چاپ
دسته: حکمت سیاسی متعالیه
بازدید: 2389

 گزارشی از نشست انسان شناسی فلسفی و فلسفه سیاسی

اولين نشست از سلسله نشست هاي گروه فلسفه سياسي  با سخنراني آقاي دكتر ابوالفضل كياشمشكي با موضوع انسان شناسي فلسفي و فلسفه سياسي در پژوهشکده علوم و اندیشه سیاسی پژوهشگاه فرهنگ و علوم اسلامي برگزار شد.
در ابتدای جلسه آقای یوسفی راد با بیان معانی فلسفه سیاسی، به پرسشهای پیش روی فلسفه های  سیاسی به خصوص فلسفه سیاسی اسلام که هم شامل چیستی و چرایی پدیده های سیاسی است که مستقیما موضوع فلسفه سیاسی است و هم از هستی و ماهیت آن، پرداختند که از جمله آن می توان به موارد زیر اشاره کرد:
در فلسفه سیاسی فیلسوف سیاسی چگونه در انسان شناسی خود باید دارای چه نوع تاملاتی باشد؟
انسانی که فیلسوف سیاسی با آن مواجهه است چه انسانی تعریف شده است؟
آیا فیلسوفان اسلامی به دنبال معرفی بهتر ماهیت انسان هستند یا نگاه وجود شناسانه دارند؟
فیلسوفان اسلامی چه مقدار از اراده و اختیار انسان سخن گفتند؟
فیلسوفان اسلامی چه جایگاهی برای انسان در نظر گرفته اند؟
و...
سپس دکتر کیاشمشکی با بیان اینکه پرسش اصلی بحثش پیوند فلسفه و سیاست است، گفت: در ضمن آن به ماهیت فلسفه، اقسام فلسفه، نقش فلسفه در حوزه های تامل و تفکر، ویژگی های فلسفه و سیاست و در نهایت جایگاه انسان شناسی فلسفی در این پیوند می پردازیم.
وی افزود: برای پیدا کردن حلقه های این پیوند، باید تاملی در فلسفه و سیاست و حیات سیاسی انسان داشت. در تعاریف فلسفه بر روی دو مولفه تاکید شده است:
الف) نوع نگاه فلسفی و تامل فلسفی که عقلانی است؛
ب) توجه به بنیانها و مبانی و کاوش در آن (در حالی که علم بیشتر توجه اش به ظواهر پدیده ها است) پس فلسفه سیاسی غیر از علم سیاست است و نمی توانند کار همدیگر را انجام بدهند و نهایتا فلسفه سیاسی به  زیر ساخت های منطقی حیات سیاسی می پردازد و شاید یکی از خلاء ها در بین متفکرین اسلامی این است که در حوزه های سیاسی کار نکردند.
ما دو نوع فلسفه داریم: فلسفه مطلق که عمده کارش وجود شناسی است و فلسفه مضاف عبارت است از تحلیل فلسفی در بنیان های مضاف الیه مثل فلسفه سیاسی. غالبا تلقی فیلسوفان جدید از فلسفه مضاف بیشتر به عنوان یک روش است تا محتوی و عملا این مضاف الیه است که محتوی را مشخص می کند در حالی که چنین نیست و ما نمی توانیم بین ایندو فلسفه تفاوتی گذاشت و در واقع امتداد همان فلسفه مطلق می باشد که با خودش محتویی می آورد. در حالی که ما در غرب فلسفه های مضاف زیادی داریم اما در پس آن فلسفه مطلقی نیست (البته به طور محسوس) اما در اسلام چنین نیست. ما خواهیم گفت: که نوع وجود شناسی نسبت به حیات سیاسی خنثی نیست و وجود شناسی، اندیشه سیاسی ما را مقید می کند و شاید یکی از تفاوت های فلسفه سیاسی اسلام و غرب در همین است که در غرب خصوصا در دوره جدید فلسفه از متافیزیک بریده است و شما می توانید با هر نگاه جهان بینانانه می توانید اندیشه سیاسی تشکیل دهید بدون اینکه با هم ارتباطی داشته باشند. پس آنچه که ما در فلسفه مطلق به آن می رسیم در حوزه های گوناگونی همچون سیاست، دین، اخلاق تاثیر می گذارد که نسبت بینشان از نوع انسجامی است که یکی از شئون فلاسفه نشان دادن این سازگاری است.

نکته دیگری که باید به آن اشاره شود دو کارکرد مختلف فلسفه است که عبارت است:

1) کارکرد توصیفی؛ توجیهی: بدین معنی که ما یک حوزه ای از پدیده ها را مورد تامل سیاسی قرار می دهیم تا بنیادهای آن را تحلیل کنیم و مبانی آن را به دست بیاوریم.

2) کارکرد توصیه ای یا اصلاحی: فیلسوف بر اساس مباحث بنیادی مثل هستی شناسی و مابعدالطبیعه  سعی می کند در فروع جهان ، به مدلهایی برسد که با آن بنیادها  سازگارند.

اهمیت این دو کارکرد زمانی مشخص می شود که ما به تعامل این دو توجه کنیم که در قالب اصل انسجام و سازگاری است به طور مثال شما یک مدل سیاسی را در نظر می گیرید و بنیادها و مبانی هستی شناسی آن را به دست می آورید. حال اگر با این زیر بناها سازگاری وجود نداشته باشد در اینجا مرحله پیشنهاد و توصیه است. ایرادی  که به اصل سازگاری وارد می کنند این است که شما می توانید در هر سیستمی با هر مولفه ای سازگاری ایجاد کنید و عملا هم به سیستم های بدیل برسید، چگونه می توانید تکیه گاه برای نظام فکری درست کنید؟

به نظر می رسد در حوزه تفکر هم مثل آیات قرآن محکمات و متشبهات داریم ، اصل انسجام هم در واقع در کنار این مسلمات عمل خودش را انجام می دهد و از آن اشکال رهایی پیدا می کند.

وی افزود: سیاست وجهی از وجوه حیات است که از آن به حیات سیاسی تعبیر می شود، لذا فلسفه حیات مهم است که به آن پرداخته شود. وجوه زیست اجتماعی باید مورد تحلیل قرار بگیرد که در این سه سطح باید از هم تفکیک شود:1)  سطح عمل و کنش اجتماعی 2) نسبت های حاکم بر روابط اجتماعی 3) بنیان های نظری زیست اجتماعی به نظر می رسد فیلسوفان بین سیاست و اخلاق پیوند نزدیکی می بینند و اساسا از منظر فلاسفه ما نمی توان حیات سیاسی را از حوزه اخلاق جدا کرد (تنها تفاوت این دو در این است که از اخلاق در حوزه فردی صحبت می کنند در حالی که حیات سیاسی در حوزه اجتماعی به آن توجه می شود) لذا مولفه های اخلاق در سیاست هم دخیل است.

یکی از این مولفه ها ارزش است یعنی اهدافی تعیین می شود به عنوان ارزشمندترین خواسته های فرد یا جامعه در حوزه حیات اجتماعی که قرار است رفتار اجتماعی ما را به آن اهداف برساند که به نظر می رسد که سیاست چیزی جز مدیریت این رفتار نیست. مولفه دیگر اختیار است که فیلسوفان ما در اخلاق تاکید دارند کمال اخلاقی آن است که با اختیار به دست بیاید، در حوزه سیاست هم به نظر می رسد این مولفه دخیل است و نظام سیاسی باید شرایطی را فراهم کند که افراد با اختیار پیوند اجتماعی خودشان را محکم کنند. این دو مولفه در پیوند سیاست و اخلاق اهمیت دارند.

وی در پایان به نکاتی از حکمت متعالیه در حوزه علم النفس اشاره کرد  که اگر به حوزه اندیشه سیاسی تزریق شود می تواند باعث نوآوری شود:
ملاصدرا معتقد است ارتباط بدن و نفس یک ارتباط ذاتی است لذا در اخلاق، شئون بدن را نمی توانید نادیده بگیرید چون مستقیما روی شئون نفس تاثیر می گذارد. جامعه هم این چنین است و حیات مادی انسان نمی تواند از بعد معنوی اش جدا باشد و شکوفایی بعد معنوی اش در گرو بعد مادی است.
مقوله تشکیک که از نظر ملاصدرا نفس جسمانیه الحدوث است. در مرحله نخست اساسا مادی است و در مراحل بعدی تعالی می تواند تکامل پیدا کند. به تبع فرد جامعه هم این چنین است. بنابراین در اندیشه سیاسی شما نمی توانید این مراحل را نادیده بگیرید و نهایتا فلسفه سیاسی ملاصدرا یک فلسفه سیاسی پلکانی است.
ذو درجات بودن نفس که از دیدگاه صدرا نفس، عقل نیست بلکه یک مرتبه ای از آن عقل است، مرتبه دیگر آن احساسات است، عشق است، خشم است. لذا اگر بخواهیم این را در مدل اجتماعی در نظر بگیریم، آن روح جامعه نمی تواند در یک فرد یا یک گروه یا یک صنف خاصی متمرکز باشد.
قابل بی نهایت شدن نفس و لذا تکامل فردی به لحاظ اخلاقی حد ندارد، اگر این تقارن را در حوزه حیات اجتماعی ملاحظه کنیم می بینیم جریان حیات سیاسی،اجتماعی یک جریان بی انتهایی است لذا مدینه فاضله ما یک شکل بسته ندارد.
در پایان جلسه سوالاتی از سوی حاضرین مطرح شد که دکتر کیاشمشکی به آن پاسخ داد.

سید علی میرخلیلی