چاپ
دسته: حکمت سیاسی متعالیه
بازدید: 2942
با بررسي اغلب آثار صدرالمتألهين درمي يابيم كه در آنها يك تفكر راهبردي وجود دارد كه مبين يك جريان فكري است. در فلسفه صدرايي تفكر از نقطه اي آغاز مي شود و به نقطه اي پايان مي پذيرد. بايد اين فلسفه و تفكر را تفكر شدن بدانيم و نه بودن. هست شناسي در اينجا به معناي شدن و صيرورت است. با توجه به اين جنبه كه معطوف به سياست است،حضرت امام، حكمت متعاليه سياسي صدرايي را يك قدم به پيش مي برد؛ در واقع امام با نگرش سياسي به حكمت صدرايي، آن را به حكمت سياسي متعاليه تبديل مي كند؛ هم چنان كه جنبه عملي حكمت صدرايي نيز در نظر امام جايگاه مهمي دارد.
___________________________________ 
اين نشست در تاريخ 1385/11/19 در پژوهشكده علوم و انديشه سياسي پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي با سخنراني دكتر عليرضا صدرا و حضور  اعضاي گروه فلسفه سياسي برگزار شد. متن كامل اين نشست در مجموعه نشست هاي سياست متعاليه از منظر حكمت متعاليه با مديريت شريف لك زايي بزودي منتشر مي شود.

با بررسي اغلب آثار صدرالمتألهين، مانند مبدأ و معاد،شواهدالربوبيه و...، درمي يابيم كه در آنها يك تفكر راهبردي وجود داردكه مبين يك جريان فكري است ؛ يعني اين طور نيست كه صرفٹ به بحث هاي ]خاصي [پرداخته باشد؛ مانند مباحث افلاطون كه چنين خصلتي دارد، بلكه در فلسفه صدرايي تفكر از نقطه اي آغاز مي شود و به نقطه اي پايان مي پذيرد. در اين حكمت، رهبري نظام مطرح شده است و اساسٹ بايد اين فلسفه و تفكر را تفكر شدن بدانيم و نه بودن يابودشناسي ؛ به ديگر كلام، هست شناسي در اينجا به معناي شدن وصيرورت است. با توجه به اين جنبه كه معطوف به سياست است،حضرت امام، حكمت متعاليه سياسي صدرايي را يك قدم به پيش مي برد؛ يعني در واقع امام با نگرش سياسي به حكمت صدرايي، آن را به حكمت سياسي متعاليه تبديل مي كند؛ هم چنان كه جنبه عملي حكمت صدرايي نيز در نظر امام جايگاه مهمي دارد. از ديدگاه امام خميني،علماي اسلام تاكنون غالبٹ تلاش خود را معطوف به حوزه هاي نظري نموده اند؛ مثلا آثاري كه خواجه نصير طوسي، ابن مسكويه رازي و...، درباب اخلاق نگاشته اند، از اين قبيل مي باشند؛ در حالي كه ما به طبيب نيازمنديم ؛ گفتن درد به تنهايي كافي نيست، بلكه بايد درمان نيز انجام شود؛ اين همان جنبه عملي مسئله است كه امام در پي تحقق آن برمي آيد. اين نكته اي كه در مقدمه بحث به آن اشاره كردم، جزء متفقات است و كمتر كسي است كه در اين خصوص ترديد داشته باشد.
    در آغاز بحث لازم مي دانم به اين نكته مفهومي اشاره كنم كه ماهنگامي كه مي گوييم دانش سياسي، گاهي منظورمان Political scinceمي باشد و گاهي نيز مراد از آن Political knowledge، و حتي درمواردي اعم تر از آن است ؛ به گونه اي كه روشن خواهد شد كه فيلوسوفي (Philosophy)و فرافيلوسوفي (فلسفه سياسي) جزء Political knowledgeبه شمار مي آيد؛ اما جزء دانش سياسي به معناي Politicalscince نمي باشد.
    يكي از مشكلات سياست مدرن اين است كه رابطه خود را با فلسفه قطع كرده است و اوج اين امر را در نظريات اشتراوس مي توان مشاهده كرد كه علم سياست مدرن كه مساوي با دانش سياسي ؛ يعني
    Political scince دانسته شده و در حقيقت بايد آن را به معناي آگاهي سياسي تعريف كرد، با دانايي سياسي (Political Knowledge)قطع رابطه كرده است ؛ در حالي كه اصل سياست، دانايي است نه آگاهي.فيزيك و شيمي را مي توان آگاهي دانست، چون محمل و ابراز آن، ذهن و شعور ـ و نه عقل ـ مي باشد و با آن ابزار، فيزيك و شيمي توليد مي شود وهيچ ربطي به حكمت و عقلانيت ندارد؛ اما سياست از گذشته علم عملي ناميده شده است و محمل آن عقل مي باشد. در حقيقت، منبع و ابزارسياست، عقل و حكمت است ؛ زيرا سياست هدايت است و كساني كه عهده دار هدايت و رهبري هستند، به صورت راهبردي نگاه مي كنند؛بنابراين، آن ها دانايي هايي هستند كه ارزش توليد مي كنند. البته همان طور كه اشاره شد در سياست آگاهي هايي نيز مطرح است كه از آنهابه Political scince تعبير مي كنيم و اگر دايره هر يك از اينها مشخص نشود، بحث روشن نمي گردد.
    پس از ذكر اين پيش درآمد، در بحث اصلي تلاش خواهم كرد كه علم سياست را مطرح كنم كه در ضمن آن روش علم سياسي نيز بيان خواهدشد و ان شاءالله در صورت نياز در بحث پرسش و پاسخ ها شرح و تفصيل بيشتري داده خواهد شد. در حوزه مباحث ملاصدرا، به غير از فلسفه،منطق و به ويژه جامعه المشرقين، اهميت بسياري دارند و مطالعه آنها راتوصيه مي كنم. متن اصلي عربي كتاب منطق ملاصدرا چندان حجيم نيست ؛ يعني مجموعٹ در حدود چهل صفحه مي باشد كه دكترمشكات الديني به ترجمه و شرح آن اقدام نموده و حاصل آن كتابي باعنوان منطق نوين، در حدود هشت صد الي نه صد صفحه مي باشد. دراين خصوص، يكي از مباحثي كه مطرح شده بحث حمل اولي ذاتي است كه داراي روش شناسي مي باشد و با حكمت صدرايي متناسب است. البته در اين جلسه نمي توانيم به تفصيل به اين مباحث بپردازيم وتنها به طور اجمال مي توانيم از آنها در مباحث اصلي كه روش شناسي درتفكر ملاصدرا چگونه است و چه ارتباط و نسبتي با سياست دارد، بهره بگيريم.
    
    ترجمه پست مدرن به پسامدرن و فرامدرن
    من بحث خود را از فوكو آغاز مي كنم. گفته مي شود كه او به تعالي معتقدبوده است، اما بعدها موج فريبي كه به وجود آمد او را دچار انحراف كرد.انديشه و جايگاه فوكو، به مثابه يكي از پيشگامان و استوانه هاي مكتب پست مدرنيسم، تا حدودي شناخته شده است. در اينجا بايد تأكيد كنم كه از پست مدرن دو ترجمه صورت گرفته كه خود مبين دو جريان است :يكي فرامدرن و ديگر پسامدرن. پسامدرن، فلسفه اي انحطاطي،قهقهرايي و توأم با تشتت دارد و در نقطه اوج خويش به نيهيليسم منجرمي شود، ولي فرامدرن مي تواند به تعالي بينجامد. فوكو در گلوگاهي واقع شده كه هم پست مدرن به معناي پسامدرن، از آن بيرون مي آيد و هم جرياني كه فرامدرن است ؛ يعني فراتر از مدرن مي رود و نه پست تر از آن.اين بحث نيز مي تواند به صورت جداگانه طرح و بررسي شود كه چرا ازپست مدرن دو جريان مي تواند سر در آورد.
    بنابراين نقطه شروع بحث اين است كه موضع و ديدگاه هاي فوكو درعلم سياست چيست و ديدگاه هاي پست مدرن او از كجا ناشي مي شود واز نظر ملاصدرا مشكل چيست و چه راه حل هايي مي توان براي آن ارائه نمود؟ هيوبرت دريفوس و پلي رابينو در كتاب ميشل فوكو، فراسوي ساخت گرايي و هرمنوتيك مطالب ارزنده اي در باب انديشه هاي اين متفكر فرانسوي بيان كرده اند. همان طور كه مستحضريد، فوكو در دوران اوج گيري انقلاب اسلامي به عنوان فيلسوف خبرنگار بارها به ايران سفركرد و حتي با سفر به قم با طلاب و روحانيون به گفت وگو پرداخت كه اين مسائل در تفكرات او درباب انقلاب اسلامي و تعالي، تأثير خاصي به جاگذاشت، اما متأسفانه آثاري كه درباره ايشان، حتي در ايران، منتشرمي شود، به گونه اي است كه گويا اصلا هيچ تأثيري از اين موضوع نپذيرفته است كه بسيار مناسب و به جاست كه محققان در اين عرصه نيزوارد شوند و خلا موجود را پركنند.
    
    مقاله هاي فوكو
    از اين بحث هاي حاشيه اي كه بگذريم، فوكو دو مقاله بسيار مهم دارد؛يعني به اندازه اي اهميت دارند كه نويسنده كتاب حاضر، متن كامل آن مقالات را درج كرده است و مي توان همه افكار و انديشه هاي فوكو كه ازبحث ديوانگي او آغاز مي شود و تا مباحث فرا ساخت گرايي،فراهرمنوتيك، پست مدرن و شالوده شكني مدرنيسم و... را دربرمي گيرد، در اين دو مقاله مشاهده كرد. عنوان مقاله اول، (قدرت وحقيقت) يا (قدرت و دانش) است كه متأسفانه برخي افراد، آگاهانه ياناآگاهانه مطالب ديگري از آن برداشت كرده اند و حتي بعضي از حوزويان نيز در ميان اينها ديده مي شوند؛ مثلا اين طور استنباط كرده اند كه قدرت منشأ حقيقت است يا اين كه قدرت توليدكننده علم مي باشد كه ناشي ازاين است كه از تفكر پست مدرن، معناي پسا مدرني اراده شده است ؛ درحالي كه مي توانيم از آن تحليل فرامدرني ارائه دهيم. اين برداشت ها به هيچ وجه منظور فوكو نبوده است. مقاله ديگري كه برآيند همه آثار فوكومحسوب مي شود عبارت است از (سوژه و قدرت). اهميت اين مقاله نيزبه حدي بوده كه فوكو خود آن را انگليسي ترجمه كرده است و روي هم رفته بايد اين مقاله را در زمره آثار برجسته او دانست. او در اين مقاله درباره قدرت كه شامل قدرت برهنه يا فيزيكي، قدرت انساني و اوج آن كه قدرت سياسي است، بحث مي كند.
    ما در بحث خويش بايد روشن كنيم كه مسئله چيست ؟ چه شبهه ها وچالش هايي مطرح مي باشد؟ و چه كسي مي تواند از آنها جواب دهد؟تاكنون هيچ كس نگفته است كه فوكو اين مسائل را نفهميده است. شايدبتوان گفت كه او درد را شناخته، اما به درمان نرسيده است، چون شناخت درد يك مرحله و درمان آن مرحله اي ديگر و فراتر از آن مي باشد. يكي ازمسائلي كه ايشان مطرح كرده اين است كه قدرت چگونه اعمال مي شود؟ وي معتقد است كه از نظر بعضي، پرسش درباره چگونگي قدرت، آنها را فقط به توصيف تأثيرات قدرت محدود مي كند، بدون آن كه بتوانند آن تأثيرات را به علل (مبادي) و يا سرشت بنيادين قدرت (يعني ماهيت و ذات آن)، پيوند دهند.
    
    مفاهيم اساسي در مباحث فوكو
    بنابراين از ديدگاه فوكو بايد اين سه مفهوم ؛ يعني چگونگي، علل (مبادي) و سرشت بنيادين (ذات يا ماهيت)، بررسي شود. بعدٹ مي بينيم كه ماهيت از نظر ملاصدرا به معنايي است كه شامل ماهيت و انيت مي باشد. هنگامي كه در بحث هاي صدرالمتألهين مطالعه مي كنيم درمي يابيم كه او با دقت و ظرافت خاصي با موضوعات و مفاهيم روبه روشده است. ما فكر مي كنيم كه طبق اين نظريه كه وجود داراي اصالت است، ديگر اساسٹ ماهيت مطرح نيست ؛ در حالي كه اصالت به معناي ناديده گرفتن و كم رنگ كردن ماهيت، هيچ گاه مطرح نبوده است ؛ اصلااين طور به نظر مي رسد كه گويا بحث ماهيت در مباحث ملاصدرا ناديده گرفته شده است، در حالي كه اين مسئله، يكي از بحث هاي جدي ايشان مي باشد. فوكو معتقد است كه چنين پرسشي قدرت را به ماهيتي مرموزتبديل مي كند و سبب مي شود كه قدرت سياسي و نيز همه پديده هاي سياسي، ناشناخته بمانند. اگر بخواهيم در باب چگونگي بحث كنيم،چگونگي به معناي واقعيت، شكل، نمود و نمودشناسي است. وي مي گويداين مسئله صرفٹ به خودشناسي قدرت مي پردازد. او با توجه به بحث هاي پوزيتيويستي معتقد است كه چنين پرسشي قدرت را به ماهيتي مرموزتبديل مي كند كه مردم براي پرسش درباره آن، دچار ترديد مي شوند؛يعني نه تنها قادر به پرسيدن نيستند، حتي نمي توانند بفهمند كه قدرت چيست ؟
    بنابراين بدون مطرح كردن آن سه سؤال، نمي توانيم معناي قدرت رابفهميم. اين مسئله، مانند فيزيك و شيمي نيست كه تنها درباره چگونگي بحث مي كنند، بلكه در حوزه قدرت انساني، بايد به اين سؤالات توجه شود. وي ادامه مي دهد: زيرا آنها ترجيح مي دهند كه قدرت را به زير سؤال نبردند. چنين كساني با باقي ماندن بر چنين طريقي كه هيچ گاه به وضوح مدلل و موجه نيست (چون هيچ دليل و توجيهي نداريم كه بر آن پافشاري كنيم)، ظاهرٹ به وجود نوعي تقدير باور پيدا مي كنند ودر واقع اين امر به قدرت ظاهري و اجباري منجر مي شود؛ يعني اين كه قدرت با اختيار هيچ منافاتي ندارد؛ به عبارت ديگر، شايد تلقي برخي چنين باشد كه قدرت مساوي با جبر است و آزادي و اختيار، ضد قدرت هستند؛ اما او مي گويد كه اينها (قدرت و آزادي) لازم و ملزوم يك ديگرند.من البته فقط به اين بحث اشاره مي كنم و در مقام تفسير آن نيستم. اومي افزايد: اما آيا نفس بي اعتمادي آنها حاكي از اين پيش فرض است كه قدرت چيزي است كه با سه كيفيت متمايز وجود پيدا مي كند كه عبارتنداز:
    
    1 - منشأقدرت ؛
    2 - سرشت بنيادين قدرت ؛
    3 - نمودهاي قدرت.
    بنابراين در اينجا ابتدا بايد درباره مبادي بحث كنيم، آن گاه به مباني بپردازيم و سپس نمودها را بررسي نماييم. البته مي توان فرض كرد كه ايشان توجه كرده است كه ميان اينها رابطه اي برقرار است و نبايدهم عرض يك ديگر پنداشته شوند. وي مي گويد: اگر براي مسئله (چگونگي) جايگاه ممتازي قائل هستم به اين دليل نيست كه مي خواهم چيستي و چرايي را حذف كنم، بلكه مي خواهم آن را به شيوه اي ديگر عرضه كنم. توضيح مطلب اين كه ما گاهي از چيستي وچيستي شناسي قدرت سخن مي گوييم و گاهي از هستي وهستي شناسي بحث مي كنيم. بدين ترتيب، چيستي، عبارت است ازسرشت بنيادين ؛ چرايي همان علل و منشأ مي باشد و چگونگي عبارت است از نمودشناسي. ترتيب نكات نشان مي دهد كه وي متوجه بحث هاي ملاصدرا شده، اما در تبيين آنها دچار اشكال است. اومي گويد: به سخن بهتر مي خواهم بدانم كه آيا مي توان قدرتي را تصوركرد كه در خود چيستي، چرايي و چگونگي را يك جا جمع آوري كرده باشد و بالطبع اگر بخواهيم بشناسيم به چيستي شناسي، چرايي شناسي وچگونگي شناسي نياز داريم ؛ هم چنان كه در روش ها نيز روش چيستي شناسي، روش هستي شناسي و روش چگونگي شناسي مطرح است. پس بايد به دانشي دست يابيم كه هر سه را با هم ديگر جمع كرده باشد و مشكل بشر دقيقٹ در همين نكته نهفته است كه اينها را از هم جداكرده و گفته است كه يا بايد در باب فلسفه سياسي كار كنيم و يا در باب دانش سياسي ؛ نه، اين درست نيست، بلكه بايد به دانشي دست يابيم كه مجموعه اي از اينها باشد.
    فوكو اين پرسش را مطرح مي كند كه آيا مي توان به درستي قدرتي تصور كرد كه چيستي، چگونگي و چرايي را به صورت يك جا در خودجمع كرده باشد و ادامه مي دهد: به سخن صريح و بي پرده مي خواهم بگويم كه براي تحليل از مسئله چگونگي، يعني نمودشناسي، آغاز كنيم.همان طور كه فارابي نيز از نمود شروع كرده و بعد از آن به بود، بنياد وغايات پرداخته است. اين سير مطالعه پوزيتيويستي است ؛ اما نبايد آن رارد كنيم، بلكه بايد تنها به آن بسنده نكنيم. وي مي افزايد: از خودمي پرسيم وقتي چنين مفهوم بسار فراگيري را به كار مي بريم، چه محتوايي براي آن در نظر مي گيريم ؟ مثلا از قدرت چه محتوايي را قصدمي كنيم ؟ ما نبايد فقط به جنبه scinceمسئله نگاه كنيم بلكه جنبه knowledgeموضوع نيز اهميت بسياري دارد. ما اكنون به بحث درباره چگونگي قدرت پرداخته ايم ؛ يعني به جاي اين كه درباره بود و بنيادقدرت كندوكاو كنيم، نمود آن را مورد توجه قرار داده ايم. در اين صورت،مجموعه بسيار پيچيده اي از واقعيات از دست مي رود. به بيان ديگر،هنگامي كه تنها بر چگونگي قدرت تمركز كنيم معلوم مي شود كه مسئله را نشناخته ايم ؛ زيرا اگر از دانش، صرفٹ معناي scince اراده شود ولو آن كه لازم باشد، كافي نيست. در پاسخ به اين سؤال نيز كه (وقتي قدرت اعمال مي شود چه روي مي دهد؟)، اگر به سراغ مسئله چگونگي برويم،بايد بدانيم كه چگونگي، علم تجربي است، اما سطحي و صوري نيزمي باشد و در بررسي قدرت به اين شكل، هويت قدرت اصلا بحث نشده است وبايد در حوزه ديگري جست وجو كرد. وي مي گويد: بدين شيوه وقتي به نحو پايان ناپذير به نمود درباره اين دو سؤال بپردازيم كه (قدرت چيست و از كجا ناشي مي شود؟) اين امر ما را از متهم كردن متافيزيك به فريب كاري برحذر مي دارد و در عوض به تفحص انتقادي درموضوعات ريشه اي قدرت رهنمون مي سازد.
    فوكو در اين بحث رو در روي اگوست كنت قرار گرفته است. كنت معتقدبود كه مبادي و ماهيت، خرافه و از مباحث حوزه متافيزيك است و نبايدبه آنها پرداخت ؛ خصوصٹ درباب سياست بر اين باور بود كه علت غايي وبايدها و نبايدها در آن جايي ندارد. جالب است كه در شيمي و فيزيك وحتي در جامعه شناسي ـ با آن كه كنت بنيان گذار جامعه شناسي است ـ به اين مباحث كاري ندارد؛ از اين رو فلسفه سياسي، از آن پس به خرافه وذهني بافي متهم، و كاملا از صحنه رانده شده است. دانش سياسي نيز بانمودشناسي، توصيف هاي ظاهري، شامل تجربي و صوري، مساوي دانسته شد. در حقيقت به جاي بحث و بررسي درباره سيرت سياست، به صورت آن توجه گرديد. از آن جا كه اين اتهام مطرح بود، مي گويد مرا به چيزي متهم نكنيد. من در عين حال نمود را قبول مي كنم. چون دردوره هاي بعد (نمود) انكار شده است. اين افراد ضد پوزيتيويست هستندو نه فرا پوزيتيويست ؛ به اين معنا كه معتقدند پوزيتيويسم و روش هاي آن، مثل روش هاي تجربي، حسي، تبيين به معناي توصيف و...، درسياست كاربرد ندارد و حتي منحرف كننده است. اگوست كنت معتقد بودكه غير از توصيف، خرافه است ؛ اما اينها مي گويند توصيف، امري منحرف كننده، غيرمنتج و نامفهوم مي باشد كه ما را به چيزي رهنمون نمي شود. در ميان اينها وبر تلاش مي كند كه ميان دو روش ؛ يعني تبيين و تفهم، جمع كند.
    بعدها با روي كار آمدن پست مدرن ها كه از ابطال پذيري پوپر آغازمي شود و بازتاب آن را به نوعي در كتاب حقيقت و روش اثر گادامرمشاهده مي كنيم كه اظهار مي دارد روش حجيت ندارد و پس از آن،فايرابند كه كتاب عليه روش را مي نگارد و سرانجام روش و معرفت به نيهيليسم پست مدرن (به معناي پسامدرني آن) منتهي مي شود ومي توان از آنها بحث هاي ديگري نيز برداشت كرد. ميشل فوكو به متدپوزيتيويسم معروف شده است، اما لزومٹ نبايد او را ضدپوزيتيويسم ناميد و بهتر است كه به جاي اين كه او را فراهرمنوتيك و فراساختاربدانيم، او را با صفت فراپوزيتيويسم بشناسيم كه البته قصد ندارم كه دراينجا به صورت جزئي وارد مباحث فوكو شوم.
    وي در عبارت ديگري چنين اظهار مي كند: چگونه و به چه وسيله قدرت اعمال مي شود؛ نه به اين معنا كه قدرت چگونه خود را آشكارمي كند؛ به تعبير ديگر، وقتي قدرت بر افراد اعمال مي شود، چه رخ مي دهد؟ اين مراد من است ؛ اما براي پاسخ به اين سؤال بايد از آن علل و سرشت بنيادين بهره بگيريم. او معتقد است كه پديده هاي انساني وسياسي ـ كه مباحث ملاصدرا پديده هاي عمومي را نيز دربر مي گيرد ـسه لايه وجودي و معرفتي دارد:
    اول، لايه اي حقيقي كه شامل هستي و هستي شناسي است ؛
    
    دوم : لايه اي ماهوي كه چيستي و چيستي شناسي را دربر مي گيرد؛
    
    سوم : لايه اي واقعي و عيني كه به تعبير ملاصدرا حسي و عارضي است و به تعبيري مي توان آن را از مقوله چگونگي شناسي دانست كه هرپديده اي به شكلي است. پس اجمالا مي توان گفت كه همه پديده هااين طور مي باشند.
    بنابراين مي توانيم كلمه دانش را به علم و عين تعميم بدهيم ؛ عين پديده. آن گاه علم پديده اين را مي شناسد؛ يعني علم سياست، علم پديده سياست است و علم سياست با پديده شناسي سياسي و سياست مساوي مي باشد. ابن سينا درباره سياست چنين گفت : السياسه هو تدبيرالعام. هم چنين او درباره علم سياست معتقد است : (هو علم تدبير العام)؛يعني علم همين تدبير و راهبرد است ؛ نه علم قدرت، آن چنان كه فوكوعلم سياست را علم قدرت دانسته است. البته علم قدرت، جزئي از علم سياست و يكي از مؤلفه ها و ابزار و لوازم سياست مي باشد. برخي نيزگفته اند كه علم سياست، علم دولت است ؛ البته علم دولت هم هست، اماعلم راهبرد است كه دولت راهبرد خويش را با قدرت و تدبير به پيش مي برد. براي همين علم سياست را علم تدبير عام و خود سياست راتدبير عام دانسته اند؛ چون تدبير عام به معناي مديريت امور عمومي است كه در اين خصوص افرادي مانند هابرماس در تقسيم بندي خويش از حوزه امور عمومي و امور خصوصي سخن مي گويند؛ اما در تفكر اينهاسياست عبارت است از مديريت عمومي امور كه شامل خصوصي ترين مسائل، مثل ارث، ازدواج و...، مي شود.
    بر اين اساس، مسائل بسيار خصوصي نيز جنبه عمومي پيدا كرده اند؛مثلا مجالس كشورهايي چون آمريكا، فرانسه و...، درباره موضوعاتي ازقبيل ارث، حقوق و تربيت كودك و...، قانون گذاري مي كنند؛ با اين كه ارث يا تربيت كودك از حوزه هاي خصوصي محسوب مي شود؛ اما در اين باره قوانيني وجود دارد و همه موظف به اجراي آن هستند و نبايد گمان كرد كه حساب و كتابي در كار نيست. بنابراين فوكو سياست را تدبيرعمومي امور مي داند. البته الان نمي خواهيم درباب خود سياست بحث كنيم، ولي اجمالا بايد اين نكته را درنظر داشته باشيم. بنابراين اينهامعتقدند كه همه پديده ها، از جمله سياست و پديده سياست، سه وجه وجودي و معرفتي دارند: اول، هستي و هستي شناسي كه در پاسخ به چرايي بحث مي كند؛ دوم، چيستي و چيستي شناسي كه همان بحث ماهيت كه در تعبير ملاصدرا آمده است و سوم، بحث چگونگي شناسي كه در پاسخ از چگونگي مطرح مي شود. اين مباحث در منطق به تفصيل بحث شده و در بيان هاي مختلف از آنها با عنوان (مطالب چهارگانه) يا(سه گانه) ياد شده است و برخي آخرالعلم را رسيدن به همان اول علم مي دانند. البته اين مسئله مربوط به كساني است كه مطالب را درك كردندو در اين موقعيت قرار گرفته اند و گرنه ما به پسامدرني ها كاري نداريم وكلام آنها را حجت نمي دانيم.
    
    نايافته هاي فوكو
    در اينجا مي خواهم به نكاتي كه فوكو به آنها دست نيافته است اشاره كنم. يكي از اين مسائل مهم عبارت است از اين كه افرادي هم چون فوكودريافته اند كه سه مطلب اساسي وجود دارد؛ اما از درك ماهيت آنها عاجزمانده اند. فوكو به صورت جسته و گريخته اشاره مي كند كه مثلا چگونگي بستري سطحي دارد و تجربي است، ولي او در بحث هاي بعدي نشان مي دهد كه از ماهيت و جنس آن، درك كاملي ندارد. يا در مباحث چرايي و هستي شناسي معلوم نيست كه از چه چيزي بحث مي كند؛ در حالي كه بحث هاي صدرالمتألهين به روشني مشاهده مي شود كه متعلق چرايي،هستي است و از وجود بحث مي شود. هم چنين در پاسخ چرايي، ازهستي شناسي سياست بحث مي شود. از ديدگاه ابن سينا اين مطالب اساسي چهارتاست : 1. هل كه از هستي و نيستي سؤال مي كند؛ 2. ما كه از چه چيزي مي پرسد؛ 3. أين از كدامين پرسش مي كند و لم كه از سبب و علت غايي و فاعلي سؤال مي كند. برخي ديگر از فيلسوفان و منطقيون،مانند كندي در كتاب رسائل خود، اين مطالب اساسي را به سه دسته تقسيم كرده اند كه عبارتند از: ماهي، كيف هي و لم هي. فارابي نيز دركتاب السعاده، مبادي را سه تا برمي شمارد ماذا، بماذا و كيف كه به معناي چگونگي است.
    به نظر مي رسد كه در اين خصوص اتفاق نظر وجود داشته است. امابعدها متفكران مكتب پوزيتيويسم اين تقسيم ها را انكار كردند. ازديدگاه آنان، تنها از مطلب كيف مي توان استفاده كرد و به دو شق ديگرآن نيازي نيست و نبايد در سياست به كار رود. بايد توجه كنيم كه درگيري اصلي همواره در بحث سياست بوده است. اين درگيري از هيوم شروع شده و نهايتٹ مي توانيم مباحث فوكو را مشاهده كنيم كه اين بحث ها رادرباب قدرت مطرح كرده است ؛ يعني با اين كه وي يك روانكاو است، درمباحث انسان شناسي و روان شناسي وي، خبري از اين مسائل نيست،اما پس از ورود به عرصه سياست متوجه شده كه در اينجا چيزي وجوددارد. اگوست كنت دو اثر بسيار مهم دارد: يكي فلسفه پوزيتيويستي كه به عنوان رساله دكترا نوشته ؛ هر چند كه موفق به اخذ مدرك دكترا نشده است. سياست پوزيتيويستي اثر ديگر اوست كه در آن جا به طرح اين سؤالات پرداخته است. ملاصدرا اين مطالب را به طرز جالب، صحيح وشگفت انگيزي تعميم داده است كه در جاي خود به اين موضوع و علت آن اشاره خواهم كرد.
    پس اگر بخواهيم مواردي كه فوكو به آنها دست نيافته، ذكر كنيم، يكي از آنها پاسخ به اين سؤال است كه ماهيت چيست ؟ هم چنين وي به خوبي نفهميده است كه مبادي اينها چيست ؟ يعني علت وجودي اينهاچه بوده است ؟ چنان كه او عوارض اينها را نيز نشناخته است.
    نكته ديگري كه فوكو موفق به درك حقيقي آن نشده، آگاهي از منابع علمي است. به صورت اجمال مي توان به سه منبع اشاره كرد:
    1. عقل كه در اين خصوص مي توان مستقلات عقليه و... را برشمرد؛
    
    2. نقل كه گاهي مراد از آن وحي است و گاهي نيز برگرفته از سخن ديگران، مانند اگوست كنت، روسو و...، مي باشد.
    
    3. حس ؛ يعني مطالبي كه از طريق گوش مي شنويم يا مطالبي كه مي خوانيم يا اموري كه مي بينيم و.... اينها راه هاي دست يابي به اطلاعات است ؛ درست مانند كامپيوتر كه براي نقل و انتقال اطلاعات آن بايد از يكي از راه هاي تعبيه شده ؛ مثلا از طريق كي برد، موس، هارد،CD و قلاپي عمل كنيم. بشر نيز بايد از يكي از اين سه طريق به معلومات مورد نياز خويش برسد. فوكو و هم مسلكان وي در اين باره بحث هايي دارند، اما به صورت صريح و روشن نمي توانيم مراد آنها رادريابيم.
    نكته ديگري كه حاكي از نارسايي هاي مباحث فوكو و افراد همسو بااوست، بحث روش ها مي باشد. بايد اين سؤال اساسي مطرح شود كه روش اينها چيست ؟ آيا در نزد اينها روش چگونگي شناسي با روش چيستي شناسي يكي است ؟ آيا ميان روش چگونگي شناسي و روش هستي شناسي فرقي وجود ندارد يا اين كه هر يك داراي متد خاصي مي باشند؟ پاسخ اين پرسش ها در مباحث فوكو مسكوت مانده است.البته ممكن است كه آنها با غور و دقت بيشتر، به پيشرفت هايي نائل شوند، اما به نظر مي رسد بدون مراجعه به مباني ملاصدرا و بهره گيري ازآثار ايشان، دست يابي به دو نكته ممكن نباشد:
    
    نكته اول، رابطه اي است كه ميان اين سه لايه (هستي وهستي شناسي، پديده و پديده شناسي، و روش شناسي و منبع شناسي)وجود دارد. بايد پرسيد كه آيا اساسٹ ميان اينها رابطه اي برقرار است يااين كه هيچ رابطه اي با يك ديگر ندارند؟ آيا اينها مسائلي هم عرض هستند يا در طول يك ديگرند؟ از كلام اين افراد بر مي آيد كه ظاهرٹ بايدميان اين سه لايه رابطه اي وجود داشته باشد، چون از جمع اينها سخن مي گويند و روشن است كه جمع چيزهايي كه ميان آنها تباين و تنافربرقرار باشد، ممكن نيست ؛ اما به هرحال اين امر مسكوت مانده است واگر مي خواستند اين مسئله را پي گيري كنند، بدون رجوع به مباني وساختارهاي ملاصدرا نيل به اين مهم ممكن نمي باشد.
    
    نكته دوم، نسبت ميان اينهاست. آيا اين نسبت مستقيم است ياغيرمستقيم ؟ به اين معنا كه آيا هر چه هستي شناسي ما بيشتر شود،عرصه بر چيستي شناسي تنگ تر خواهد شد يا عكس اين قضيه اتفاق مي افتد؟ و اگر چيستي شناسي ما بيشتر شود آيا عرصه برچگونگي شناسي تنگ تر مي شود يا اين كه عرصه آن وسيع تر و محكم ترمي گردد؟ اينها از مسائل جدي است كه با مطالعه حكمت متعاليه صدرالمتألهين مي توان به عمق مباحث دست يافت ؛ اما اجمالا مي توان گفت كه در نظر ملاصدرا اين رابطه وثيق، و نسبت ميان آنها نيز مستقيم است ؛ يعني اينها هميشه با هم هستند و نمي توان آنها را جدا ازيك ديگر تصور نمود؛ حتي درخصوص سخني كه به جمع اينها اشاره مي كند بايد بگوييم كه جمع، اساسٹ معنا ندارد؛ اينها يك هيئت مي باشند. بعدٹ خواهيم گفت كه ما بيش از يك روش نيز نداريم و اگرتقسيم سه گانه اي مطرح مي باشد، تقسيمي در داخل آن روش است.همان طور كه نمي توانيم بگوييم كه يك روش فلسفي و يك روش علمي داريم. فارابي مي گويد فلسفه علم العلم است. بنابراين صحيح نيست كه اينها را از همه جدا كنيم. اينها لازم و ملزوم يك ديگرند؛ علم بدون فلسفه بي پايه است و فلسفه بدون علم ابتر است. فلسفه بدون علم ذهني بافي است و علم بدون فلسفه علم نيست، بلكه پندار و ظن است ؛يعني اگر دانش، پايه بينشي نداشته باشد، چيزي جز پندار و توهم نيست. فارابي اصطلاحات حكمت موهمه و حكمت پنداري را به كاربرده و معتقد است كه اينها اصلا از مقوله دانش و سياست به حساب نمي آيند.
    نكته مهم ديگر ترتيب اينهاست كه كدام در جايگاه اول و كدام درجايگاه پس از آن قرار مي گيرد. بعضي از متفكران، اول علل و سپس سرشت و چگونگي را مطرح كرده اند. من در اينجا به صورت اجمالي متوني از ملاصدرا را قرائت مي كنم و پس از طرح مطلب در ادامه به تفصيل بحث خواهم پرداخت.
    صدرالمتألهين در كتاب مبدأ و معاد در صفحه 574 اين طور اظهارمي كند: انسان ملتهم از سه عالم است. از جهت مبادي ادراكات ثلاث كه تعقل و تخيل و احساس است. از ديدگاه او، درجه كامل از انسان كه به سبب نشئه جامع جميع عوالم باشد آن است كه انسان بر سه قوه قوي باشد تا مستحق خلافت خدا و رياست ناس شود؛ يعني اگر انسان مي خواهد به حكومت و رياست نائل گردد، لازمه اش آن است كه اين سه با هم ديگر باشند. هم چنان كه مشاهده مي كنيم او بلافاصله بحث سياست را مطرح كرده و هدف او بحث هاي نظري صرف نبوده است ؛يعني اين سه قوه دروني ما بايد جامع جميع باشند. نشئه جامعه، جمعي است كه از اين سه تشكيل شده و نمي توانيم اينها را جدا از هم درنظربگيريم. صدرالمتألهين گاهي اين مباحث را با عنوان عوالم و گاهي نشئات سه گانه و...، مطرح كرده است.
    او در صفحه 554 و 555 از مبدأ و معاد آورده است : بعضي از اين وجودات عقلي، برخي مثالي و بعضي ديگر حسي مي باشند. در اين عبارت، (بعضي) به اين معناست كه بيش از يك وجود نداريم. از باب نمونه، لايه اي داريم كه عقلي است و مربوط به هستي شناسي و چرايي مي باشد. در اينجا او عقل را به كار مي برد كه بالطبع از روش عقلي وتعقلي استفاده مي شود. گونه دوم هم مثالي است كه مربوط به تخيل مي باشد و به علت نياز به فهم، آن جا روش تفهمي به كار مي رود. قسم سوم نيز امور حسي است كه معلوم است كه تنها در مسائل تجربي كاربرددارد و در موارد غير از آن استفاده نمي شود.
    ملاصدرا در ادامه اظهار مي كند: پس اي انسان به حكمت الهي نظركن كه چگونه مراتب و تبعات وجود را در ذات تو قرار داده است ؛ يعني اينها سه مرتبه اند. قبلا گفتيم كه اينها سه وجه اند، اما در اينجا مي گوييم كه رابطه اينها، مرتبه اي است. بنابراين، آنان سه مرتبه وجودي اند كه بالطبع معرفتي نيز هستند، البته اگر مي گوييم كه سه مرتبه وجودي ومعرفتي اند به اين معنا نيست كه سه وجود و سه معرفت مي باشند؛ مثلاوقتي مي گوييم علم سياست، بيشتر از يكي نيست و اعم از اين سه مرتبه است. پس در تو خلق نموده است شبهه ادعا را از خلق و نفس وحس و بدن جسماني كه اين سه تا را داريد، پس ثابت نموده است در توبه واسطه حس با وجود... ادراك آن چه واصل شده است.
    صدرالمتألهين در صفحه 556 اين كتاب مطلبي آورده كه سير اينها رادر فراگردي مطرح مي كند؛ وي مي گويد: ميان علوم انبيا و جمهور علما وحكما فرق است (كه در اينجا مراد او از علم، علم محض نيست، بلكه همين علمي است كه به خلافت و حكومت و رياست منجر مي شود ياهمان علم راهبردي مي باشد، ضمن اين كه به جنبه هاي ديگر نيز اعتقاددارد) به اين ترتيب كه علوم انبيا از داخل قلب ـ كه با عالم ملكوت مفتوح است ـ مي آيد؛ يعني علم انبيا از درون به برون مي آيد.
    مرد آن باشد كه باشد شه شناس تا شناسد شاه را در هر لباس
    آنها شه شناس هستند و مي توانند شاه و وجود را بشناسند. ما در علم سياست از نمودها به بودها و بنيادها مي رويم و آنها از بنيادها به بودها ونمودها مي آيند. او ادامه مي دهد: علوم حكما از ابواب حواس مفتوحه به عالم ملك است. ما بايد از نمودشناسي به بودشناسي و بنيادشناسي برويم و بالطبع روش هاي ما نيز به همين ترتيب است. پس تفاوت ما باآنها در آن است كه نمي توانيم از بنيادشناسي آغاز كنيم، حتي براساس كشف و انكشافي كه ايشان مطرح مي كند بازهم نقطه شروع ما ازنمودشناسي است و پس از بودشناسي به بنيادشناسي مي رسيم وسرانجام مي توانيم غايات را نيز بشناسيم و همين طور به مسير خودادامه دهيم. اما مسير حركت انبيا برعكس است ؛ يعني در فراگردي كه وجود دارد اين تفاوت را مي توان مشاهده كرد. اين كه فوكو مي گويديك بار علم ماست و يك بار علم فلان است، اينها با هم فرق مي كند.
    ملاصدرا بسياري از مباحث خويش را در كتاب الشواهد الربوبيه آورده است. او در صفحه 451 از اين كتاب با بيان نشئات وجود و مراحل سه گانه، مي گويد: قبل از اين دانستي كه عوالم نشئات وجود بر سه قسم است : عالم دنيا يعني سراي طبيعت ؛ عالم برزخ، يعني عالم نفوس ؛ وعالم آخرت، يعني عالم ارواح رها شده و آزاد شده از طبيعت. يعني يك جنبه مادي داريم، يك جنبه تجردي وجود دارد كه روح است و يك جنبه انتزاعي مطرح مي باشد كه عبارت است از عقل. روح مجرد است و عقل به انتزاع مي رسد؛ از اين رو، سه روش وجود دارد كه عبارتند از: روش انتزاعي، روش تجري، و روش توصيفي، تحليلي و تبييني.
    ملاصدرا در ادامه مي گويد: و نسبت به كليه ادراكات حسيه و خياليه وعقليه همين سه مرتبه در پاسخ به اين سه ماهيت و در ارتباط با اين مراحل سه گانه، عالمي از علوم سه گانه نام برده را ادراك مي كند. انسان درآن مرتبه از قوه به فعل در مي آيد و به مرتبه ادراك حسي و محسوس بودن مي رسد به حدي كه ساس و مسوس ؛ حاس، حس و محسوس ؛عالم، علم و معلوم ؛ و عقل، عاقل و معقول، يكي و متحد مي شوند.اين طور نبوده كه ابتدا دوگانگي بوده و بعد به بيگانگي تبديل شده است،بلكه هم گوني اوليه به يگانگي مي انجامد؛ يعني آن بحث هاي سوژه وابژه برداشته مي شود؛ چون در بحث سوژه و ابژه ما از بيرون و به صورت فيزيكي به مسئله نگاه مي كنيم. علم از اينجا شروع مي شود كه تصوري در ذهن من منعكس مي شود كه عين من است كه در اين خصوص بايدبه مباحث معرفت شناسي توجه كرد كه پوزيتيويست ها و هرمنوتيك هاديدگاه هاي خاصي دارند.
    ملاصدرا در صفحه 456 به بحث درباره قواي حسيه، متخيله و ناطقه پرداخته است. از ديدگاه او، قوه ناطقه محل معرفت و حكمت است و درحقيقت قوه اي است كه عهده دار هدايت مي باشد. قوه حسيه به انسان آگاهي مي دهد و اصلا هدايت نمي كند. او در اينجا بحث وحدت و كثرت را مطرح مي كند.
    ايشان در صفحه 476 از مجمع انوار عقليه و نفسيه و حسيه سخن به ميان مي آورد. او در اين قسمت به بيان تعريف نبوت پرداخته، مي گويد:نبوت عبارت است از علم به حقايق اشياء آن گونه كه هست. مي توانيم كلام ايشان را به صورت دقيق تر ترجمه كنيم و بگوييم : نبوت علم به ذوات پديده هاست، آن گونه كه هست. يعني به جاي حقيقت، از ذوات پديده ها تعبير كنيم كه به اين معناست كه نبوت ماهيت و حدود علم رابراي ما مي شناساند؛ در حالي كه در جاي خويش نمي توانستيم حدود وذوات را بشناسيم. خداوند مي فرمايد ما علمي به بشر داديم كه اگرنمي داديم هيچ وقت به آن نمي رسيد (علم الانسان مالم يعلم)(2) و (وعلمتم مالم تعلموا انتم ولا اباؤكم)(3) در اين آيه شريفه (لم) به كار رفته است كه كاربرد آن با (لا) يا (لن) متفاوت مي باشد. كاربرد (لم) به معناي اين است كه اگر اين علم را به انسان نمي داديم، نه او و نه پدرانش هيچ گاه به اين علم دست نمي يافتند؛ اگر (لا) به كار مي رفت، يعني نمي دانستيد، اما ممكن بود كه در آينده بتوانيد؛ و اگر (لن) استعمال شده بود به اين معنا بود كه ابدٹ نمي توانستيد به اين علم دست يابيد.
    
    پديده شناسي و دو مشكل اساسي در حوزه سياست
    درباب پديده شناسي بايد به دو مشكل اساسي كه از قديم در حوزه سياست وجود داشت اشاره كنم : يكي شناختن و ديگري شناساندن ؛ مثلاسقراط معتقد بود كه اگر بتوانيم بشناسيم، نمي توانيم بشناسانيم ؛ ازاين رو مي گفتند علم سياست قابل تعليم نيست، نه اين كه اصلا علم نيست. الان هم كه به چالش هاي نيهيليسم دچار شده ايم، اگر بتوانيم بفهميم، نمي توانيم بفهمانيم. با ورود به سياست اين سوال مطرح مي شود كه آيا سياست شناختني است ؟ مثلا اين سوال مطرح است كه آيا امام خميني كه در زمره سياست مداران برجسته است، آيا علم سياست آموخته است ؟ در حالي كه اگر دانشمنداني، چون انشتين،فيزيك و... نمي خواندند، آيا فيزيكدان مي شدند؟ اصلا نمي شدند! درتاريخ شخصيت هاي زيادي سراغ داريم كه منشأ تحولات بزرگي درعرصه هاي اجتماعي و تاريخي بوده اند، اما تحصيلات سياسي نداشته اند؛ مي دانيم كه امكان ندارد كه كسي در رشته رياضيات تحصيل نكند و رياضي دان شود، ولي در سياست اين امر ممكن بوده است ؛ ازاين رو برخي اين شبهه را مطرح كرده اند كه سياست، علم نيست يااين كه علم سياست، قابل شناختن و شناساندن نيست. اينها از مسائل جدي است و نبايد شبهه كوچكي شمرده شوند. به هر حال بايد تكليف خود را در برابر اين پرسش ها روشن كنيم و پاسخ دهيم كه اگر سياست،علم و آموختني است، پس امام خميني كجا اين علم را تحصيل كرده است ؟ يا اين كه بگوييم امام، سياسي نبوده و يا تكليف ملازمه علم رامشخص كنيم. البته در فيزيك و شيمي شناختن و شناساندن يك مقوله است، اما در علم سياست اينها دو مقوله به حساب مي آيند.
    بنابراين بايد روشن شود كه منظور از علم، شناخت پديده است ياشناساندن آن كه هر يك روش خاصي دارد. بر اين اساس در حوزه علوم فيزيك و شيمي، تدريس و تعليم داريم، اما بحثي از تربيت و تأديب نيست ؛ در حالي كه تأديب و تربيت نيز مانند تعليم، جزئي از علم سياست است. فارابي اصطلاحاتي، هم چون تربيت سياسي به كار برده كه غير ازبحث آموزش مي باشد كه داراي جنبه هاي عملي و نظري است.
    
    درباب شناخت پديده، سه لايه پديده شناسي مطرح است كه عبارتنداز؛
    1 - معرفت شناسي ؛
    2 - روش شناسي ؛
    3 - هستي شناسي.
    البته هر كجا اصطلاح هستي شناسي به كار مي بريم، مراد همان شناخت پديده است وگرنه اين هستي شناسي يكي از لايه هاي شناخت پديده است. مطالبي كه براساس اين مدل از ملاصدرا و فوكو و...گردآوري كرده ايم داراي سابقه طولاني هستند كه بر ما مكتوم مانده اند.
    معرفت شناسي، خود داراي دو مقوله است كه در اصطلاح امروزي ازآنها به اپيستمولوژي و آنتولوژي تعبير مي شود.
    اپيستمولوژي داراي دو بخش است : 1 - امكان شناخت ؛ 2 - حدودشناخت. اين سوال مهم كه (آيا امكان شناخت وجود دارد يا نه ؟) دراينجا مطرح مي شود و پست مدرن هايي كه داراي تفسير پسامدرني هستند، معتقدند كه اين امكان وجود ندارد. بنابراين به طور اجمال بايدبگويم كه ما نمي توانيم ماهيت و ذات را بشناسيم ؛ نمي توانيم معناي واقعي قدرت را درك كنيم ؛ نمي توانيم چيستي عدالت را دريابيم، امامي توانيم بفهميم كه عدالت ضرورت دارد و هستي داراي اصالت است.براي پاسخ به اين سؤالات نادانسته بايد از طريق وحي و نيز كمك بشرازباب لطف و عنايت الهي بهره گيريم. عقل ما براساس انديشه هاي صدرايي، دوگونه است : 1. عقل كشفي كه براساس آن كشف مي كنيم ؛2. عقل استلزامي كه مي پذيرد و تأييد مي كند؛ اما كشف نمي كند، چون خيلي اجمالي است.
    در بحث آنتولوژي در دوباب بايد سخن گفت : اول مراتب شناخت ؛ ودوم منابع شناخت. در بحث مراتب شناخت، معرفت و ادراكات ما بر سه نوع است : 1. معرفت عقلي كه همان هستي شناسي است و به بررسي حقيقت اشياء مي پردازد؛ 2. معرفت ماهيت ؛ 3. چگونگي ها. هر يك ازاينها باهم متفاوت و داراي روش هاي خاصي هستند، اما لازم و ملزوم يك ديگر و در يك ساختار به هم پيوسته، باهم مرتبط مي باشند.
    
    روش شناسي صدرالمتألهين
    در بحث روش شناسي، در تفكر ملاصدرا سوال اساسي اين است كه اصلا روش يعني چه ؟ روش، يعني راه رفتن يا رفتن و يا چگونگي رفتن.با استفاده از مباحث قراني كه صدرالمتألهين در اسفار ذكر كرده است، درمي يابيم كه از ديدگاه ايشان، تنها يك راه براي رسيدن به علم و معرفت وجود دارد؛ اما در داخل اين راه، سبيل هاي متعددي (سبل) قرار دارد. درقرآن واژه هاي طريق و سبيل، مطرح شده است و هر كدام كاربردجداگانه اي دارد. ما يك صراط علم داريم و اگر منظور از روش، راه مي باشد، يك راه بيشتر نداريم ؛ براي تقريب ذهن مي توانم اتوبان تهران ـ قم را مثال بزنم كه تنها يكي است اين را مي توانيم به صراطتشبيه كنيم، اما در داخل اين اتوبان، باندهايي تعبيه شده است كه آنهانيز در حكم سبل (سبيل ها) هستند. سبيل ها متعددند نه روش ها به معناي راه ها؛ سبيل ها متكثرند؛ البته نه به اين معنا كه مي توان ميان آنها شقاق ايجاد كرد، بلكه باندها و لاين ها به صورت مساوي و موازي يك ديگر امتداد پيدا مي كنند. طريق هم به معناي شيوه است كه از آن به متدولوژي تعبير مي شود. تكنيك ها نيز مثل اين است كه چطور بروم ؟مستقيم، مارپيچ، سريع، كند و...؟ اين مسائل در شيوه هاي علم نيزمطرح است. خود كلمه روش از نظر من راهزن است.
    در تفكر صدرايي تنها يك روش براي معرفت مطرح است، اما داخل اين روش، سه سبيل يا سه باند وجود دارد كه يكي از آنها روش تجربي وحسي است كه تنها بر پايه تجربه و حس استوار گرديده است و هيچ ملاك ديگري در آن مطرح نيست. ملاصدرا در منطق خويش، به بيان روش پرداخته و در اين خصوص، استقراء، تمثيل، قياس، و... را توضيح داده است. آن گاه شيوه هاي اينها آميزه و تركيبي از اين روش ها و شامل تكنيك هاي گوناگون است ؛ مثلا هم زماني يا تقارن از جمله تكنيك ها وابزارهايي است كه در اختيار روش قرار مي گيرند؛ چون در حقيقت، درباب شناخت، بيش از يك روش (به معناي راه) نداريم، اما اين روش متكثراست و در داخل آن سه روش وجود دارد كه هر كدام نظري يا عملي اند. مايك بار از واقعيت ها شروع مي كنيم و به مباني، بودشناسي و پس از آن به بنيادشناسي مي رويم و يك بار هم از بنيادشناسي به بودشناسي بازمي گرديم كه اين مرحله تحققي و عملي است كه ملاصدرا طرح كرده،ولي شرح و تفصيل نداده است. او در پايان كارهايش تا حقيقت رفته وآخر كتاب شواهد وارد بحث نبوت مي شود و به جانب معكوس برمي گردد كه وارد عمل شود. پس خلاصه كلام اين شد كه يك روش،داراي مراتب سه گانه است ؛ همان طوري كه معرفت چنين مي باشد.
    
    پديده شناسي
    يكي ديگر از بحث هاي ملاصدرا (پديده شناسي) است كه شامل هستي شناسي، چيستي شناسي و چگونگي شناسي است و داراي جنبه هاي نظري و عملي مي باشد. يك نكته جالب اين است كه ازديدگاه ايشان حكمت به معناي سياست مي باشد. اين تعبير ازصدرالمتألهين است كه حكمت، اقتدا به سياست الهي مي باشد. در اين خصوص، فهم مبادي چگونگي شناسي، چيستي شناسي وهستي شناسي موضوع، اهميت بسياري دارد. من به دوستاني كه علاقه دارند در مباحث هرمنوتيك وارد و از آن آگاه شوند، سفارش مي كنم كه قسمت اول اين كتاب را مطالعه كنند. در اين بخش، بحث متكلم بودن مورد توجه قرار مي گيرد كه آيا قرآن كتاب خداست يا كلام الهي ؟ همان مطالبي كه دكتر سروش مطرح نموده كه اين كلام خداست ؛ يعني خداوندالقاء كرده، اما پيامبر به زبان خويش و براساس قالب هاي بياني آن روزگار، آن را بيان فرموده است. از ديدگاه ايشان، همه كتاب هاي آسماني، كتاب الهي اند، اما قرآن تنها كتابي است كه هم كتاب الهي و هم كلامي الهي مي باشد كه براي شناخت تفاوت هايي كه در اين خصوص وجود دارد و نيز آشنايي با مباحث قرآن و هرمنوتيك، بايد به مطالب اين كتاب مراجعه كرد.
    در اينجا به يكي از نكاتي كه در آن بحث مطرح شده است، اشاره مي كنم : پس اهل قرآن ديدگاني دارند كه با آن آيات الهي را مشاهده مي كنند و گوش هايي كه بدان كلمات را مي شنوند و دل هايي است كه بدان اسرار حكمت و رازهاي شريعت را تعقل مي كنند. يعني قلب براي تعقل است و با آن هستي را مي شناسيم و مراد از راز، آن سري است كه ازجايي مي آيد و به جايي مي رود كه عقل آن را درك مي كند. وحي نيزروشي سمعي است. در آن جا مي گفت قرآن بايد براساس روش هاي هرمنوتيك تفسير شود، در اينجا مي گويد لازمه روش چيستي شناسي فقط تفسير و تدبر است و در اين خصوص بايد استنباط و اجتهاد صورت گيرد. بنابراين، اصول فقه و روش هاي اجتهادي در لايه مياني وهستي شناسي كاربرد دارد. هم چنان كه روش هاي تجربي درچگونگي شناسي استفاده مي شود و همه اينها معرفتي را براي ما ايجادمي كنند و صدرالمتألهين در اين بخش، به شرح و تفصيل تفسير و تدبرپرداخته است.
    نكته پاياني اين جمع بندي اين است كه پديده ها به طور عام،پديده هاي انساني و اجتماعي به طور خاص و پديده هاي سياسي كه راهبردي اند، به طور اخص، داراي سه مرتبه معرفتي و وجودي اند كه عبارتند از: هستي شناسي، چيستي شناسي و چگونه شناسي. براي شناخت اينها نيز تنها يك راه وجود دارد كه در داخل آن شيوه هاي گوناگوني مطرح مي شود؛ به تعبير ديگر، راه واحد است و در داخل آن،شيوه ها متكثر مي باشد؛ يعني وحدت در عين كثرت تحقق پيدا مي كند ودر اينجا وحدت لازمه كثرت و كثرت لازمه وحدت است و لازمه بقاء،تغيير مي باشد. مجموع اين مباحث به ما كمك مي كند كه رابطه مثبتي با محيط خويش برقرار كنيم و با هدف هدايت كردن سياست گام برداريم.
    
    پي نوشت ها:
     .2 سوره علق آيه 5.
    .3 سوره انعام آيه 91.