چاپ
دسته: حکمت سیاسی متعالیه
بازدید: 2687

فلسفه كساني چون فارابي، ابن سينا و ملاصدرا را نمي توان آينه برگردان تفكر فلسفي يونان دانست. هر چند از اقوال و آراء فيلسوفان قبل از خودشان متأثر بوده اند. فارابي نخستين كسي است كه مساوقت وجود با شخصيت را مطرح مي كند و بر همين اساس تمايز وجود و ماهيت مطرح مي گردد يعني آنچه در تفكر يوناني نشاني از آن نمي يابيم. وقتي ابن سينا را با يونان مي سنجيم، مي بينيم كه در همه مسائل حتي بحث ماده و صورت، بحث نفس، تفاوتهاي بسياري وجود دارد.

بناي حكمتي جديد (1)

نوآوري هاي فلسفه اسلامي در گفت وگو با دكتر رضا اكبريان، استاد دانشگاه تربيت مدرس

 

اشاره:

دكتر رضا اكبريان كه در رشته مهندسي مكانيك دانشگاه تهران تحصيل مي كرد، پس از چندي گمشده خود را در جايي ديگر _ حوزه علميه _ يافت. او درس اسفار و فصوص را نزد بزرگاني چون آيت الله جوادي آملي و حسن زاده آملي گذرانده و پس از تحصيل در درس خارج فقه و اصول به تهران بازگشت و در دانشگاه تربيت مدرس مشغول به تدريس شد. وي به مدت سه سال در دانشگاه جرج واشنگتن آمريكا به تدريس فلسفه اسلامي پرداخت.تصحيح، تحقيق و تعليق بر جلد ۹ اسفار، فلسفه و دين، اخلاق و عرفان، سازگاري ها و ناسازگاري هاي علم و دين ازجمله كتاب هاي مولف به زبان فارسي است.

ازجمله كتاب هاي ايشان به زبان انگليسي: «مناسبات دين و فلسفه»، «مباني حكمت متعاليه»، «اصول بنيادين فلسفه متعاليه ملاصدرا» است.

گفت وگوي حاضر درپي شناخت سنت فلسفه اسلامي و نوآوري آن ترتيب داده شده است.

* مرحوم استاد شهيد مرتضي مطهري تعداد مسائل فلسفي مأخوذ از فلسفه يونان را هفتاد مسئله مي دانند و كل مسائل فلسفي را بالغ بر دويست مسئله مي دانند.(مقدمه اصول فلسفه و روش رئاليسم.ج ۱) پس مي توان گفت حدود يك سوم مسائل و عناوين از فلسفه يونان وام گرفته شده است و مابقي ابتكارات فيلسوفان مسلمان بوده است.نظر شما در اين مورد چيست؟

- اساساً تفكر، ارتباط تنگاتنگي با فلسفه دارد، فيلسوف به كسي مي گوييم كه با مسائل فلسفي مواجه مي شود و تمام سعي اش اين است كه با تفكر و انديشه اي كه درباره آن مسائل فلسفي دارد، راه حل جديد ارائه دهد. بين كسي كه به كار فلسفي مي پردازد و كسي كه مي خواهد اقوال و آراء ديگران را نقل كند فرق است، در جهان اسلام، فيلسوفاني مثل فارابي، ابن سينا، ملاصدرا، سهروردي كساني بودند كه در شرايط علمي و فكري زمان خودشان به سر مي بردند و از طرف ديگر از آراء فيلسوفان قبل از خودشان متأثر بودند و تمام سعي اشان اين بوده كه با تكيه بر تفكر و انديشه خودشان راه حل جديدي براي مشكلات فلسفي زمان خودشان پيدا كنند.

چه در زمينه علم و چه در زمينه فلسفه، ما بين كسي كه كار فلسفي و يا علمي مي كند و كسي كه مي خواهد آراء فلاسفه را بيان كند فرق مي گذاريم.در تاريخ اسلام هم همين طور بوده است.

بعد از اين كه اسلام به عنوان يك دين صاحب كتاب و صاحب شريعت وارد ميدان مي شود، مردم را با يك سري مسائل اعتقادي، اخلاقي و عملي مواجه مي كند و مردم هم با اين تعاليم و معارف كاملاً آشنا مي شوند، وقتي كه آراء يونانيان در نهضت ترجمه به جهان اسلام منتقل مي شود، مسلمانان  خودشان صاحب فكر و صاحب تفكر عقلي بودند، اين گونه نبود كه آنها تنها آينه برگردان تفكر فلسفي يونان و يا ايران باشند، تمام سعي متفكران و انديشمندان در جهان اسلام اين بود كه هم از تجارب ديگران بهره بگيرند حالا چه از فلاسفه و متفكران يونان و چه فلاسفه و متفكران ساير بلاد، مثل ايران، هند، چين و هم علوم و اصولي تاسيس كنند كه در ضمن آنها نيازهاي فكري و علمي زمان آنها حل شود. اما آنچه مهم است اين است كه متفكران و انديشمندان دنبال تقليد از پيشينيان نبودند بلكه مي خواستند آراء جديد، فلسفه و مكتب جديدي ارائه دهند و اين را هم در طول تاريخ فلسفي و عقلي مان بخوبي مشاهده مي كنيم، يعني به هيچ وجه در آراء كندي، فارابي و ابن سينا نظرياتي را پيدا نمي كنيم كه آنها بخواهند عينا دنباله رو يونانيان باشند.

كندي تمامي سعي اش اين بود كه به نحوي بين دين اسلام و تعاليم فلسفي و كلامي آن و با تعاليم يونان ارتباط و سازگاري برقرار كند و وقتي كه آراء كندي با آراء افرادي مثل محمدبن  زكرياي رازي و سجستاني مواجه مي شود، مشكلاتي براي تفكر كندي پيدا مي شود. فارابي مي آيد تا نظام و مكتب فلسفي جديدي ارائه دهد تا آن مشكلات را حل كند.فارابي هم نه شارح و مقلد كندي بود و نه شارح و مقلد فلاسفه يونان.

يكي از مسائل مهمي كه فارابي با آن درگير مي شود نگرش وي نسبت به واقعيت است، در يونان فلاسفه اي مثل ارسطو و حتي قبل از او افلاطون، كساني نبودند كه بخواهند واقعيت خارجي را مساوق با وجود بدانند.اما فارابي نخستين كسي است كه مساوقت وجود با شخصيت را مطرح مي كند و بر اساس اين اصل قادر مي شود كه تمايز بين وجود و ماهيت را مطرح كند.

تمايز بين وجود و ماهيت را در فلسفه ارسطو نمي توانيم بيابيم، ارسطو تمايز وجود و ماهيت را به عنوان يك تمايز منطقي مطرح مي كند، اما تمايز مابعدالطبيعي بين وجود و ماهيت نخستين بار توسط فارابي مطرح مي شود و بعد از فارابي ابن سينا بود كه اين راه را ادامه  داد و نتايج فلسفي مهمي بر آن مترتب كرد.

در واقع مي توانيم بگوييم فارابي در جهان اسلام مؤسس يك مكتب و تفكر فلسفي است، به خاطر اين كه ما تمايز مابعدالطبيعي بين وجود و ماهيت را در يونان نداريم، مساوقت وجود با شخصيت را در فلسفه يونان نداريم و در نتيجه بحث واجب و ممكن به عنوان يك بحث متافيزيكي در يونان نيست.

ابن سينا و فارابي كساني بودند كه تمايز ميان واجب و ممكن را در فلسفه خودشان به عنوان يك بحث متافيزيكي مطرح كردند.

*پس بحث موجهات كه ارسطو بيان مي كند چيست؟

- البته در آثار فلاسفه يونان وجوب و امكان مطرح بوده، اما معنايش با وجوب و امكاني كه فارابي مطرح مي كند، فرق مي كند.

در آنجا وقتي كه از ممكن سخن به ميان مي آيد، موجودي است كه استعداد دارد و به موجود ديگر تبديل شود كه از آن به امكان استعدادي تعبير مي شود.

اما در فلسفه ابن سينا و فارابي علاوه بر امكان استعدادي با امكان ذاتي ماهوي نيز مواجهيم.

توضيح اينكه ماهيت من حيث هي هي، ماهيت از آن جهت كه ماهيت است نسبت آن به وجود و عدم علي السويه است، براي اين كه بخواهد وجود پيدا كند نيازمند اين است كه واجب الوجود به آن وجود اعطا كند، اين اعطاي وجود از ناحيه واجب نخستين بار در فلسفه فارابي و ابن سينا مطرح مي شود.

البته اين سخن يعني نوآوري ابن سينا و فارابي اختصاص به بحث وجود و ماهيت كه بحثي انتولوژيك و هستي شناختي است ندارد، حتي در بحث جهان شناسي هم ما مشاهده مي كنيم كه آراء فارابي و ابن سينا با آراء ارسطو تفاوت مي كند، در بحث ماده و صورت، اصلاً ما توقع نداريم طبيعيات ابن سينا و فارابي با ارسطو متفاوت شود، اما مي بينيم متفاوت مي شود.

در واقع در فلسفه ارسطو ماده و صورت به تنهايي براي تحقق جسم كافي هستند، اما در فلسفه فارابي و ابن سينا ماده و صورت كافي نيستند، «واهب الصور» بايد صورت اعطا كند تا جسم در خارج تحقق پيدا كند.

فارابي در جهان اسلام مؤسس يك مكتب و تفكر فلسفي است، به خاطر اين كه ما تمايز مابعدالطبيعي بين وجود و ماهيت را در يونان نداريم، مساوقت وجود با شخصيت را در فلسفه يونان نداريم و در نتيجه بحث واجب و ممكن به عنوان يك بحث متافيزيكي در يونان نيست.

* يكي از اصول مبنايي طبيعيات كه در فلسفه ارسطو خيلي نقش ايفا مي كند تمايز ماده و صورت است. ما عين همين بحث را در ابن سينا مشاهده مي كنيم.

- اين بحث در فلسفه ابن سينا تبديل به يك تحليل سه جزئي مي شود ماده و صورت و اعطاكننده صورت. در حالي كه در فلسفه ارسطو تحليلي دوجزئي داشت كه در آن ماده و صورت براي تحقق جسم كفايت مي كند، اگر ماده و صورت را در نظر بگيريم، با تركيب اين دو جسم محقق مي شود اما در فلسفه فارابي تا واهب الصوره صورت نوعيه را افاضه نكند اين جسم در خارج تحقق پيدا نمي كند.

بحث افاضه صورت نوعيه توسط واهب الصوره (اعطا كننده صورت) نخستين بار در فلسفه فارابي و ابن سينا مطرح مي شود.

البته كندي هم نسبت به فلسفه يونان حرف نو دارد، حرفي زده كه در فلسفه ارسطو ديده نمي شود.

كندي تمام سعي اش اثبات تناهي رياضي عالم است.

از نظر او هم ابعاد مكاني عالم متناهي است و هم بعد زماني آن.ارسطو ابعاد مكاني عالم را متناهي مي دانست اما اعتقاد به تناهي بعد زماني عالم نداشت.اما كندي قبول نمي كند كه بعد زماني عالم نامتناهي است.او اثبات مي كند كه بعد زماني عالم هم متناهي است.حالا كه تناهي زماني عالم را اثبات مي كند بر اساس آن وجود خدا را ثابت مي كند.

برهاني كه كندي بر اثبات وجود خدا اقامه مي كند، قطعاً در فلسفه ارسطو نيست، برهان ارسطو بر اثبات وجود خدا، برهان محرك نامتحرك است كه مبتني بر بحث حركت و نيازمندي آن به علت غايي است، اما در فلسفه كندي تناهي رياضي عالم و بر اساس آن وجود خداوند اثبات مي شود، كندي فيلسوفي است كه مي خواهد يك مبناي جديد براي اثبات وجود خدا و مباحث علم الهي خود ارائه كند.

اينجاست كه تعبير مي كنيم و مي گوييم كندي الهياتش پسيني است و مبتني است بر مباني رياضي، و براهين رياضي كه بر اساس آنها تناهي زماني عالم اثبات مي شود، مبناي الهيات كندي مي شود و كندي بر اين اساس خدا را اثبات مي كند.اما در فلسفه ارسطو، بحث محرك نامتحرك مبتني بر بحث حركت است كه يكي از مباحث طبيعيات محسوب مي شود، يعني الهياتش متأخر از طبيعياتش است.

اين كه من از كندي زياد سخن به ميان نمي آورم به اين دليل است كه كندي الهيات  اش يك الهيات پسيني و متأخر از رياضيات است، مثل ارسطو كه متأخر از طبيعيات است.

اگر براهين رياضي كه كندي براي اثبات تناهي زماني عالم مي آورد ابطال شود فلسفه كندي صدمه مي بيند. برهاني كه فارابي بر اثبات وجود خدا اقامه مي كند نه مبتني بر رياضيات است و نه مبتني بر طبيعيات. در فلسفه ارسطو و كندي چنين چيزي را سراغ نداريم.

فارابي فيلسوفي است كه مي خواهد حرف نو بزند و مكتب جديد فلسفي ارائه دهد، هم فارابي و هم بعد از او ابن سينا چنين اند  تا چه برسد به ملاصدرا. فارابي و ابن سينا در مهمترين اصل مابعدالطبيعي شان يعني تمايز ميان وجود و ماهيت اصلاً مقلد يونان نيستند، اين سخن نويي است كه متعلق به خود آنها است، بر اين اساس تمايز ميان واجب و ممكن را ارائه مي كنند كه خدا به عنوان واجب الوجود بالذات موجودي است كه وجود به ممكنات اعطا مي كند، در فلسفه ارسطو خداي ارسطو فكر فكر است، غايت جهان هستي است.اما در فلسفه فارابي و ابن  سينا خدا هم غايت هستي و هم اعطاكننده وجود است، در واقع در فلسفه فارابي و ابن سينا است كه خالقيت خدا تبيين فلسفي مي شود و اين نسبت به يونان به عنوان يك مكتب فلسفي جديد مي تواند ارائه شود، البته اين حرف فقط حرف ما نيست، متفكران و مورخان فلسفه در مغرب زمين هم اذعان دارند كه در جهان اسلام فلسفه نويي شكل گرفته كه در فلسفه يونان وجود نداشته و شاهدمان هم اين است كه خود ابن رشد از كساني است كه به ابن سينا و فارابي حمله مي كند كه شما چرا فلسفه ارسطو را عوض كرديد.

خوب معلوم است كه فارابي و ابن سينا پيرو و مقلد ارسطو نبودند.تازه ابن رشد مي گويد من مي خواهم مابعدالطبيعه ارسطو را احيا كنم، يعني او قبول دارد كه فلسفه ابن سينا و فارابي با ارسطو كاملاً تفاوت دارد.

در مقالاتي كه از اينجانب به چاپ رسيده است نشان داده ام كه فارابي و ابن سينا نه تنها در اين اصل بنيادين سخن نويي دارند و اصل جديدي تأسيس كرده اند، بلكه تلاش كرده اند تا يك نظام فلسفي و يك ساختار فلسفي جديد ارائه كنند كه تقريبا در تمام اين ساختار، نظريات جديد ارائه شده است، در بحث تمايز و رابطه ميان محسوس و نامحسوس و همچنين تمايز و رابطه ميان خدا و عالم و بحث خالقيت و علم خدا به ماسوي اصلاً در فلسفه ارسطو سخن ابن سينا و فارابي را نمي يابيد، در فلسفه ارسطو خدا علم به ذات خودش دارد، اما علم به غير ندارد، اين مطالب را نبايد ساده گرفت.

ارسطو ثابت مي كند كه خدا علم به ذات خودش دارد ولي علم به غير ندارد.وقتي علم به غير ندارد پس غير را به وجود نياورده است.چون اگر غير را به وجود آورد به غير مشغول مي شود و ديگر نمي تواند عالي متعالي و منزه باشد، چون ارسطو نتوانست اين پارادوكس را حل كند كه خدا مي تواند هم علم به ماسوي داشته باشد و هم ماسوي را به وجود آورد و هم سبوح، قدوس، عالي و متعالي باشد، چنين نظري را پذيرفت.

فارابي و ابن سينا بودند كه بعداً آمدند و اثبات كردند كه ما مي توانيم خداي دين را در فلسفه اثبات كنيم و اسماء و صفات او را به طريق فلسفي تبيين كنيم.

فيلسوف اسلامي نمي آيد از آيه به عنوان مقدمه برهانش استفاده كند، تأسيس اصول مي كند، يعني برهانش را مبتني مي كند بر بديهيات تصديقيه اوليه كه از آنها به اصول متعارفه بديهي تعبير مي كنيم و بر اساس اين اصول بديهي و به روش عقلي و برهاني است كه اصول فلسفي خود را اثبات مي كند و آنها را مبناي فلسفه خود قرار مي دهد.

در فلسفه ارسطو اصل بنيادين تمايز ماده و صورت و بحث حركت است اما در فلسفه فارابي اصل بنيادين تمايز وجود و ماهيت است و بعد تبديل شدن (افاضه) وجود به ماهيات، يعني ماهياتي كه تقرر ماهوي دارند و در علم حق تعالي به وجود علمي موجودند، تبديل به ماهياتي مي شوند كه وجود عيني دارند و چنين چيزي اصلاً در فلسفه ارسطو يافت نمي شود.

خدا مستجمع جميع صفات است، يكي از صفاتش علم است، قدرت، اراده، خالقيت، رازقيت است.خدايي كه اسلام ارائه مي كند اداره كننده عالم است، التفات و عنايت به عالم دارد ابن سينا بدنبال اثبات چنين خدايي بود.

اين است كه خدا را فاعل بالعنايه مي دانست، اما در فلسفه ارسطو خدا عنايت و التفات به غير ندارد.براي ارسطو خدا غايت نظام هستي است.از نظر فارابي و ابن سينا هيچ منافاتي نيست بين سبوح و قدوس بودن خدا و عنايت و علم به عالم و به وجود آوردن آن.خدا هم علم به كليات و جزئيات دارد، هم سبوح و قدوس است.هر چند معتقدند علم او به جزئيات به نحو كلي است.

* اما غزالي در همين مورد ابن سينا را به چالش مي كشد؟

- غزالي ابن سينا را به چالش مي طلبد. به خاطر او و امثال اوست است كه زمينه براي پيدايش فلسفه سهروردي و ملاصدرا فراهم مي شود فلسفه هايي كه در اصول و مباني شان با فلسفه پيشينيان تفاوت بسيار دارند. وقتي ابن سينا را با يونان مي سنجيم، مي بينيم كه در همه مسائل حتي بحث ماده و صورت، بحث نفس و رابطه آن با بدن تفاوتهايي وجود دارد.

در يونان وقتي بحث تجرد و بقاء نفس مطرح مي شود، ارسطو مي گويد نفس از جهت اينكه داراي عقلانيت و تعقل است مجرد است، وقتي راجع به بقاء نفس سخن مي گويد منظورش اين است كه عقل كلي باقي است، او نه قائل به بقاء نفوس جزئيه و نه قائل به بقاء عقول جزئيه.

او معتقد است وقتي ادراكات عقلي براي نفوس پيدا مي شود حافظ ادراكات عقلي عقل فعال است و روشن است كه بعد از مرگ اين عقل فعال است كه باقي مي ماند نه نفوس جزئيه. نفوس جزئيه از بين مي روند.

از نظر ارسطو نفس، صورت منطبع در ماده است، نظر او با ابن سينا و فارابي تفاوت دارد، وقتي ماده متلاشي مي شود صورت هم متلاشي مي شود. پس چه باقي مي ماند، عقل كلي، در واقع اين نفس است كه به نحوكلي، نه به نحو جزئي عقلانيتش باقي خواهد ماند.

در حالي كه در بحث معاد داريم كه تك تك افراد نفوس شان باقي مي ماند، ارسطو نتوانست حتي بحث معاد روحاني را تبيين فلسفي كند، نمي دانم چطور گفته مي شود فارابي و ابن سينا طابق النعل بالنعل جاپاي ارسطو گذاشته اند و مقلد ارسطو هستند. ابن سينا اثبات مي كند كه نفس تعلق به بدن پيدا مي كند و بعد از مرگ نفس باقي است. نفس، نفس جزئي است، البته تحليل مي كند كه عقلانيت نفس باقي است اما كدام عقل، عقل كلي يا جزئي؟ عقل جزئي.

از نظر ابن سينا عقل كه حقيقت نفس است باقي است اما به نحو جزئي، در حالي كه از نظر ارسطو اين عقل كلي است كه باقي مي ماند اين يكي از وجوه فارق و يكي از وجوه مميزه تفكر فلسفي مسلمين و بعد از آن حتي فلسفه مسيحي بشمار مي آيد.

در يونان عقل كلي باقي است اما در اينها عقل جزئي باقي است، پس در بحث نفس هم تفاوت است. در بحث ماده و صورت و حقيقت جسم هم تفاوت وجود دارد كه اشاره كرديم.در بحث خدا هم تفاوت است، فلسفه اي كه فارابي و بعد از او ابن سينا مطرح مي كنند چنين ساختاري وجود دارد.

پس آنچه مهم است اين است كه هم اصل بنيادين فلسفه فارابي و ابن سينا در يونان وجود نداشت هم اين اصولي كه بر اصل بنيادين مترتب مي شود.

در ارسطو اصل بنيادين تمايز ماده و صورت و بحث حركت است اما در فارابي اصل بنيادين تمايز وجود و ماهيت است و بعد تبديل شدن (افاضه) وجود به ماهيات، يعني ماهياتي كه تقرر ماهوي دارند و در علم حق تعالي به وجود علمي موجودند تبديل به ماهياتي مي شوند كه وجود عيني دارند و چنين چيزي اصلاً در فلسفه ارسطو يافت نمي شود. بعد از ابن سينا متكلماني چون غزالي و فخر رازي فلسفه ابن سينا و فارابي به بحث و نقد گذاشتند و مشكلات آن را بيرون كشيدند. عده اي از عرفا و بعضي از فيلسوفان چون ابو البركات و ابن رشد هم به اين مهم پرداختند. ابن رشد از كساني است كه تصور مي شود با غزالي مخالفت داشته اما اينطور نيست. حمله اصلي  او متوجه ابن سينا و فارابي است.

پس هم جريان فلسفي بعد از ابن سينا و فارابي تلاش مي كنند مشكلات فلسفي ابن سينا و فارابي را مطرح كنند و به رخ آنها بكشند و هم متكلمان و هم عرفا و بعد از چنين جريانهايي است كه در جهان اسلام، ما شاهد طلوع دو جريان فكري - فلسفي هستيم كه كساني چون سهروردي و ابن عربي آنها را بنيانگذاري مي كنند. مكاتبي كه از اصول و مباني جديدي برخوردارند و مشكلات فلسفه ابن سينا و فارابي را ندارند.

* اگر مأمون «بيت الحكمه» را تأسيس نمي كرد و نهضت ترجمه شكل نمي گرفت در اين صورت آيا ما فيلسوفان بزرگي چون ابن سينا و فارابي مي داشتيم؟

- در اينجا لازم است به دو نكته توجه كنيم. يكي اينكه لازم است فرق بگذاريم بين تفكر عقلي و تفكر فلسفي.

قبل از اينكه نهضت ترجمه صورت گيرد، ما در بين مسلمان ها جريان هاي فكري، كلامي و عرفاني مختلفي سراغ داريم. ديگر اينكه قرآن كريم و روايت معصومين مشتمل بر مضامين و تعاليم بلند فلسفي و عرفاني است و لازم است فرق بگذاريم بين اين تعاليم و خود فلسفه و عرفان.

فلسفه چيست؟ فلسفه معرفتي بشري است كه در آن از يكسري دسته بندي ها، اصطلاحات، مفاهيم و براهين استفاده مي شود. قرآن كتاب فلسفه نيست، ماده، صورت، علت، معلول، حدوث و قدم در قرآن يافت نمي شود. اما مضامين و تعاليم فلسفي در قرآن وجود دارد، مثلاً مي فرمايد: ام خلقوا من غير شيء ام هم الخالقون، نمي گويد علت، معلول، اما اگر توجه كنيم استدلال مي كند، مي خواهد عليت را مطرح كند.

يا آنجا كه مي فرمايد: هوالاول و الاخر، هو الظاهر و الباطن، شما در بحث حدوث و قدم چه مي خواهيد بگوييد، مي گوييد عالم از نظر بعد زمان و ابعاد مكاني متناهي است.

در اينجا قرآن كريم مي فرمايد كه درباره خداي تبارك و تعالي نمي توان زمان و مكان تصور كرد. چون هر چه بعد تصور كنيد هم اول دارد و هم آخر، اما خدا هم اول و هم آخر است، به تعبيري وراء زمان و مكان است. اين يك بيان فلسفي از اين آيه مباركه است. درآثار فلاسفه و عرفاء بيانات عميق تري نيز وجود دارد.

همانطور كه ملاحظه مي كنيد قرآن به زبان ساده سخن مي گويد، قرآن كريم زبانش مختص به خودش است. زبانش هم معجزه است. يك عارف سالك واصل كه به مدارج بالاي عرفاني رسيده از اين آيه مي تواند برداشت هاي عرفاني بسيار عميق داشته باشد و مردم عامي هم با تامل قادر به فهم اين آيه اند. مي گوييد خدا هم اول و هم آخر است، خدا مثل اين جسم نيست كه اولش مثل آخرش نباشد و آخرش مثل اولش نباشد، مثل من و شما نيست كه اول صبح براي ما با الان فرق دارد، صبح اول امروز بود الان آخر امروز است، ما زماني و مكاني هستيم، اما خدا نه زمان دارد و نه مكان، در خدا جسميت و ابعاد قابل تصور نيست.

همچنين در آيه مباركه ديگري مي خوانيم. اينما تولو فثم وجه الله، يعني به هر چه نگاه كنيد وجه الهي است. نياييد جهان را از خدا جدا كنيد و بگوييد خدا عالم را خلق كرده و عالم مخلوق خداي تعالي است و جدا از هم هستند. ملاصدرا در بحث وحدت تشكيكي وجود و يا بحث وحدت شخصي وجود بدنبال تبيين فلسفي اين حقايق است. او مي خواهد در پرتو نظام فلسفي خود و در پرتو اين مباني و اصول چنين مضامين و تعاليمي را قابل فهم كند.

بنابراين قبل از نهضت ترجمه مسلمانان در قرآن كريم و روايات معصومين با چنين تعاليمي مواجه بودند و در رده هاي مختلف به تامل و تفكر در اين آيات و روايات مي پرداختند و پرواضح است كه بين اين تاملات و تفكرات و فلسفه رايج مصطلح تفاوت است و بعد از نهضت ترجمه جريان فلسفه روز بروز در سير تكاملش به اين مضامين عميق عرفاني و فلسفي نزديكتر شده است بنحوي كه در حوزه شيراز و اصفهان و به خصوص ملاصدرا و پيروان او تا زمان علامه طباطبايي شاهد برداشت هاي عميق تر و ظريف تري در زمينه مسائل فلسفي و عرفاني هستيم.

* درست است كه ما تفكر داشته ايم اما اين تفكر منسجم و نظام يافته نبود.تفكر يوناني موجب شد كه ما قرآن را بهتر بفهميم و منطق ارسطويي باعث قوت انديشه ديني ما شد.

- فلسفه معرفت بشري است، اما قرآن كلام خداست.

همانطور كه خود خدا ليس كمثله شيء كلام او هم ليس كمثله شيء. قرآن فوق فلسفه است. فلسفه داراي اصطلاحات و دسته بنديهاي خاصي است كه در معرض تغييرند و در فلسفه هاي مختلف تفاوت پيدا مي كنند. در حالي كه قرآن كلام خداست. معجزه است. زبان قرآن هم معجزه است.

زبان قرآن به نحوي است كه براي همه زمان ها و مكانهاست.

هر مقداري كه در تاريخ اسلام كسي فلسفه، عرفان و ادبيات خودش را به قرآن نزديكتر كرده، فلسفه، عرفان و ادبيات او ماندگارتر شده است، چون قرآن معجزه ختميه است و آياتش همين الان هم كاملا براي بشر قابل فهم است بدون اينكه بتوانند ابطالش كنند و يا كاملترش نمايند. اما فلسفه معرفت بشري است. مال يونان است سبك و سياق، دسته بنديها و بقول شما نظام و ساختار خاصي دارد.

از يونان وارد جهان اسلام شده، اما اين سخن به اين معنا نيست كه قبل از يونان ما فلسفه نداريم. فلسفه در ايران و ساير بلاد وجود داشته، اساسا فلسفه در تعاليم انبياء بوده اما نه به صورت يك علم مدوني مشتمل بر يكسري ابواب، اصول، دسته بندي ها و مفاهيم و اصطلاحات فلسفي.

قرآن كريم هم به عنوان وحي الهي مشتمل بر تعاليم مختلف و متنوعي در زمينه مباحث عرفاني، فلسفي و غيره است تعاليم فلسفي يعني مجموعه آياتي كه فيلسوف مي تواند از آنها بهره برداري كند.

اين آيات ناظرند به مبدأ هستي، پايان هستي، ارتباط بين عوالم وجود، ارتباط بين انسان و حالات روحي اش با بدنش.

قبل از نهضت ترجمه فلسفه به معناي رايج مصطلح آن نداريم، همانطور كه ساير علوم را هم نداشتيم، عرفان هم به اين معنا نداشتيم، كلام و فقه هم نداشتيم. فقه و كلام هم علم بشري اند. تعاليم فقهي قرآن و احاديث غير از علم فقه است. علم فقه يعني يكسري قواعد، اصول و دسته بندي هايي كه به صورت علم مطرح مي شود. اين است كه علم تغيير مي كند. مثلاً فقهي كه مرحوم صاحب شرايع و محقق طوسي داشته اند، فقهي كه علامه حلي، سيد مرتضي، شيخ مرتضي انصاري ارائه كرده اند، به مرور زمان تغييراتي پيدا كرده است و دگرگوني  پذيرفته است. اما تعاليم فقهي قرآن دگرگوني نمي پذيرد. أقم الصلوه لذكري علم اصول فقه و علم فقه نيست، بنابراين همان طور كه ما فلسفه را قبل از نهضت ترجمه نداريم علوم ديگر را هم نداريم، اما فرقش اينجاست كه يكسري علوم زبان مشترك همه بشريت در همه اعصار و قرون اند، اما فقه اين طور نيست فقه مختص به اسلام و تعاليم قرآني و روايي ما است، اما فلسفه اين طور نيست در يونان هم داريم، در قبل از يونان در ايران باستان، بين النهرين، چين، هند هم داريم، فلسفه معرفت مشترك بشري است. بنابراين فلسفه به معناي اصطلاحي آن را قبل از نهضت ترجمه نداريم، قبل از اين كه مأمون بيت الحكمه را تأسيس كند نداريم، اما تفكر عقلي مسلمين با قرآن متولد شده و وارد جهان اسلام شده، و به مرور زمان در قالب هاي مختلف علمي در آمده و خودش را به فلسفه، كلام، عرفان نظري نشان داده، البته كلام زمان تولدش زودتر از فلسفه است. علم كلام با كلمات اميرالمؤمنين در نهج البلاغه فرق مي كند. اصلاً درست نيست نهج البلاغه را علم كلام بناميم، نهج البلاغه همانند خورشيدي است كه همواره در آسمان معرفت مي درخشد و همه افراد بشر در همه اعصار و قرون مي توانند از آن استفاده  كنند.

قرآن كريم زبانش به نحوي است كه جاودانه است و در بند زمان و مكان نمي گنجد. نهج البلاغه هم از چنين زباني برخوردار است. البته قرآن كريم معجزه است، كلام خداست ولي نهج البلاغه كلام اميرالمؤمنين است ولي از اين جهت مشتركند كه در قالب ها و دسته بندي هاي علوم رايج نمي گنجند، اين خيلي مهم است، نه قرآن و نهج البلاغه و نه توحيد صدوق را نه مي توان كتاب فلسفه ناميد و نه كتاب عرفان و نه كتاب كلام.

اشتباه است كه گاهي تصور كنيم توحيد صدوق كه مشتمل بر احاديث ائمه است كلام شيعي است. كلام شيعه غير از تعاليم اهل بيت عصمت است، توحيد صدوق غير از كلام شيعي است. متكلمان شيعي در آن زمان تنها به اندازه ظرفيت فكري و ذهني خود قادر به فهم و درك اين مضامين بلند بودند. بعد از قرن ها و به مرور زمان پرده از روي اين احاديث برداشته شد.

اشخاصي چون ملاصدراها و ميردامادها و حكما و بزرگان حوزه شيراز و اصفهان بودند كه تلاش كردند تا مضامين بلندي را كه در احاديث اهل بيت عصمت وجود داشت در ابعاد مختلف به منصه ظهور برسانند، و آنها را جلوه گر كنند. ملاصدرا به عنوان يكي از برجسته ترين فيلسوفان و حكماي شيعي سعي اش اين بود كه تعاليم اهل بيت عصمت را به زبان فلسفه تبيين و عرضه كند. فلسفه ملاصدرا باز هم فلسفه اميرالمؤمنين نيست. تعاليم فلسفي اميرالمؤمنين فوق فلسفه است.

فلسفه ملاصدرا فلسفه است با اصطلاحات، دسته بندي ها و قالب هاي خاص خودش. از اين رو امكان دارد كه در سالهاي آينده جاي خود را به فلسفه كاملتري بدهد با دسته بندي ها و براهين و تقريرهاي جديد، اما ما مي بينيم كه نهج البلاغه اين طور نيست، اصلاً زبان و سبك و سياقي اين چنين ندارد. اجازه نمي دهد كه ديگران آن را با دسته بنديها و قالبهاي خاص خود در معرض نقض و ابرام قرار دهند و يا آن را بصورت كاملتري در آورند.

 

* وقتي ما مي گوييم مثلا فارابي مبدع فلسفه  است و فلسفه اي متفاوت با فلسفه يونان ارائه داد و اصولي تأسيس نمود كه در تاسيس اين اصول متأثر از تعاليم ديني بود منظورمان اين است كه كلا سخن جديدي آورده است؟

- نه. منظورمان اين نيست كه قبل از او اين حرفها اصلاً مطرح نبوده، نه حرف فيلسوفان ما در آغاز تفكر فلسفي در جهان اسلام هم ريشه در تعاليم ديني ما داشته و هم ريشه در فلسفه و علوم اوائل در يونان و ايران و هند و ساير كشورها، اگر ما گفتيم فيلسوفي متأثر از فلاسفه ديگر است، يا فرهنگي از فرهنگ هاي ديگر اثر پذيرفته است به اين معني نيست كه اين كپي و رونوشت آن است، اساساً فيلسوف كسي است كه از آراء فلاسفه قبل از خودش اثر مي پذيرد اما مقلدشان نيست يا اين كه وقتي مي گوييم فيلسوفان ما مثل فارابي، ابن سينا و بعد از اينها ملاصدرا از قرآن و روايت اثر پذيرفته اند منظورمان اين نيست كه عين فلسفه اينها در قرآن و روايات است، فيلسوف كسي است كه مي خواهد تفكر داشته باشد، بينديشد، يك سري مسائلي برايش مطرح است، براي تبيين فلسفي اين مسائل به تاسيس و ارائه اصول فلسفي مي پردازد، او در تأسيس چنين اصولي مي تواند از قرآن و روايات اثر بپذيرد و مي تواند از فيلسوفان قبل از خودش اثر بپذيرد.

در تأسيس اصول، وقتي كه فارابي تمايز وجود و ماهيت را مطرح مي كند و از آن به تمايز واجب و ممكن منتهي مي شود، او در اين اصول از آيات و روايات اثر پذيرفته است، اما نه اين كه اين اصول عينا در قرآن وجود دارد، قرآن كريم وقتي كه بحث خالقيت و علم خدا را مطرح مي كند و مي فرمايد: لايعزب عن علمه مثقال ذره في السموات و لا في الارض، يعني مثقال ذره اي در آسمان و زمين از علم خدا مخفي نيست، فيلسوفي به نام فارابي پيدا شده، فلسفه ارسطو را مي خواند و مي بيند اصلاً در چنين فلسفه اي تبيين فلسفي علم به غير ارائه نشده، علم به جزئيات مطرح نشده، نمي تواند اين فلسفه را بپذيرد، ناچار است اصولي را در فلسفه خودش تاسيس كند و آنها را مبنا قرار دهد كه بر اساس اين اصول  چنين مسائلي به طريق فلسفي تبيين شود اما نه اين كه كاري كلامي انجام دهد و از فعاليت فلسفي فاصله بگيرد.

نمي آيد از آيه به عنوان مقدمه برهانش استفاده كند، تأسيس اصول مي كند، يعني برهانش را مبتني مي كند بر بديهيات تصديقيه اوليه كه از آنها به اصول متعارفه بديهي تعبير مي كنيم و بر اساس اين اصول بديهي و به روش عقلي و برهاني است كه اصول فلسفي خود را اثبات مي كند و آنها را مبناي فلسفه خود قرار مي دهد، اما اين ايده هايي را كه گرفته و بر اساس آنها اين اصول را تأسيس كرده، مي توانند از قرآن و روايات باشند، در قرآن بحث خالقيت مطرح مي شود فيلسوف است كه مي خواهد بين دين و فلسفه سازگاري ايجاد كند بنابراين تأسيس اصول مي كند، چرا كلام نيست چون كلام وقتي است كه از قرآن و روايات در مقدمات دليلش استفاده كند.

اگر اين فيلسوف به مضامين قرآني و روايي دسترسي داشت اصلاً معلوم نبود كه اين گونه بينديشد، فارابي و ابن سينا در حال و هواي جامعه اسلامي و تحت تأثير تعاليم ديني به تأسيس اصول و به تفكر فلسفي پرداختند و چنين فلسفه اي را تأسيس كردند، بنابراين هر دو سخن نادرست است؛ يكي اين كه بگوييم فيلسوف اسلامي كسي است كه فلسفه اش را عينا از قرآن و روايات گرفته، يعني هرچه در قرآن و روايات است در فلسفه اش آورده و ديگر اينكه بگوييم فيلسوف اسلامي از قرآن و روايات هيچگونه اثري نپذيرفته است.

* حال فرض كنيد كه نهضت ترجمه اتفاق نمي افتاد؛ شرايط تاريخي ما چه صورتي به خود مي گرفت؟

- سؤال شما بيشتر يك سئوال فرضي است و با واقعيت خارجي انطباق ندارد. واقعيت خارجي اين است كه اسلام به عنوان دين خاتم كه جامع همه اديان پيش از خود است و از ظرفيت بالائي برخوردار است در تعامل با فرهنگها و تمدن هاي ديگر فعالانه نقش ايفا كرد و توانست با آنها به گفتگو و تبادل نظر بپردازد و بدون اينكه اصالت خود را از دست بدهد در زندگي مردم در ابعاد و شوون مختلف موثر باشد.

اين بود كه پيروان خود را تشويق مي كرد كه با فرهنگ هاي متفاوت آشنا شوند، آراء متفكران، فلاسفه و انديشمندان را از سراسر عالم جمع آوري كنند، آنها را بشناسند و در بوته نقد و ارزيابي قرار دهند. علاوه بر اين اسلام مسلمانان را به تأمل و تفكر دعوت مي كرد. ولي خوب فرض محال، محال نيست.

اگر نهضت ترجمه نبود و چنين انتقالي صورت نمي گرفت، قطعاً مسلمانان بعد از مدتي خودشان مكاتب فلسفي خاص خودشان را تأسيس مي كردند.

اين طور نيست كه تصور كنيم بحث هاي فلسفي بطور پراكنده باقي مي ماند و مسلمانان قادر به تاسيس علم فلسفه نمي شدند، همان طور كه در علم فقه و ساير علوم كارهاي شگفتي انجام دادند. البته روشن است كه فلسفه با اين سبك و سياق ودسته بندي هايي كه هم اكنون در اختيار ما قرار دارد نبود، يك چيز ديگر بود.

ممكن است سؤال كنيد وقتي امام زمان (عج) ظهور كند آيا فلسفه بساطش جمع مي شود، نه اما معلوم نيست ما با اين فلسفه هاي ناقص سر و كار داشته باشيم. ممكن است ايشان خطوطي را پيش روي ما بگذارد كه ما به كمك آنها بتوانيم فلسفه هاي بهتري داشته باشيم. پس اين سخن كه بدون نهضت ترجمه، باب تفكر، تعقل و انديشه درباره مبدأ هستي، معاد، جهان و انسان بسته بود سخن درستي نيست.

اما اين سخن درست است كه بدون نهضت ترجمه فلسفه در جهان اسلام بصورت ديگري شكل مي گرفت.

همان طور كه الان اگر ما با آراء كانت، هگل، هوسرل، ويت گنشتاين آشنا نشويم، معلوم نيست كه ما اين مباحث را در حال و هوا و حوزه فكري- فلسفي خودمان داشته باشيم، اما اين به اين معنا نيست كه ما در زمينه مسائل و مشكلات زمان خود صاحب فكر نخواهيم بود و نمي توانيم فلسفه داشته باشيم.

فلسفه خواهيم داشت با قالب ها و چارچوب ها و دسته بندي هاي ديگري.

* اين ابداعاتي كه فلاسفه اسلامي انجام دادند در چارچوب خود فلسفه ارسطويي بوده است نه خارج از اين چارچوب. مثلاً شما دكارت را ببينيد كه تأسيس مابعدالطبيعه جديد مي كند و طرح نويي در انديشه و تفكر غرب مي ريزد اما ابن سينا و فارابي در چارچوب فلسفه ارسطو به تفكر پرداخته اند و اگر ابداعاتي داشته اند بر مبناي انديشه ارسطويي بوده است.

- پاسخ به اين سؤال مي تواند ما را در زمينه مقايسه تفكر فلسفي غرب و جهان اسلام در قرنهاي اخير كمك كند. در جهان غرب تا دكارت، فلسفه راهي را طي مي كرد كه چارچوب هايش را در فلسفه افلاطون و ارسطو به تبع سقراط مشاهده مي كنيم.

اما بعد از دكارت فلسفه سرنوشت جديدي پيدا مي كند بنحوي كه عده اي مي گويند كه فلسفه دكارت فلسفه زندگي است، اما فلسفه افلاطون و ارسطو و فارابي و ابن سينا تا توماس آكويناس و... فلسفه اي است كه ما نان زمين را مي خوريم و راجع به آسمان حرف مي زنيم، فلسفه زندگي نيستند، اين سخن تا حدي درست است اما تصور من اين است كه اولا بايد بين فلسفه فارابي و ابن سينا از يكسو و فلسفه ارسطو و افلاطون از سوي ديگر فرق گذاشت، و ثانيا تفاوت قائل شد بين راهي كه فلسفه فارابي و ابن سينا در جهان اسلام طي كرده اند و مسيري كه براي انتقال اين فلسفه ها به قرون وسطي و جهان مسيحيت توسط ابن رشد و امثال او تعبيه شد از زمان سقراط تا دكارت، دكارت واقعاً نقطه عطفي در تاريخ فلسفه به شمار مي رود، مخالفت دكارت با فيلسوفان قبل از خودش هم صبغه انتولوژيك دارد و هم اپستموژليك. افلاطون هم وجود حقيقي را از آن مثل مي داند و هم ادراك حقيقي را. در فلسفه ارسطو هم بدون محرك نامتحرك نه تحقق صور نوعيه امكان پذير است و نه تحقق ادراك عقلي.

در واقع انسان وقتي مي تواند از مرحله عقل هيولاني به بالفعل منتهي شود و عقلش فعليت پيدا كند كه محرك نامتحرك به عنوان غايت حركت انسان در خارج تحقق داشته باشد. تبدل از قوه به فعل هم در جهان خارج نيازمند به محرك نامتحرك است و هم در عالم انديشه و ادراك.

اين سخن در فلسفه ابن سينا و فارابي هم كاملاً به چشم مي خورد، البته با تفاوتهايي كه قبلا به آن اشاره كرديم. آنها هم اول اثبات مي كنند كه عالم عقول و عقل فعال هست بعد مي گويند عقل فعال كارش هم اعطاء صور نوعيه به اشياء طبيعي است و هم اعطاء صور معقوله به اشياء معقوله، اگر در فلسفه ابن سينا و فارابي عقل فعال را حذف كنيد هيچ صورتي در خارج تحقق پيدا نمي كند. در ارسطو هم همين طور است، قوا وقتي مي توانند به فعليت برسند كه محرك نامتحرك را در فلسفه اثبات كرده باشيد.

محرك نامتحرك غايت حركت است، و بدون غايت، حركت محقق نمي شود، در واقع محرك نامتحرك وجه تبيين فلسفي حركت از قوه به فعل است، چه قوه مربوط به يك شيء طبيعي خارجي باشد و چه مربوط به يك ادراك عقلي در انسان. بنابراين انديشه و تعقل در فلسفه ارسطو، امكان و تحققش منوط به اثبات محرك نامتحرك است، اگر محرك نامتحرك را در فلسفه ارسطو اثبات نكنيد نه تحقق اشياء در خارج ممكن است و نه ادراك عقلي اشياء، در فلسفه ابن سينا و فارابي اين جدي تر است.

بناي حكمتي جديد (2)

در دو بخش نخست اين گفت وگو دكتر اكبريان اظهار داشت كه فلسفه كساني چون فارابي، ابن سينا و ملاصدرا را نمي توان آينه برگردان تفكر فلسفي يونان دانست. هر چند از اقوال و آراء فيلسوفان قبل از خودشان متأثر بوده اند. فارابي نخستين كسي است كه مساوقت وجود با شخصيت را مطرح مي كند و بر همين اساس تمايز وجود و ماهيت مطرح مي گردد يعني آنچه در تفكر يوناني نشاني از آن نمي يابيم. وقتي ابن سينا را با يونان مي سنجيم، مي بينيم كه در همه مسائل حتي بحث ماده و صورت، بحث نفس، تفاوتهاي بسياري وجود دارد.

متفكران و مورخان فلسفه در مغرب زمين اذعان دارند كه در جهان اسلام فلسفه نويي شكل گرفته كه در فلسفه يونان وجود نداشت و شاهد اين مدعا خود ابن رشد است از اين رو كه او به ابن سينا و فارابي حمله مي كند كه شما چرا فلسفه ارسطو را عوض كرده ايد. او مي خواهد فلسفه ارسطو را احياء كند يعني قبول دارد كه فلسفه ابن سينا و فارابي با ارسطو كاملا تفاوت دارد. بخش پاياني اين گفت وگو را با هم مي خوانيم.

دكارت با اين اصل مقابله مي كند كه انديشه و تعقل در من وابسته به محرك نامتحرك و عقل فعال است.او در ضمن Cogito Ergo Sum من مي انديشم پس من هستم ، انديشه را از خود انسان شروع مي كند، انديشه انسان را به وجود عقل فعال يا محرك نامتحرك گره نمي زند.از انسان شروع مي كند و مي گويد انسان است كه مي انديشد و انديشه مال خود انسان است.از نظر دكارت هم ماده و هم صورت، هم عقل هيولايي و هم عقل بالفعل همه اش در پرانتز شك قرار دارند.

در آغاز كار همه چيز جز اصل فوق را در پرانتز شك مي گذارد، واهب الصوره را هم قبول نكرده، از خود انسان و انديشه او شروع مي كند، يعني به جاي اين كه انسان را اين گونه تصور كند كه اگر بخواهد بينديشد بايد دستش را روبه بالا بگيرد و به بالا نگاه كند، از خود شروع مي كند.قبول ندارد تا آسماني نباشد، تا ماوراء  طبيعتي نباشد، تا عقل فعالي نباشد ادراك عقلي براي انسان حاصل نمي شود، به زبان ساده تر در فلسفه ارسطو، فارابي و ابن سينا عقل فعال است كه در انسان مي انديشد، خداست كه در انسان مي انديشد.بدون خدا و بدون عقل فعال انديشه اي در ما پيدا نمي شود، خدا محور مي شود و ماوراء طبيعت اصل و اساس و پايه مي شود، اما در فلسفه دكارت انسان محور مي شود، انديشه انسان، خود انسان هستي انسان اساس و محور مي شود.

دكارت خودش نمي خواست اين قدر خدا را در حاشيه قرار دهد، اما چه كنيم كه فلسفه او و مباني و اصول او چنين استلزامات و اقتضائاتي دارد.اين است كه گفته مي شود كه در فلسفه دكارت خدا ثانوي و تبعي مي شود و انسان اولي و اصلي، درحالي كه در فلسفه ارسطو، ابن سينا و فارابي خدا و ماوراء طبيعت مي شوند اصلي و انسان مي شود تبعي.

در فلسفه دكارت چون تصور خدا در ذهن انسان قرار دارد، معلوم نيست اگر انسان جور ديگري خلق مي شد، چنين تصوراتي براي او وجود مي داشت با اين وصف دكارت كار بزرگي انجام داد.اساساً  تفكر قبل از خودش را متحول كرد.در جهان اسلام سهروردي را از جهاتي مي توان با دكارت مقايسه كرد.او هم با ابن سينا و فارابي مخالفت كرد و هم با ارسطو.

او مانند دكارت ماده و صورت را قبول نكرد و گفت جسم امتداد است.

تمايز وجود و ماهيت را هم قبول نكرد و گفت آنچه در خارج واقعيت دارد ماهيات متكثره است.از اين رو نه اعطاء صور نوعيه و صور معقوله با فلسفه اش سازگار است و نه اعطاء وجود.نه تمايز ماده و صورت را مي پذيرد تا مثل ارسطو شود و نه تمايز وجود و ماهيت را قبول دارد تا ادامه دهنده راه ابن سينا و فارابي باشد.تمايز وجود و ماهيت را كه انكار مي كند، اعطاء وجود به ماهيت را انكار مي  كند، همچنين تمايز ماده و صورت را كه انكار مي كند اعطاء صور نوعيه را انكار مي كند، يعني همان كاري كه دكارت در غرب انجام مي دهد و با تفكر فلسفي قبل از خودش در مي افتد سهروردي هم نسبت به ابن سينا و فارابي و ارسطو انجام مي دهد با اين تفاوت كه سهروردي مانند دكارت گرفتار انسان محوري نمي شود.

در واقع همانطوري كه دكارت بنيانگذار فلسفه جديد در مغرب زمين است، سهروردي هم بنيانگذار فلسفه جديد در جهان اسلام است.چون اگر بخواهيد مباني مابعدالطبيعي علم جديد را بيان كنيد، مي گوييد يكي از مباني آن كه انكار ماده و صورت است را فيزيكدان ها قبول نكردند، دكارت هم قبول نكرد، سهروردي هم قبول نكرد، جسم را امتداد مي گيرد، هم در غرب فيلسوفي مثل دكارت پيدا مي  شود كه جسم را امتداد مي گيرد، هم در جهان اسلام فيلسوفي مثل سهروردي پيدا مي شود كه جسم را امتداد مي گيرد.

* برخي معتقدند فرق عمده علم جديد با علم قديم در اين است كه در علم جديد ماده و صورت انكار شده است و كسي كه ماده و صورت را انكار كند ديگر نمي تواند تأثير ماوراء طبيعت را بر طبيعت تبيين فلسفي كند، چون تأثير ماوراء طبيعت بر طبيعت مبتني بر قبول تمايز ماده و صورت و نياز ماده به صورت است، بعد مي گفت چيزي كه باعث شد علم خودش را از دست بدهد و سكولار شود اين بود كه اين اصل مابعدالطبيعي يعني تمايز ماده و صورت توسط دكارت انكار شد.

- به شما عرض مي كنم كه سهروردي هم تمايز ماده و صورت را انكار كرد و حقيقت جسم را همان امتداد گرفت، چرا سهروردي منكر تاثير ماوراء طبيعت بر طبيعت نشد.چرا استلزامات و نتايج فلسفي نظر دكارت بر فلسفه سهروردي مترتب نشد تا اينكه خدا ثانوي و تبعي شود و انسان اولي و اصلي.اين مسأله بسيار مهمي است و درخصوص دكارت و سهروردي اهميت بسزايي دارد.

بنابراين مي توانيم بگوييم كه درجهان اسلام هم ما با يك مكتب فلسفي جديدي مواجهيم كه نكات بسيار با ارزش و گفتني دارد.بخاطر اين است كه الان به سهروردي زياد توجه مي شود.بحث هايي كه سهروردي مطرح مي كند واقعاً  بحث هاي مهمي است. هانري كربن از اين افكار به عظمت ياد مي كند.اخيرا فيلسوفان و متفكران غربي عنايت خاصي به اين بحث ها دارند.بد نيست در اينجا به نكته اي اشاره كنم.

به عقيده من بخاطر بدفهمي هاي ابن رشد سخن فارابي و ابن سينا درست به غرب منتقل نشده است.

در واقع نتيجه طبيعي فلسفه ابن سينا و فارابي فلسفه سهروردي و عرفان نظري ابن عربي است، نه فلسفه دكارت.اگر كسي مثل سهروردي بحث را اينطور مطرح مي كرد خدا ثانوي و تبعي نمي شد و انسان محور نمي شد، intellect يعني عقل كلي كنار گذاشته نمي شد تا reason يعني عقل جزيي به جاي آن بنشيند.

ابن رشد فهم درستي از فلسفه ابن سينا و فارابي نداشت و لذا با مخالفت با آن دو به ارسطو برگشت، بر خلاف سهروردي كه فهم درستي از فلسفه ابن سينا و فارابي داشت و لذا با مخالفت با آن دو نه تنها به ارسطو برنگشت بلكه مكتب جديدي را بنيانگذاري كرد كه هم با فلسفه ابن سينا و فارابي تفاوت دارد و هم با مكتب فكري ارسطو متفاوت است.

بنابر اين جريان فكري فلسفي ابن سينا و فارابي و بعد از آنها جريان كلامي امثال غزالي و فخر رازي و بعد از آنها جريان فلسفي عرفاني سهروردي و ابن عربي و ملاصدرا مشتمل بر خصوصياتي است كه آن را ازتفكر فلسفي غرب ممتاز مي كند.

در اين جريان ما شاهد انحرافي نيستيم كه در تفكر غرب رخ داده است، يعني انسان محور شده و خدا ثانوي و تبعي.

در تمام مكاتب فلسفي غرب، اعم از آمپريست ها، راسيوناليستها، فلاسفه اگزيستانس، فلاسفه تحليل زبان، افرادي چون كانت و حتي هوسرل همه انسان را محور قرار داده اند.

Intuition و علم شهودي كه در تمايز با علم حصولي توسط فلاسفه اسلامي مطرح مي شود فرق دارد با intuition كه در دكارت و بعداً  كانت و هيدگر و هوسرل مطرح مي شود.Intuition در هوسرل با وصف اينكه عيني است و با نظر دكارت كه شهود ذهني است تفاوت دارد، غير از شهودي است كه توسط سهروردي و ملاصدرا مطرح مي شود.همچنين Intentionality )حيث التفاتي) كه هوسرل مطرح مي كند با حيث التفاتي سهروردي و ملاصدرا تفاوت دارد.

*در جهان اسلام ما با نظرياتي مواجهيم كه نتايج ناميمون و ناخوشايند فلسفه غرب بر آنها مترتب نمي شود مي توانيد مواردي را ذكر كنيد؟

نوآوريهايي كه در فلسفه غرب وجود دارد در جهان اسلام هم وجود دارد البته با تفاوتهايي.مثلاً  در ادراك حسي ملاصدرا راهي را طي مي كند كه از جهتي شباهت به راه كانت دارد.كانت حرف خوبي زده از يك سو با آمپريست ها مخالفت مي كند و مي گويد ادراك حسي صرف انطباعات نيست، و از سوي ديگر با اشخاصي چون دكارت مخالفت مي كند كه ذهن انسان را در درك كيفيات اوليه همه كاره مي داند و براي خارج در پيدايش اين ادراكات نقشي قائل نمي شود، بلكه مي گويد فنومن ها وقتي تأثيري بر جاسه مي گذارند، ماده مي شوند براي قالب زمان و مكان (مقولات حساسيت استعلايي) كه از تركيب ذهن و عين يعني (سوبژه و ابژه) ادراك حسي پيدا مي شود، در واقع ادراك حسي از نظر او نتيجه دو چيز است.يكي فنومن ها و ديگري مقولات حساسيت  استعلايي .عجيب است كه در جهان اسلام هم ملاصدرا ادراك حسي را قيام صدوري به نفس مي  داند و مي گويد انعكاس مستقيم اشياء محسوس را آن گونه كه ابن سينا مطرح مي كند نبايد ادراك حسي دانست.در عين حال نفس را هم همه كاره در ادراك حسي نمي توان  دانست، مي گويد تا شما با اشياء خارجي برخورد نكنيد، و تأثراتي صورت نگيرد قادر به ايجاد صور ذهنيه نخواهيد بود.پس هم نفس و هم ارتباط با جهان حس در پيدايش ادراك حسي دخالت دارد.

ملاصدرا نه زير بار سخن طبيعيون و رياضيون مي رود و نه سخن شيخ اشراق را مي پذيرد.نه قيام حلولي صور حسيه را مي پذيرد كه در آن ذهن چون آينه عمل مي كند و انفعال محض است و نه سخن شيخ اشراق را مي پذيرد كه انسان را همه كاره مي داند.واقعا سخن ملاصدرا سخن نوئي است.چطور شد درمورد كانت مي گوييم سخن نوئي در فلسفه دارد اما در ملاصدرا نمي گوييم.همچنين حرف هاي غزالي در باب محدوده عقل نظري حرف هاي نويي است.

پس ملاحظه مي كنيد نظريات مهمي توسط فلاسفه و عرفاي اسلامي ارائه شده است كه نسبت به نظريات فيلسوفان گذشته از امتيازاتي برخوردار است و شبيه آنها را هم در بين فيلسوفان مغرب زمين مشاهده مي كنيم.

شناخت دقيق و عميق اين نظريات، بررسي پيشينه تاريخي آنها، و مطالعه تطبيقي آنها با نظريات مشابه در ساير بلاد نه تنها نكات ظريف و عميق اين نظريات را آشكار مي كند، بلكه موجبات شكوفايي روزافزون فلسفه اسلامي را فراهم مي سازد.

خبرنگار: جهانداد معماريان

 

منبع: روزنامه همشهری 5/8/84


منبع: روزنامه همشهری 7/8/84