا نكردم و مشوقى نداشتم كه گفته باشند كه ملاصدرا درباره سياست انديشيده است، بنابراين يك دشوارى ذهنى در مقابل اين مسأله داشتم؛ در نتيجه پرسش من اين مى‏شد كه ببينم ايشان انديشه سياسى دارد يا ندارد، آن هم به معناى عام انديشه سياسى؛ يعنى مثلاً راجع به مسأله سياست كه به دو معناى فعل سياسى و دانش سياسى بود چيزى در آثار او پيدا مى‏شود يا نه، و اين سؤال كلى من بود؛ لذا خودم را درگير روش خاصى نكردم و به الزامات روش بحران پايبند نبودم، امّا به منطق درونى پايبند بودم و سعى كردم آثار ايشان را تهيه و همه را ببينيم و حتى در مطالعه شرح هدايه اثيريه ملاصدرا خيلى به زحمت افتادم. به خاطر اين‏كه اين كتاب فوق‏العاده بد و به صورت سنگى چاپ شده است و هنوز هم احيا و تصحيح نشده، در حالى كه يكى از آثارى است كه در آن ملاصدرا به دانش سياسى به عنوان يك دانش مستقل پرداخته است. من در واقع از يك جور كثرت‏گرايى روش‏شناختى در اين كتاب بهره بردم و به صورت كلى هيچ فصلى از آن به مباحث روشى اختصاص داده نشده است، چون دغدغه من آن پرسش كلان بود كه نشان بدهم ايشان هم به فعل سياسى و دانش سياسى توجه داشته است يا نه؟امّا درباره دستاوردهاى اين تحقيق به لحاظ محتوايى، اولين نكته اين كه اين تحقيق ثابت كرد كه صدرالمتألهين فيلسوفى است كه به سياست هم پرداخته، هم به‏عنوان يك دانش سياسى و هم به‏عنوان يك فعل سياسى، و توصيه‏هايى به علما، مردم و حاكمان مى‏كند؛ نكته دوم اين كه دانش سياسى را به‏عنوان دانش مستقل در مجموعه طبقه‏بندى‏هايى كه از علوم دارد مطرح كرده است؛ نكته سوم اين كه ادعا كردم صدرالمتألهين همان‏گونه كه مؤسس حكمت متعاليه است، مى‏توانيم بگوييم مؤسس حكمت سياسى متعاليه نيز هست و من در اين‏جا به نقد آراى بعضى از متفكران حوزه انديشه سياسى پرداختم و در همين جا با نظريه زوال هم مواجه شدم. يك بحثى در كتاب است تحت عنوان «صدرالمتألهين؛ آغازگر يا مقلد؟» يعنى ما صدرالمتألهين را بايد ذيل انديشه سياسى قديم بدانيم يا اين‏كه او را به‏عنوان آغازى در انديشه سياسى ايران معاصر بدانيم. ادعاى من كه سعى كردم بر آن استدلال كنم اين بود كه صدرالمتألهين آغازگر بوده است. كه اين‏جا همان طور كه در فصول ديگر برخى از آراى دكتر طباطبايى را به نقد كشيدم، با دكتر فيرحى هم وارد گفت و گويى شدم. دكتر فيرحى در كتاب دانش، قدرت و مشروعيت در اسلام دچار يك دوگانه‏گويى شده و عبارت‏هايى دارد كه از آن برمى‏آيد صدرالمتألهين هم در ذيل انديشه سياسى اسلام قرار مى‏گيرد و نكته جديدى ندارد. و هم در جاهايى عبارت‏هايى دارد كه من در كتاب آوردم كه ايشان مى‏گويد صدرالمتألهين يك حرف‏هايى را زد كه اينها سرآغاز جريانى در انديشه سياسى شيعه شد. اينها را من مورد بحث قرار دادم؛ البته قبول دارم كه اين بحث مجمل است يعنى براى بسط اين مباحث نياز به بحث جدى‏ترى هستيم. بنابراين ما قائل هستيم كه صدرالمتألهين بنيان گذار مكتبى به عنوان حكمت سياسى متعاليه است كه در تدوين اين مكتب از ميراث گذشتگان بهره برده و خودش نكاتى را افزوده و اين به معناى التقاط نيست؛ چنان‏كه حكمت متعاليه را التقاطى نمى‏دانيم. حكمت سياسى متعاليه به عنوان بخشى از حكمت متعاليه قابل بحث و بررسى هست.نكته بعدى اين است كه نگاه حكمت متعاليه به سياست با دو نگاه ديگر به سياست يعنى كلاسيك و مدرن، تفاوت دارد. در انديشه سياسى كلاسيك سؤال محورى اين است كه چه كسى بايد حكومت كند و در انديشه سياسى جديد پرسش محورى اين است كه چگونه بايد حكومت كرد، اما در اين كتاب اشاره كردم كه پرسش صدرالمتألهين هيچ كدام اينها نيست، بلكه صدرالمتألهين اين سؤال را مطرح مى‏كند كه حكومت مى‏خواهد چه كار بكند، يعنى بحث از هدف است. ايشان از هدف سراغ بحث‏هاى ديگر مى‏آيد. هدف از آفرينش انسان چيست؟ اين انسان وقتى در اجتماع هست هدف او چيست؟ آيا هدفش تغيير مى‏كند يا نه؟ ملاصدرا پس از توضيح اين هدف، بيان مى‏كند كه بايد تمام رفتارهاى اجتماعى و فردى و سازمانى خودمان را به گونه‏اى ساماندهى كنيم كه اين هدف محقق بشود. اين هدف رسيدن به خير و سعادت است. به اعتقاد من، بحث سعادت ايشان با بحث توسعه‏اى كه امروزه مطرح مى‏شود قابل گره خوردن است؛ او سعادت را فقط اخروى نديده بلكه به دنيوى و اخروى تقسيم كرده، و سعادت دنيوى را نيز به جسمى و خارجى تقسيم كرده است. سعادت جسمى مثل صحت و سلامتى، نيروى فراوان، شهامت، حُسن و جمال كه همه فردى مى‏شود. اما سعادت خارجى مثل فراهم بودن لوازم زندگى و تأمين مسائل مادى. در سعادت اخروى نيز به علمى و عملى تقسيم كرده و درباره سعادت علمى مى‏گويد: مثل كسب معارف و حقايق و آگاهى از فضايل و رذايل. ايشان بر اين اساس نظام سياسى خود را طراحى مى‏كند. اين از ويژگى‏هاى مهم حكمت سياسى متعاليه است كه در اين كتاب به آن پرداختيم.نكته پنجم اين است كه صدرالمتألهين در حكمت سياسى متعاليه خودش نمى‏خواهد تمام پرسش‏هاى سياسى را پاسخ بدهد، بلكه براى دانش‏هاى مختلف سهمى قائل مى‏شود، يعنى معتقد است پرسش‏هاى متنوعى هست كه بخشى از آن را مى‏تواند در فلسفه خودش پاسخ بدهد، امّا در مورد پرسش‏هاى سياسى مى‏گويد اين مسائل مربوط به فقه مى‏شود. در اين‏جا به نكته‏اى اشاره بكنم كه گاهى گفته مى‏شود فيلسوفان ما از سياست دست كشيده‏اند و تكليف را برعهده فقها گذاشتند؛ صدرالمتألهين اين كار را نمى‏كند و معتقد است كار فلسفه در حوزه سياست پرداختن به كليات است و كار فقه پرداختن به امور جزئى است كه بايد مصاديق را پاسخ بدهد و فيلسوف در فلسفه خودش امور كلى و گزاره‏هاى كلى را مشخص مى‏كند؛ از اين رو اگر همان فيلسوف فقيه هم باشد بايد به‏عنوان فقيه و به روش فقهى بحث را پيش ببرد.نكته ششم و دستاورد ديگر كتاب آن است كه برخى داورى‏هاى ناصواب در مورد تبعيد و تكفير صدرالمتألهين، با استناد به آخرين اسناد خانوادگى كه منتشر شده نشان داده شده است گفته‏ايم كه تبعيد و تكفير ايشان سند معتبرى ندارد و آمدن ايشان به كهك بحثى خانوادگى بوده است. صدرالمتألهين در كاشان ازدواج مى‏كند و بعد براى ادامه تحصيل به اصفهان مى‏روند و وقتى كه در اصفهان زندگى برايش دشوار مى‏شود كهك را انتخاب مى‏كند، چون كهك بين قم و كاشان هست، هم خانواده ايشان مى‏توانست با كاشان ارتباط داشته باشند كه منطقه خوش آب‏وهوايى بوده و هم خود ايشان مى‏توانسته به قم بيايد.
نكته هفتم اين كه صدرالمتألهين ميان حوزه باورها و رفتارها و محمل‏هاى مادى ارتباط برقرار مى‏كند كه من در پرسش‏هاى بعدى اين را باز خواهم كرد.
نكته هشتم راجع به مشروعيت است كه از مباحث مهم اوست و اشاره خواهم كرد. نكته آخر در كتاب كه محتوايى است در اين‏جا به آن اشاره مى‏كنم كه چرا در اين چند قرن به انديشه سياسى صدرالمتألهين توجهى نشده است. به‏طور مختصر عرض مى‏كنم كه وقتى ما در قرن سيزدهم (هيجده ميلادى، پس از صفويه و دوره افشاريه و زنديه) در ابعاد سياسى، فكرى و اجتماعى دچار انحطاط شديم در دوره‏هاى بعدى در مورد بخش‏هايى از دانش‏ها كه در دوره‏هاى اخير رو به فراموشى رفته بود دچار فرافكنى و پيش‏داورى‏هايى منفى شويم. به اين معنى كه چون به‏نظر مى‏رسيد الآن انديشه سياسى توليدى نداريم يا گروهى از عالمان ما در سياست تأمل نمى‏كنند و بلكه از سياست كناره‏گيرى كردند، اين به تاريخ گذشته ما بر مى‏گردد كه در گذشته هم اين‏جورى بوده است. امروز بسيارى از داورى‏هاى ما اين‏طورى است. مثلاً متفكرى ادعا مى‏كند كه ما تا فلان دوره بحث سياسى نداريم، از او مى‏پرسيم كه آيا شما منابع اين دوره را مطالعه كرده‏ايد؟ او مى‏گويد نه، در اين صورت بايد تعبيرش را اين‏گونه اصلاح كند كه من نديده‏ام، امّا اين‏كه بگويد بحث سياسى نداريم، به اين معناست كه آثار اين دوره را بررسى كردم و به روش علمى رسيدم كه بحث سياسى نداريم.

آقاى پزشگى: نقطه تلاقى بحث به اين‏جا رسيده كه دو ادعاى متعارض در اين بحث وجود دارد: از يك طرف ادعايى كه مى‏گويد ملاصدرا انديشه سياسى ندارد و از طرف ديگر اين ادعا كه ايشان نه تنها انديشه سياسى دارد بلكه صاحب مكتبى تحت عنوان حكمت متعاليه سياسى است. خوب است همين سؤال را از دكتر حقيقت نيز بپرسيم.

دكتر حقيقت: آقاى طباطبايى مى‏گويد كه قرن چهارم اوج فلسفه سياسى بوده و زوال هم از آن‏جا شروع شد. و به اعتقاد من زوال از خود دوران فارابى شروع شده، يعنى با ارجاع فلسفه سياسى به فقه سياسى زوال آغاز شده بود. به نظر من آقاى لك زايى انديشه سياسى را به معناى عام گرفته‏اند و در ص 15 هم اين‏طورى گفته‏اند كه انديشه سياسى اعم از فلسفه سياسى است و ادعا دارند كه ملاصدرا انديشه سياسى منسجمى دارد، امّا آنچه كه اثبات مى‏شود به نظر من چنين نيست. ايشان نقل قول‏هايى از فارابى كرده‏اند.

دكتر لك‏زايى: دغدغه‏اى كه داشتم اين بود كه نام اين كتاب را «فلسفه سياسى صدرالمتألهين» بگذارم يا «انديشه سياسى». بعد به اين نتيجه رسيدم كه از بحث‏هاى سياسى او به‏عنوان انديشه سياسى نام ببرم، زيرا برداشت خودم اين بود كه فلسفه سياسى را وقتى كه مطرح مى‏كنيم بايد مقدارى به فلسفه عمومى ايشان هم بپردازيم، در حالى كه بدون توجه به بحث حركت جوهرى و اصالت وجود و ديگر بنيادها و مؤلفه‏هاى حكمت متعاليه ما نمى‏توانيم وارد فلسفه سياسى صدرالمتألهين بشويم آن هم بدون هيچ سابقه‏اى؛ لذا با توجه به دغدغه‏هاى اوليه‏اى كه داشتم، در اين پروژه بحث‏هاى سياسى را از آثار صدرالمتألهين استخراج كردم تا مراحل بعدى كه بحث‏ها و طرح‏هاى ديگرى داشته باشم؛ به اين دليل از عنوان انديشه سياسى استفاده كردم. انديشه سياسى كه در اين‏جا گفتيم در معناى عام آن به اين معناست كه تأملاتى كه درباره فعل و دانش سياسى صورت مى‏گيرد مى‏تواند از حوزه‏هاى تخصصى مختلف، مثل فلسفه سياسى، فقه سياسى و علم سياست، برخوردار باشد؛ اگر از فلسفه سياسى استفاده مى‏كرديم طبيعى بود بحث‏هاى مربوط به فقه سياسى بايد از اين تحقيق خارج مى‏شد، در حالى كه در اين تحقيق بحث‏هايى كه آوردم هم صبغه فلسفه سياسى دارد و هم صبغه فقه سياسى. بنابراين انديشه سياسى را در اين‏جا به معناى عام به‏كار برديم نه به معناى اعم، زيرا نشان داده‏ام كه ملاصدرا انديشه سياسى منسجمى دارد. براى انديشه سياسى تعريف‏هاى مختلف و نظريه‏هاى مختلفى هست كه يكى همان نظريه جوشا كوهن هست كه به‏نظر من اين‏جا قابل تطبيق است. از يك زاويه ديگر اگر به اين بحث بپردازم اين كه وقتى با يك متفكر مواجه مى‏شويم بايد ببينيم او مباحث خود را در سطح باورها و ذهنيات رها مى‏كند يا اين‏كه به سطح رفتارها و محمل‏هاى مادى نيز مى‏كشاند؛ براى مثال وقتى كسى مسلمان مى‏شود مى‏گوييم به لحاظ باورها و ذهن مسلمان شده، اما وقتى نماز بخواند مى‏گوييم از لحاظ رفتارى نيز اعمال مسلمان‏ها را انجام مى‏دهد و اگر مسجدى بسازد و در آن نماز بخواند مى‏گوييم از لحاظ محمل‏هاى مادى هم كارى كرده كه مسلمان‏ها انجام مى‏دهند، يعنى سه لايه را مى‏توانيد از هم تفكيك كنيد: باورها، رفتار و محمل‏هاى مادى. در مباحث فكرى نيز همين جور است؛ انديشه سياسى در تعريف كامل خود، انديشه‏اى است كه هم به سطح مباحث ذهنى و باورها توجه دارد و هم به اين‏كه چگونه مى‏شود اينها را به رفتارها و محمل‏هاى مادى كشاند. برداشت من اين بود و در كتاب سعى كردم اين نكته را نشان بدهم كه صدرالمتألهين فقط بحث باورها را مطرح نمى‏كند، بلكه به رفتارهاى سياسى و محمل‏هاى مادى حامل اين انديشه‏ها نيز توجه دارد. در فصول كتاب سعى كرديم كه همين مسأله را نشان بدهيم.

دكتر حقيقت: ملاصدرا فقيه نبوده و كتاب فقهى هم ندارد، لذا نمى‏توانيم بگوييم انديشه سياسى اعم از فلسفه سياسى داشته است. اگر اين ادعا درست باشد كه بحث سياسى دارد بايد فلسفه سياسى باشد. آنچه را كه شما مى‏گوييد كه ابداع داشته يا نداشته آن بحث ديگرى است.
اما درباره سؤال دوم و اين كه آيا او انديشه سياسى منسجمى دارد يا نه، با مرور به كتاب آنچه مى‏بينيم اين است كه ملاصدرا حكمت مدنى را به علم سياست و علم نواميس تقسيم كرده، و علم سياست صرفاً نبوت و شريعت است. انسان هم مدنى بالطبع است و دولت براى چيست؟ براى جلوگيرى از جنگ است. قانون هم چهار هدف دارد: تنظيم معيشت، نشان دادن طريق وصول به جوار حق، يادآورى آخرت و هدايت. وظايف حكومت نيز پنج‏تاست: تنظيم امور معيشتى، تنظيم امور معنوى، يادآورى آخرت، هدايت، مجازات مجرمان و تقسيم اجتماعات. او مانند فارابى اجتماعات را تقسيم كرده و هيچ نوآورى از خودش ندارد.درباره حكومت ائمه، ملاصدرا گفته است كه آنها ولايت انتصابى داشته‏اند و راجع‏به ولايت سياسى مجتهدان، نقل قولى در صفحه 139 وجود دارد كه هيچ ربطى به ولايت سياسى مجتهدان ندارد و عبارت كتاب اين است: «ممكن است كه گفته شود در عبارات طولانى مذكور بر بُعد ولايت سياسى مجتهدين تأكيد نشده است». عنوان بحث ولايت سياسى مجتهدان است اما هيچ تصريحى در عبارت وجود ندارد، بلكه عبارت ملاصدرا مى‏تواند ناظر به بُعد ولايت افتا باشد. كل اين بحث‏ها هم دو صفحه است و اين هم مربوط به افتاست. خود نويسنده در پاسخ چند نكته گفته است كه اولاً، سياق بحث رياست بر امور دينى و دنيوى و تعيين مصلحت اين‏دو است، ثانياً از آن‏جا كه خلافت و حكومت براى پيامبر و امام بود، عبارت فوق را مى‏توان براى مجتهدان هم استظهار كرد. اما مى‏دانيم كه استظهار غير اين است كه در عبارت وجود داشته باشد. از كجاى اين عبارت در بياوريم كه راجع به ائمه كه مى‏گوييم ولايتى دارند راجع‏به جانشينان آنها هم وجود داشته است. اگر نقل قول مى‏كنيم خود نقل قول بايد گويا باشد؛ ثالثاً در عبارت مذكور به ولايت قضايى هم تصريح نشده است، اما مى‏دانيم كه در داشتن ولايت قضايى، مجتهدان اتفاق‏نظر دارند. بنابراين اگر عبارتى وجود ندارد پس به چه استناد مى‏كنيد؛ رابعاً ادعا شده كه ايشان فقراتى دارند كه در آنها بر ولايت دانايان در همه ادوار تأكيد شده است كه مسلماً اين فقره نيست، يعنى اگر جاى ديگر فقراتى داريم بيان نشده‏اند. از سوى ديگر دانايان هم علما نيستند و الزاماً مى‏توانند فقيه و مجتهد هم نباشند. به اين ترتيب تمام بحث ولايت سياسى مجتهدان به يك نقل قول با چهار برداشتى كه همه آنها مبهم هستند و مشخص نيست محدود مى‏شود. اين كه ادعاى انديشه سياسى ملاصدرا مى‏شود، مراد گفتن مطالب بديهى و كلى نيست. اين كه هدف قانون، معيشت و طريق وصول به آخرت و يادآورى آخرت است مطلبى روشن براى همه مردم است و يا اين كه قسمت دوم تقسيم‏اجتماعات و مُدن و رئيس مدينه از فارابى عيناً اقتباس شده و اهميتى ندارد. البته مقدارى هم كه دكتر لك‏زايى از آن مباحث ملاصدرا استظهار كردند به نظر من استظهارات هم درست نيست؛ پس انديشه سياسى ملاصدرا مقدارى تقليدى و مقدارى هم اهميت ندارد و مقدارى هم استظهار است.

دكتر ميراحمدى: برداشت من اين است كه دكتر لك‏زايى ثابت كرده ملاصدرا انديشه سياسى دارد و در معناى عام موفقيت داشتند؛ امّا در اين‏كه اين انديشه سياسى فراتر از انديشه سياسى فارابى بوده، من قابل ترديد مى‏دانم، حداقل در اين كتاب چنين چيزى صورت نگرفته است. نمى‏خواهم بگويم ادعا صحت دارد يا ندارد، بلكه مى‏گويم در اين كتاب ادعا شده كه حكمت سياسى متعاليه داريم و اثبات نشده است و اين قابل برداشت است؛ همان‏طورى كه خودشان هم فرمودند در اين كتاب ادعا كردند و به شكل مختصر از آن رد شدند و نخواستند به آن بپردازند.بنابراين از نظر من، انديشه سياسى ملاصدرا در اين كتاب به‏عنوان انديشه سياسى منسجم توانسته خودش را نشان بدهد. ولى در ذيل انديشه فارابى، چون دو بحث اساسى كه وجود دارد: جايگاه فلسفه در زندگى سياسى و رابطه‏اش با فقه سياسى است. همان‏طورى كه در اين كتاب آمده و خود دكتر لك‏زايى هم اشاره فرمودند، ملاصدرا هم مثل فارابى است يعنى كليات را به فلسفه ارجاع مى‏دهد و جزئيات را به فقه. اگر اين درست باشد هيچ نوآورى در آن نيست و همان كار فارابى و تعاضد عقل و شرع است. نكته دوم درخصوص انواع نظام سياسى است كه در اين خصوص هم با توجه به مطالبى كه در كتاب آمده نوآورى را نمى‏توانيم ملاحظه كنيم. به‏نظر مى‏آيد همان نظريه فارابى و شاكله آن است و ممكن است افزوده‏هايى هم داشته باشد. تقسيم دوگانه‏اى كه فارابى دارد دقيقاً در اين‏جا هم آمده و اضافه‏اى ندارد. بنابراين براى ملاصدرا انديشه سياسى منسجمى با آن تعريفى كه گفته شد از كتاب مى‏شود استنباط كرد اما ذيل انديشه فارابى، كه آن در اين كتاب اثبات نشده است. اگر قابل اثبات باشد آن بحث ديگرى است. درباره حكمت سياسى دو مطلب را مى‏توانيم بگوييم: يكى اين كه خود ملاصدرا حكمت متعاليه سياسى را تأسيس كرده و ديگرى اين‏كه ما مى‏توانيم اين ادعا را براساس آثارى كه از ملاصدرا وجود دارد اثبات بكنيم يا نه. به‏نظر مى‏رسد خود ملاصدرا طبق گزارشى كه در اين كتاب آمده، درست است كه حكمت متعاليه را تأسيس كرده، امّا حكمت سياسى را تأسيس نكرده است؛ امّا اين‏كه آيا قابل اثبات است يا مى‏توانيم چنين برداشتى داشته باشيم و براساس مبانى نظرى او فلسفه سياسى ارائه كنيم آن بحث بعدى است كه بايد ديد دكتر لك‏زايى در ادامه كار اشاره خواهند كرد يا نه، در اين كتاب فعلاً اين‏كار صورت نگرفته است.نكته ديگر درباره نقدهايى است كه در كتاب وجود دارد و عمدتاً ديدگاه‏هاى آقاى دكتر طباطبايى مورد نقد قرار گرفته و تا حدى هم بعضى از نكاتى كه دكتر فيرحى مطرح كردند نقد شده است. به اعتقاد من، خوب بود در اين كتاب در نقد اين دو نظريه توجهى به مبانى روش‏شناختى آنها مى‏شد، ولى اين‏كار صورت نگرفته و يك نوع يكسان‏سازى در نقد اين نظريه‏ها انجام شده است؛ در حالى كه از زاويه‏اى كه دكتر طباطبايى وارد روش‏شناسى شده و بحث كرده با زاويه‏اى كه دكتر فيرحى به آن نگريسته و بحث كرده كاملاً متفاوت است. روش‏شناسى دكتر طباطبايى از زاويه تجدد و مدرنيته صورت گرفته، در حالى كه روش‏شناسى دكتر فيرحى روش‏شناسى گفتمانى است، يعنى الگوى فوكو مدنظر قرار مى‏گيرد نه هگل؛ الگويى كه استمرار انديشه را قبول ندارد، بلكه به گسست و انقطاع آن اعتقاد دارد. من فكر مى‏كنم اين هم در كتاب مورد غفلت قرار گرفته است.

دكتر لك‏زايى: راجع‏به نكته دكتر حقيقت و همچنين عبارت‏هايى كه ايشان مى‏خواندند به نظر من ايشان از عبارت برداشت ديگرى كردند؛ مثلاً من نوشته بودم «استظهار مى‏گردد»، ايشان مى‏خواند «استظهار»، ولى در ذهنشان اين‏جور است كه من گفته‏ام يقيناً چنين است. من مى‏گويم كه در عبارت مذكور بر بُعد ولايت مجتهدين تأكيد نشده و من دارم مى‏گويم اين‏گونه استظهار مى‏شود.در اين عبارت با توجه به سياق بحث و نقل قول‏هايى كه كرديم و با توجه به منظومه فكرى ملاصدرا، استظهار مى‏كنيم؛ مثلاً در يك عبارت ملاصدرا مى‏گويد: «حكيم الهى و عارف ربانى سرور عالم است و به ذات كامل خود كه منور به نور حق است و فروغ گيرنده از پرتوهاى الهى است سزاوار است تا نخستين مقصود خلقت باشد و فرمانروا بر همگى خلايق و مخلوقات ديگر به طفيل وجود او موجود و فرمان‏بردار اوامر اويند» (ص 140)، يا مثلاً در اين عبارتى كه در اول بحث زعامت سياسى مجتهدان آوردم اين نكته هست كه ايشان ظاهراً داشتن دانش را ملاكى براى زمام دارى مى‏داند و مى‏گويد: آشكار است كه سياست‏مدار و پيشوا و امام اين مقام را به خاطر دانش خود دارد. خواه ديگران او را بپذيرند و سخن او را گوش دهند يا نپذيرند. وى سپس به طبيب مثال زده كه طبيب در اثر تخصص و معالجه بيماران طبيب است، بيمارى باشد يا نباشد و نبود بيمار طبيب بودن طبيب را از ميان نمى‏برد. با اين بحث‏ها استظهار فوق را مى‏شود كرد. همين طور شما در نظر بگيريد؛ شرايطى كه اين متفكر در آن زندگى مى‏كند شرايطى است كه شاه عباس اول حاكم است و او در آن شرايط كتاب مى‏نويسد. حال در اين شرايط او چه جورى بايد منظور خود را بگويد؛ يعنى اگر از صدرالمتألهين سؤال شود كه نظرتان راجع‏به سلطنت شاه عباس چيست، او كه آدم دانشمند، متخصص، حكيم، آگاه و مدير و مدبر است چه مى‏گويد؟ اين تعبيرى بود كه من آوردم با همه اين اوصاف؛ براى اين‏كه گفته نشود داورى و برداشتى از عبارات شده كه شايد مقصود صدرالمتألهين نبوده يا اين عبارت‏ها اين‏جا نيست و استظهار مى‏شود.

دكتر حقيقت: قبلاً فرموديد صدرالمتألهين بر زعامت مجتهدين در عصر غيبت تصريح كرده است.

دكتر لك‏زايى: زعامت مجتهدان بُعد سياسى ندارد، استظهار من راجع به ولايت سياسى است. بله، ملاصدرا به زعامت مجتهدان در عرصه افتا تصريح دارد.

دكتر حقيقت: در عبارت شما استظهار از زعامت سياسى مى‏شود.

دكتر لك‏زايى: اتفاقاً من در اين تفكيك تأمل داشتم. زعيم اصطلاحى است كه از ديرباز به‏كار مى‏رفته، قدما به مراجع تقليد زعيم‏المسلمين اطلاق مى‏كردند. اين با عنايت تفكيك شده است. لذا تعبير ولايت را از زعامت تفكيك كرديم. ما زعامت در افتا را از زعامت در امور سياسى باز تفكيك كرديم و در عبارت‏ها نيز سعى كرديم به صورت جدا بياوريم؛ مثلاً در همان عبارت اين‏گونه مى‏گويد «بنابراين مجتهدين پس از ائمه معصومين» من داخل پرانتز آوردم «در خصوص احكام دين» «بدان‏گونه كه از طريق اجتهاد دريافته‏اند فتوا مى‏دهند، هرچند در فتواها با هم اختلاف داشته باشند.» اين قسمت تصريح دارد در زعامت در افتا يا ولايت در افتا، امّا در پاراگراف بعدى وارد بحث سياسى شديم كه آيا از اين عبارت، مى‏شود ولايت سياسى را هم فهميد يا نه؟ گفتيم ما طبق سياق بحث و پاراگراف‏هاى قبل و بعد اين استظهار را كرديم.اما در پاسخ به اين سؤال كه آيا ملاصدرا حكمت متعاليه سياسى تأسيس كرده است يا خير؟ پاسخ منفى است. ملاصدرا چنين ادعايى ندارد. امّا از اين پاسخ اين نتيجه نبايد گرفته شود كه پس ملاصدرا توجهى به اين بحث نداشته، چون‏كه فلسفه سياسى فيلسوف را بخشى از فلسفه عمومى او مى‏توان تلقى كرد. وقتى ملاصدرا حكمت متعاليه تأسيس كرد، او با اين حكمت متعاليه مى‏خواهد يك منظومه فكرى شكل بدهد؛ استنباط من اين است در اين منظومه فكرى مى‏شود يك زير سيستمى را ما اختصاص بدهيم به عنوان حكمت سياسى متعاليه.

آقاى پزشگى: دو سؤال ديگر داريم: 1 - بحث وجود يا عدم وجود انديشه سياسى يا حكمت سياسى متعاليه، كه اين بحث مستقيماً با مسأله زوال ربط پيدا مى‏كند اگر بگوييم حكمت متعاليه سياسى دارد، در واقع نظريه زوال را زيرسؤال مى‏بريد. 2 - حالا چه مسأله زوال بوده باشد و چه نبوده باشد، سؤال مهم ديگر اين است كه ما الآن چه بهره‏اى از ميراث فلسفى ملاصدرا مى‏بريم.

دكتر حقيقت: عبارت صفحه 150 اين است: «انتصابى بودن رهبرى به اين معنا نيست كه مدل پيشنهادى ملاصدرا براى نظام سياسى مدلى اقتدارگرايانه باشد. برعكس به دليل اين‏كه در اين مدل از نظام سياسى، رهبر نيز همچون ساير مردم موظف است براساس قوانين الهى اقدام كند و در موارد مالانصّ فيه براساس مشاورت و اجماع عمومى عمل نمايد. حقوق مردم تأمين شده و رابطه حاكمان و مردم هيچ‏گاه سر از رابطه متغلّبانه در نمى‏آورد». در اين‏جا چند نكته است: نكته اول، آيا انديشه سياسى ملاصدرا اقتدارگرايانه است يا نه. البته ربطى بين تغلّب و اقتدارگرايى نيست، وقتى ما مى‏گوييم انديشه سياسى ملاصدرا اقتدارگرايانه است نمى‏خواهيم بگوييم متغلبانه است. پس اصلاً بحث تغلّب نيست، بحث اقتدارگرايى است و شما مى‏فرماييد بحث اقتدارگرايى نيست، چون‏كه حاكم مى‏آيد مشاوره مى‏كند و به اجماع عمومى در موارد ما لا نص فيه عمل مى‏كند. خوب اينها در انديشه ملاصدرا نيست؛ مثلاً در نظريه انتخاب كه فكر مى‏كنيم مقدارى دمكراتيك است، آيةاللَّه منتظرى مى‏گويد اصلاً مشورت امر لازمى نيست، يعنى نيازى نيست كه حاكم برود مشورت كند و به نتايج مشورت پايبند باشد، حال چه برسد به ملاصدرا كه اصلاً ما لا نص فيه و مشاوره در اين امور در ديدگاه ملاصدرا نيست، آن وقت چطور مى‏توانيم بگوييم انديشه او اقتدارگرايانه نيست. شما صفحه 146 را نگاه بكنيد، خدا، واسطه، مردم، خدا، ملك، نبى، مردم و ... خوب اگر اين‏طور هم باشد اقتدارگرايانه است. من فكر مى‏كنم اقتدارگرايانه يعنى اين كه خدا قدرتش را به ائمه و فقها داده و فقها هم بالاى سر مردم هستند؛ البته اقتدار گرايى غير از تغلب است. انديشه صدرا متغلبانه نيست، اما اقتدار گرايانه مى‏باشد.

دكتر لك‏زايى: دو تا داورى متضاد داشتيم: اول اين‏كه انديشه سياسى ملاصدرا اقتدارگرا هست يا نه؟ يك داورى را آقاى فيرحى داشتند كه انديشه او اقتدارگرا است و يك داورى را آقاى دكتر رضا داورى داشتند كه من اين‏جا نظرش را آوردم كه ايشان مى‏گويد انديشه صدرا اصلاً دمكراتيك است و نقل‏قولى هم آوردند كه صدرالمتألهين در شرح اصول كافى گفته‏اند كه مردم قاضى را به رأى خودشان انتخاب مى‏كنند. من خيلى تعجب كردم و پس از تتبع، ديدم كه اين نقل قولى است كه صدرالمتألهين از شخص ديگرى كرده و حرف او اين است كه مى‏گويد: «ابوبكر رازى گويد برخى گمان مى‏كنند كه مذهب ابوحنيفه فاسق بودن قاضى را جايز نمى‏داند اين اشتباه است، چون ابوحنيفه بين خليفه و حاكم كه هر دو بايد عادل باشند فرق نگذاشته است». سپس گويد: «حالا در ادامه مى‏آيد آن‏جا كه آيا نمى‏بينى در كشورى كه پادشاه ندارد اگر همگان رضايت به عهده‏دار شدن منصب قضا به شخص عادلى از خودشان بدهند به‏طورى كه آنها مددكار او باشند بر هركس كه از احكام او سرباز زند هر آينه قضا و حكم او روان است، اگرچه از جانب پادشاه حكم ندارد. پايان آنچه كه گفته»، عبارت اخير نشان مى‏دهد كه فقرات مذكور اصلاً حرف صدرالمتألهين نيست. امّا آقاى دكتر داورى قضاوت كرده كه نه، ملاصدرا به كارهاى غزالى و فارابى توجه داشته امّا در بسيارى از مواضع آثار خود و به خصوص در شرح اصول كافى به واقعيت سياسى متداول پرداخته و شرايط پادشاهى و حدود قدرت پادشاهى را مورد بحث قرار داده است. در اين‏جا اين دو داورى متضاد وجود دارد و من گفتم در بحث اقتدارگرايى و هم مراجعه به آراى مردم، ظاهراً يك فرافكنى ما داريم، اصطلاح اقتدارگرايى را به انديشه سياسى گذشته اطلاق مى‏كنيم بدون اين‏كه شاخص‏هايش را روشن بكنيم. اين امر ظاهراً مناسب نباشد مگر اين‏كه ما آن را تعريف بكنيم كه الآن آقاى دكتر حقيقت فرمودند منظور تغلّب نيست. آقاى دكتر فيرحى در كتاب خود اين اصطلاح را تعريف نكرده‏اند. كسى مى‏تواند اقتدارگرايى را به معناى تغلب به‏كار ببرد و كسى هم مى‏تواند به معناى تغلّب و عين عدالت به‏كار ببرد. بايد مفهوم روشن بشود. عرض من اين بود كه در اين بحث، حكومت‏ها را سه دسته ببينيم: حكومت‏هايى كه فاقد رضايت خدا و مردم هستند استبدادى و ديكتاتورى‏اند؛ حكومت‏هايى كه فقط رضايت اكثريت مردم را ملاك قرار مى‏دهند حكومت‏هاى مردمى و دمكراتيک هستند؛ حكومت‏هاى سوم كه رضايت خدا و مردم را در نظر مى‏گيرند، دينى هستند و من گفتم صدرالمتألهين جزو دسته سوم مى‏شود. صدرالمتألهين ضمن اين‏كه به آن ملاك الهى توجه دارد، همان فقره‏اى كه شما خوانديد و مى‏گويد رهبر بايد آن شرايط الهى را داشته باشد، گفتيم به مردم هم توجه دارد. تعبيرى اگر بخواهيم بياوريم با توجه به مباحثى كه در مورد عدالت داشتند و به حقوق مردم هم توجه مى‏كردند كه حاكمان حقوق مردم را پاس بدارند و جان و مال و آبروشان را زير پا نگذارند يعنى حكومتى از مدل حكومت نبوى و علوى در ذهن اينها بوده است. حالا اگر شما بگوييد مدل حكومت نبوى و علوى را اقتدارگرا مى‏بينيم خوب به اين معنا به صدرالمتألهين مى‏شود اقتدارگرا گفت؛ امّا اگر اقتدارگرا به معناى ديگرى تعريف بشود يعنى به مردم و رضايت عامه و حقوق مردم توجهى ندارند به اين معنا اقتدارگرا نمى‏شود گفت.

دكتر ميراحمدى: توضيحات دكتر لك‏زايى را مى‏پذيرم، امّا به‏دليل حجم مطالب دقيقاً اين مطالب منعكس نشده است. لذا جاى توضيح بيشتر در كتاب هست. اقتدارگرايى را نمى‏شود مقابل نظام دمكراتيك قرار داد، يعنى براساس تقسيم‏بندى جديد كه انديشمندان و فيلسوفان جديد ارائه مى‏كنند كه مبنايشان متفاوت از فيلسوفان كلاسيك است. من حكومت‏ها را به حكومت‏هاى دمكراتيك و غيردمكراتيك تقسيم مى‏كنم. يعنى در واقع بحث اصلى به شيوه اعمال قدرت بر مى‏گردد كه چگونه اعمال قدرت صورت مى‏گيرد كه آن تنها دو حالت دارد: يا دمكراتيك است يا اعمال قدرت به شكل غيردمكراتيك است. غيردمكراتيك هم مى‏تواند طيفى داشته باشد كه يك سرش اقتدارگرايى مى‏شود. به عبارتى، اين‏طور نيست كه اگر دمكراتيك نبود پس حتماً اقتدارگرا است.

دكتر حقيقت: بالأخره ملاصدرا اقتدارگرا هست يا نه؟

دكتر ميراحمدى: به‏نظر من اقتدارگرايى در عبارت دكتر فيرحى با عبارت آقاى طباطبايى متفاوت است. اقتدارگرايى كه آقاى دكتر فيرحى مى‏گويد در واقع روش گفتمانى را مبناى خودش قرار داده و گفتمان انديشه و دانش سياسى دوران ميانه را يك دانش سياسى اقتدارگرا و اقتدارطلب مى‏داند. با تعريف آقاى فيرحى و شاخصه‏هايى كه دارد، اگر ملاصدرا را ذيل انديشه سياسى فارابى و به‏ويژه ابن‏سينا قرار دهيم طبق اين ديدگاه اقتدارطلب مى‏شود . امّا اگر اين روش يا اين مبنا و يا اين تقسيم‏بندى را قبول نكرديم آن‏وقت مى‏شود بحث كرد كه وجوهى از عناصر غيراقتدارگرا و يا به تعبيرى ديگر دمكراتيك را مى‏توان شناسايى كرد.

دكتر حقيقت: روش آقاى طباطبايى روشى است كه مقدماتى دارد. ايشان يك روش‏شناسى دارد و بعد يك ادعاى كلى. ما بايد ببينيم مجموعه اينها چيست و ملاصدرا كجا قرار مى‏گيرد. وارد بحث طباطبايى نمى‏شويم، ولى مى‏خواهم بگويم او وقتى يك ادعاى كلى را مطرح مى‏كند و بعداً مصاديقش را نشان مى‏دهد از عصر زرين تا به خواجه نصير برسد و ملاصدرا و زوال انديشه سياسى در اين دو نفر اين يك منحنى است. اين منحنى را نمى‏شود در پايان آن يك نقل قول‏هايى پيدا بكنيم و بگوييم ملاصدرا چند تا چيز راجع‏به سياست هم داشته و بعداً هم بگوييم كه اينها يا مهم نيستند يا از فارابى هستند و بعد بگوييم نظريه زوال نقد شد. اين نقد نظريه زوال نيست. من نقل قول‏هايى از اين كتاب دارم كه مؤيد سخن من است. در ص 122 در نقد دكتر فيرحى گفته شده است: «به‏نظر نگارنده با حكمت سياسى متعاليه دور جديدى در انديشه سياسى شيعه آغاز شد كه نشان دهنده نزاع بيش از پيش ميان نظم سلطانى و سياست دينى بود. اين دور جديد همان‏طور كه فيرحى به‏درستى اشاره كرده بود روزبه‏روز زمينه را براى ولايت سياسى مجتهدان فراهم كرد تا در قالب ولايت فقيه و در دوره معاصر به دست فقيهى فيلسوف و فيلسوفى فقيه آن هم از نوع صدرايى يعنى امام خمينى به منصه ظهور رسيد. از اين پس آنچه نظام‏هاى سياسى را از منظر صدرالمتألهين تبيين خواهد كرد در جهت بسط و تبيين ادعاى مذكور خواهد بود». خوب اين استفاده نابجا از آقاى فيرحى است. آقاى فيرحى مى‏خواهد بگويد كه چون در اين منحنى زوال ملاصدرا بعد از خواجه قرار داشته و مؤيّد زوال است فلسفه سياسى به اوج انحطاط خودش رسيده و زمينه براى ولايت سياسى مجتهدان فراهم مى‏شود. لذا نمى‏توانيم بگوييم چون دكتر فيرحى اين‏را گفته، پس مؤيد ادعاى ما مى‏شود. امام خمينى انديشه سياسى‏اش فلسفى و فقهى نيست. درست است كه دليل عقلى دارد ولى فيلسوفانه نيست و ربط انديشه صدرا با انديشه امام براى ما مشخص نيست. در مجموع مى‏خواهم بگويم كه هر متفكرى يك پرابلماتيك در دوره خودش دارد، يك انديشمند فكر مى‏كند در دل دوران استبداد قرار دارد، ضد اين استبداد كار كند و انديشه‏اى درست مى‏كند ضد استبداد؛ همان‏طور كه اسپريگنز مى‏گويد: هر متفكرى ممكن است يك بحرانى را تشخيص بدهد براى مقابله با آن بحران يك انديشه سياسى تأسيس مى‏كند. اصلاً ملاصدرا پرابلماتيك سياسى در زندگى‏اش نداشته است. مسأله
اصلى ملاصدرا مخالفت ظاهرگرايان و روايت‏گرايان با ايشان بوده و اين‏كه ما بايد يك فلسفه‏اى بنويسيم كه عقل را احيا بكند؛ نه جلد كتاب اسفار اربعه براى احياى عقل و دفاع از فلسفه است. اگر پرابلماتيك او فلسفه سياسى بود حداقل يك رساله مستقل راجع به فلسفه سياسى مى‏نوشت. وقتى مسأله اصلى ملاصدرا فلسفه سياسى نيست چطورى مى‏توانيم بگوييم انديشه او ضد نظريه زوال و نقدكننده نظريه زوال است. حالا شما قبول مى‏كنيد اين دوران (دوران صفويه و به‏دنبالش قاجاريه) همان دورانى است كه غرب گام‏هاى بزرگى به سمت تمدن جديدش برداشته و ما عقب‏گرد كرديم خوب اينها را قبول داريد به‏عنوان يك پيش‏فرض، بياييد علت را پيدا بكنيد، خوب اگر اين‏طورى بوده، واقعيت تاريخى را نمى‏شود انكار كرد؛ پس احتمالاً ملاصدرا در اين زوال ما يك نقشى داشته و اين ديگر نقد نظريه زوال نخواهد شد.

دكتر لك‏زايى: از همين نكته آخر دكتر حقيقت شروع مى‏كنم. دوره صفويه دوره زوال ما نيست. ما ميراث‏دار مكاتبى هستيم كه در دوره صفويه تأسيس شده است. در فلسفه ترديدى نداريم كه داريم از حكمت متعاليه استفاده مى‏كنيم. بحث‏هايى كه در دوره جديد مطرح شده برخى از متفكران علاقه دارند كه اينها را مكتب نوصدرايى بنامند، يعنى همچنان داريم ذيل حكمت متعاليه حركت مى‏كنيم. در فقه تداوم مكاتب فقهى دوره صفويه را داريم. اصلاً سلسله بلاانقطاع فقهاى شيعه ايرانى از دوران صفويه شروع شده است؛ تا محقق اردبيلى سلسله فقهاى شيعه ايرانى را نداريم و اين سلسله بعد از محقق اردبيلى تا امروز قطع نشده است. حتى به اعتقاد برخى از محققان رنسانسى كه در ايران اتفاق مى‏افتد در برخى زمينه‏ها جلوتر از چيزى است كه در اروپا اتفاق مى‏افتد. در باب نظريه زوال مطلبى كه من دارم اين است كه نظريه پرداز زوال اساساً نگاهش به جامعه ما نيست. زوال نگاهش به يونان است؛ يعنى دارد نسبت انديشه سياسى در ايران را با انديشه سياسى يونان بررسى مى‏كند، يعنى فرض مى‏گيرد فارابى مى‏خواسته افلاطون را در ايران بسط بدهد و موفقيتى كسب نكرده است، فارابى شروع كرد امّا اين فيلسوفان بعدى بودند كه بايد راهش را ادامه مى‏دادند و انديشه فلسفى سياسى عقلى منهاى شريعت و منهاى وحى بايد در ايران ادامه پيدا مى‏كرد و شروع مى‏كند به ملامت فيلسوفان ما كه چرا اين‏كار را نكردند. خوب اين جور رونقى افتخار نيست كه زوالش بخواهد باعث تأسف بشود، يعنى اساساً اين مسأله ما نيست، امّا اگر به معناى ديگر بحث بكنيم بگوييم كه در تاريخ انديشه سياسى اسلام دوره‏هايى را داشتيم كه با ركود فكر سياسى مواجه شده، پاسخ من مثبت است؛ دوره‏هايى در تاريخ انديشه سياسى خودمان مثل قرن سيزدهم هجرى (هيجدهم ميلادى) بعد از فروپاشى صفويه تا روى كار آمدن قاجاريه داشتيم كه اين دوره ركود انديشه سياسى است يا قبل از روى كار آمدن صفويه در فاصله سقوط ايلخانان و روى كار آمدن صفويه با يك دوره ركود در حوزه انديشه سياسى روبه رو هستيم. تلقى من اين است كه مى‏گويم ما با اين انديشه در اين‏جا مواجه مى‏شويم. ما با يك سنخ انديشه نه با يك نوع يا تنوعى از انديشه‏هاى سياسى اسلامى و ايرانى روبه رو هستيم كه اينها از يك حيث تداوم داشته و آن از منظر تقيّد به مبانى و اصول دينى است، يعنى اينها سعى مى‏كردند از چارچوب هستى‏شناسى، انسان‏شناسى، معادشناسى و رهبرى الهى كه در دين ترسيم شده عدول نكنند؛ در شيعه علما سعى مى‏كردند از الگوى امامت عدول نكنند.
اين قسمت ثبات و تداوم دارد. در يك سطح دومى اينها سعى مى‏كردند از يك اصول و قواعدى كمك بگيرند، تفاوت اصول و قواعد با مبانى در اين است كه مبانى هم ثابت و هم فرازمانى است مثلاً تعلق خاطر به توحيد و تعلق خاطر به امامت و رهبرى و معاد. ولى اصول خاصيت‏شان اين است كه از يك جهت ثابت است و از يك جهت منعطف، مثلاً فقيهان معتقدند براساس «اصل عمل به‏قدر مقدور» تكليف شرعى زمانى برعهده ما مى‏آيد كه قدرت داشته باشيم، چنان‏كه مى‏گوييم تكليف وقتى مى‏آيد كه فرد بالغ و عاقل باشد. اصل تقديم اهم بر مهم و نيز اصل تقليل ظلم هم همين طور است. با توجه به آن مبانى و اين اصول و قواعد، در تاريخ انديشه سياسى اسلام متفكران مسلمان انديشه سياسى خودشان را ارائه مى‏كردند. انديشه سياسى يك امر زمان‏مند و مكان‏مند بود، يعنى مطابق با مقتضيات ارائه مى‏شد. ما نبايد انتظار داشته باشيم كه صدرالمتألهين فارابى باشد يا صدرالمتألهين امام خمينى باشد، صدرالمتألهين، صدرالمتألهين است. از آن حيث صدرالمتألهين مشابه فارابى و امام خمينى مى‏شود كه به مبانى توجه دارد، چون اينها هم به آن مبانى توجه داشتند، يعنى در حوزه مبانى يك اشتراك‏نظر مى‏بينيد و در حوزه اصول و قواعد يك اشتراك ديدگاه. اما در حوزه رفتارهاى سياسى شخصى و در حوزه مسائل كه مصداقى است از ظرف زمانى و مكانى كه در آن به سر مى‏برند متأثر مى‏شوند. اين‏جا تمايز وجود دارد؛ بنابراين معتقديم اگر نظريه زوال بخواهد همچنان بر آن مبانى كه دارد استوار باشد اساساً طرح آن در حوزه انديشه سياسى اسلام ممتنع است، چون‏كه فارابى را در ادامه افلاطون نمى‏دانيم؛ فارابى را ما متفكر شيعى و معتقد به مبانى دينى و وحيانى مى‏دانيم. من در اين كتاب اشاره كرده‏ام كه آن‏جايى كه بحث فارابى در مورد رابطه نبى و فيلسوف اندكى ابهام دارد اين‏جا صدرالمتألهين وارد بحث شده و توضيح داده و رفع ابهام كرده كه تصور نشود فيلسوف برتر از نبى هست. و اين يكى از نقاط قوت ملاصدرا هم هست.
چند نكته را با توجه به فرصت كم جلسه سعى كردم اشاره كنم: اول، ديدگاه اين تحقيق و خودم را راجع‏به نظريه زوال؛ دوم، بخش‏هايى را ما مى‏توانيم بين متفكران خودمان مشابهت ببينيم اما اين مشابهت نبايد ما را به اين تصور برساند كه اينها يك جور در حوزه مسائل سياسى هم مى‏انديشيده‏اند؛ سوم، عرصه سياست عرصه تغيير است، ما بايد همان‏طور كه به اصول و مبانى توجه مى‏كنيم، در بررسى انديشه هر متفكر، به بخش متغيرش هم توجه بكنيم، كه من در اين‏جا مى‏گويم بين فيلسوفان و فقهاى ما يك تفاوت است. اين تغييرات را در قسمت فقها بيشتر مى‏بينيم و برجسته‏تر است، چون فقيه موظف است به واقعه عصر خودش پاسخ بدهد، در حالى كه اين تغيير انديشه را در مورد فيلسوفان كمتر مشاهده مى‏كنيم، چون فيلسوف سياسى بيشتر به پرسش‏هايى مى‏پردازد كه آن پرسش‏ها پايدار و فرازمانى است. در واقع پيشنهاد من اين است كه اگر ما بخواهيم فقيه و انديشه سياسى‏اش را بررسى كنيم، اين‏جا نظريه بحران اسپريگنز مى‏تواند پاسخ بدهد، ولى اگر بخواهيم انديشه يك فيلسوف را بررسى كنيم اين‏جا نظريه تيندر براى ما پاسخ مى‏دهد. اگر بخواهيم انديشه فقيه فيلسوف را بحث بكنيم تلفيق اين دو چارچوب نظرى مى‏تواند به ما پاسخ بدهد. البته معتقد نيستم كه در اين كتاب همه آرزوهايى كه داشتم يا همه آن چيزهايى را كه خواستم بگويم گفته باشم. اين يك نقطه شروع بود و هدفى كه در اين كتاب داشتيم اين بود كه بگوييم ملاصدرا به سياست توجه كرده است. من خوشحالم بحث پرداختن ملاصدرا به سياست الان مفروض گرفته شده و بحث مى‏كنيم كه آيا يك مكتب خاصى تأسيس كرده يا نه؟ يا انديشه ملاصدرا مؤلفه‏هايى دارد كه آن‏را از ساير انديشمندان ما جدا كند يا نه؟ طبيعى است كه در يك جلسه انتظار نيست كه اين پرسش‏ها پاسخ داده شود. همين‏قدر كه اين پرسش‏ها مطرح شود و يك‏مقدار شفاف شود فكر مى‏كنم كه قدم‏هاى خوبى برداشته شده است. ما بايد سُنّت انديشه سياسى‏مان را بشناسيم. ما هر نسخه‏اى براى امروزمان بخواهيم بدهيم لازمه‏اش اين است كه اول بدانيم چه داريم. من اعتقاد دارم كه به گذشته نه به چشم گنج‏يابى نگاه كنيم و نه به نبش قبر، به گذشته خود به چشم مجموعه‏اى نگاه بكنيم كه آن‏جا چيزهايى ممكن است باشد كه به‏درد ما بخورد و چيزهايى ممكن است باشد كه براى آن ظرف زمانى مناسب بوده است و باشد كه اكنون ارزش موزه‏اى و تاريخى دارد. اين سنت و ميراث را بايد بشناسيم و از نقاط قوت و ضعفش درس بگيريم و آن بخش‏هايى را كه براى امروزمان به‏درد مى‏خورد استفاده كنيم و آن قسمت‏هايى را كه جنبه تاريخى پيدا كرده براى مباحث تاريخى خودمان نگهدارى بكنيم. گمان من اين است كه بحث صدرالمتألهين همان‏گونه كه حكمت متعاليه‏اش براى ما بحث‏هاى مفيدى دارد، حكمت سياسى متعاليه هم در آن‏جايى كه پرسش‏هاى پايدار را مورد توجه قرار مى‏دهد براى امروز ما و بلكه براى جهان حرف و سخنى دارد كه بايد از اين به بعد به آن پرداخته شود، يعنى اين‏كه چيزى را كه من شروع كردم نبايد انتظار داشت كه همين الآن پاسخ بدهد. من خودم دغدغه‏اش را دارم و كار مى‏كنم هنوز وجوه سياسى و اجتماعى حكمت متعاليه متأسفانه آن‏گونه كه شايسته بوده مورد توجه واقع نشده است.

دكتر حقيقت: شما مى‏فرماييد: آنچه فرازمانى باشد مبانى است و اصول از يك طرف ثابت و از يك طرف متغير است.

دكتر لك‏زايى: منعطف است و نه متغير، يعنى عمل به قدر مقدور يك اصل ثابت است؛ يعنى تكليف جايى مى‏آيد كه قدرت باشد، اما اين‏كه قدرت در هر شرايطى چيست؟ منعطف است، يعنى نمى‏دانيم و بستگى به شرايط دارد.

دكتر حقيقت: انديشه سياسى هم پاسخى است كه فيلسوف به مشكلات زمانى خودش داده و بعد مى‏فرماييد كه فلاسفه سياسى برخلاف فقها در انديشه سياسى خيلى با همديگر تفاوت ندارند و به كليات پرداختند؛ يعنى به اصول كه بينابين است و به مبانى كه فرازمانى است، حال سؤال من همين‏جاست كه اگر اين كليات را به‏عنوان يك مبنا قبول داريد، پس ملاصدرا اگر چيزى گفته بايد راجع‏به همين كليات گفته باشد كلى است كه براى الآن صادق و براى هزار سال ديگر هم صادق است. براى حكومت امام زمان هم صادق است. پس آن انديشه سياسى كه مى‏گوييد آمده به مسائل زمانى خودش پرداخته و مال آن زمان بوده، كجاست؟ چيزى نداريم يا حداقل در اين كتاب چيزى نيست.

دكتر لك‏زايى: اين‏كه به فيلسوف مى‏گوييم به كليات مى‏پردازد يا گفتيم در عرصه مبانى مشتركند، نه اين‏كه حرف‏هاى همديگر را تكرار مى‏كنند، مى‏گوييم سنخ پرسش‏هايى كه در حوزه فلسفه سياسى مطرح مى‏شود سنخ پرسش‏هاى كلى است و پاسخ‏هاى نظرى و كلى نيز مى‏خواهد. منتها فيلسوف سياسى ما كسى است كه مى‏آيد زمان خودش را مى‏بيند و وظيفه‏اش اين است كه پرسش‏هاى زمانه خودش را كه از نوع پرسش‏هاى ابدى هم بود مورد تحليل قرار بدهد. مثلاً بحث عدالت، بحثى قديمى است و افلاطون هم بحث عدالت را داشته و رالز هم بحث عدالت دارد، خوب به‏صرف اين‏كه اين دو نفر به بحث عدالت پرداختند نمى‏توانيم بگوييم يك بحث قديمى است. بحث قديمى است منتها پرسش آن قديمى است، پاسخ مناسب هر زمان از سوى فيلسوف ارائه مى‏شود. آن هم پاسخى است كه برخاسته از مكتب فلسفى فيلسوف است. اگر مكتب فلسفى صدرالمتألهين با مكتب فلسفى ديگر فيلسوفان تفاوت دارد، مضامين سياسى و وجوه سياسى مكتب او نيز متفاوت از مضامين و وجوه سياسى مكاتب آنها خواهد بود.

دكتر حقيقت: آن‏وقت ملاصدرا پاسخى مناسب با زمان خودش دارد يا همان كلى‏گويى‏هاست.

دكتر لك‏زايى: عرض من اين بود كه او پاسخ خودش را داشته است. حتى جمله‏اى را كه از آقاى فيرحى خوانديد و گفتيد كه از آن اين ادعاى شما برنمى‏آيد دوباره بخوانم؛ دكتر فيرحى مى‏گويد: و مهم‏تر از همه صدرالدين شيرازى به... تثبيت جايگاه سياسى مجتهدان و به‏طور كلى گفتمان اجتهاد در فلسفه اسلامى پرداخت و از اين حيث مقدمات طرح ادله‏اى عقلى در راستاى ولايت مجتهدان را فراهم مى‏كند. نه بحث فقهى آن را يعنى از نظر فلسفه سياسى با چالشى كه مشاهده كرد كه بين نظم سلطانى و سياست دينى وجود دارد تمام همت خود را به‏كار برد كه اين‏را حل بكند و توانست آن‏را حل بكند و ادعاى من اين است كه آغازگر بود و اين چه وقت نتيجه داد؟ به‏نظر من در انقلاب اسلامى نتيجه داد، يعنى اگر ريشه‏هاى فكرى پيشگامان بيدارگرى و انقلاب را بررسى كنيد خواهيد ديد كه تمام يا غالب كسانى كه در جريان تحولات انقلابى دينى ايفاى نقش كرده بودند اينها فيلسوف صدرايى بودند. از سيد جمال‏الدين اسدآبادى تا مطهرى و علامه طباطبايى و تا امام، كسانى كه با حركت جوهرى آشنا نبودند اينها به گفتمان اصلاح بيشتر علاقه‏مند بودند، در حالى كه كسانى كه در مشرب حكمت متعاليه حركت مى‏كردند به تحولات بنيادين مى‏انديشيدند؛ البته در عرصه عمل به‏قدر مقدور عمل مى‏كردند. اين البته بايد بحث شود و من يك چنين برداشتى دارم، منتها الآن روى آن اصرار ندارم. كارى است كه بايد صورت بگيرد و هنوز راجع به آن تحقيقى انجام نشده است.

آقاى پزشگى: از حضّار محترم و نيز اساتيد حاضر در اين نشست تشكر مى‏كنم.
مشخصات کتاب شناختی این اثر از این قرار است: نجف لك‏زايى، انديشه سياسى صدرالمتألهين، قم: مركز مطالعات و تحقيقات اسلامى، بوستان كتاب، 1381.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید