چاپ
دسته: حکمت سیاسی متعالیه
بازدید: 1500

 گفت وگو با دكتر كريم مجتهدى

در حال حاضر در انديشه و نظام فلسفى ما سنت هاى فلسفى چه جايگاهى دارند؟

يكى از جايگاه هايى كه سنت فلسفى اسلامى ايران در آن تبلور يافته، فلسفه صدرا است. صدرا به يك معنا نوعى وحدت فرهنگى ايجاد كرده؛ زيرا كلام و عرفان و فقه و شريعت و را با هم تلفيق و متعادل كرده است. ولى مسئله با فلسفه متفكرى مثل صدرا اين است كه جايگاه علوم جديد در آن مشخص نيست، البته از اين لحاظ اشكالى وارد نيست زيرا حتى مى توانم اثبات كنم كه فلسفه وى تا چه حد به فلسفه هاى متجدد امروز غرب نزديك است؛ حتى به هگل و فلسفه هاى وجودى غرب.
شايد گاهى به افرادى مثل خواجه نصير كه به علوم پرداخته اند و قبل از صدرا مى زيسته اند، بايد توجه بيشترى شود.

هر چند كه قديمى ترند.

بله با اين كه قديمى ترند. البته اين را با احتياط مى گويم. احتمال دارد كه بتوان چيزهايى در فلسفه خواجه نصير پيدا كرد كه به ما كمك كند، علم را بومى كنيم و علم جديد را با سنتمان متعادل كنيم. شايد اگر دورتر برويم، براى مثال، ريشه هاى قرون وسطايى را مطالعه كنيم، چيزهاى عجيبى ببينيم! ابوالبركات بغدادى، راجع به زمان و مكان نوشته هايى دارد كه بسيار نزديك به مفاهيم نيوتن است. گاهى من فكر مى كردم كه ممكن است نيوتن از آن نوشته ها بى خبر نبوده باشد. چون غربى ها بيشتر از آن كه ما فكرش را كنيم به موقع از آثار ما استفاده كرده اند. شايد اگر به ريشه هاى تاريخ علوم در نزد مسلمانان برگرديم، چيزهايى در اين باره پيدا كنيم. من صدرا را در صدر قرار مى دهم و مى دانم كه از لحاظ اخلاقى، اعتقادى، روحى و بحث هايى كه درباره نفس، ارتقاى نفس و حركت جوهرى مى كند ـ اينكه نفس ما حادث است اما روحانيت البقا است يعنى به صورت مادى حادث مى شود و در حركت تكامل پيدا مى كند ـ منحصر به فرد و بسيار مفيد و خوب است كه اين مطالب را تحليل و درباره اش فكر كنيم. اگر محاوره اى روحى با فلاسفه خودمان برقرار كنيم، خيلى قابل استفاده خواهد بود؛ ولى در عين حال ريشه هاى آن را هم بايد در سنت هاى خودمان جست وجو كنيم. نمى گويم حتماً اما احتمال دارد كه چيزهايى در گذشته مان پيدا كنيم. شناخت امكانات آينده به شناخت امكانات گذشته برمى گردد؛ اينكه بدانيم چه امكاناتى از دست رفته است، آنها را جست وجو كنيم تا امكانات آتيه برقرار شود.

صحبت از ملاصدرا شد. ملاصدرا اعتقاد دارد كه عقل و دين هر دو حقيقت واحدى هستند. آيا اين بدين مفهوم است كه در حكمت ملاصدرا دين و فلسفه يكى مى شوند ؟

آن مفهوم عقل كه در سنت هاى ما به كار مى رود، با مفهوم عقل در فلسفه هاى جديد، تفاوت بسيارى دارد. عقل در فلسفه هاى جديد، در مفهوم رياضى دكارتى به كار مى رود و امر معقول آن چيزى است كه تجربه شود. فلزات در مجاورت گرما منبسط مى شوند؛ اين يك مسئله عقلى نيست بلكه تجربى است. اما اين را اصل قرار مى دهند. عقلى كه صدرا مطرح مى كند، لوگوس يونانى است؛ كمى افلاطونى و كمى هم ارسطويى است. بين اين دو فقط تشابه اسمى وجود دارد. منظور از اين عقل، آن عقل نيست. عقلى كه در قرون وسطى ـ در قرن دوازدهم ـ در فرانسه خيلى معروف بوده، آن چيزى است كه در منطق صورى ارسطو آمده است. شما مى توانيد عقل را به معانى مختلفى به كار ببريد. در نزد فلاسفه، مفهوم عقل دائم عوض مى شود. براى مثال، از دوران كانت به بعد يا در قرون نوزدهم كسانى مثل هگل، فيخته، شلينگ يا بعدها افرادى مثل فوئرباخ يا ماركسيست ها، عقل را صرفاً ديالكتيكى مى دانستند كه در كل با عقل مورد توجه دكارت يا ارسطو يا افلاطون فرق دارد. در مورد اين تشابهات اسمى كمى بايد دقت كرد. خود عقل يك مفهوم تشكيكى است و هميشه يك معنا ندارد.

در نظام فلسفى ملاصدرا انسان چه جايگاهى دارد؟

اين موضوع بسيار مهم است. به نظر من انسان در فلسفه ملاصدرا در حال حركت به سمت انسان نورانى است كه البته يك نظر شخصى است و مى توانيد با آن موافق نباشيد ـ همچنان كه خيلى ها هم موافق نيستند ـ در سنت سهروردى به شدت به اين مسئله پرداخته شده است و چيزى از همين امر در سنت صدرا هم وجود دارد. كه در يك مثال آن را توضيح مى دهم: در سنت سهروردى اعتقاد بر اين است كه نور به نور برمى گردد و نور طالب نور است، اگر ما طالب نورالانوار هستيم به اين خاطر است كه پرتويى از نور در خودمان داريم و اين نور است كه ما را هدايت مى كند. معرفت الله كه ملاصدرا مطرح مى كند نيز دقيقاً همين است، او معتقد است نيرويى در ما وجود دارد كه ما را به سوى خود مى كشاند؛ يعنى انسان دست خالى نيست و آنچه كه همراه دارد برهه اى از نور الهى است كه او را به اصل خود هدايت مى كند. نوعى انعكاس ولادت است. اين عقيده نزد مسيحيان نيز شديد است.

يعنى انسان اشراقى سهروردى با انسانى كه در انديشه حركت جوهرى ملاصدرا مطرح مى شود، يكى است من مى خواستم سؤالى درباره وجوه تشابه ملاصدرا و سهروردى مطرح كنم لطفاً در اين باره در همين قسمت توضيح فرماييد.؟

بين اين دو تا حدودى مى توان وجوه تشابهى قائل شد. اما من متخصص فلسفه غرب هستم، نه ملاصدرا. البته علاقه دارم كه در اين باره مطالعه كنم. مى توان گفت كه برخى در ايران ملاصدرا را كاملاً مشائى و ارسطويى مى دانند كه اين خيلى درست نيست. ملاصدرا ارسطويى است؛ در عين حال افلاطونى نيز هست. براى مثال، منظور از نكته هايى كه وى در المشاعر به آن اشاره مى كند. مراحل آگاهى و مدارج كمال است؛ اين افلاطونى است يعنى نور سياهى كه سهروردى معتقد است باز هم نور است و به طرف نور سير مى كند. سهروردى بيشتر و تا حدودى صدرا گرايش هاى اشراقى، افلاطونى و نوافلاطونى دارند.

آيا مى توان گفت در جايى به هم شباهت پيدا مى كنند كه صدرا به اشراقيون توجه دارد و در جايى با هم متفاوت هستند كه صدرا به مشائيون نظر دارد ؟

بله. اين بحث بسيار پيچيده است. سهروردى هم در مراحلى مشائى است. اما بعد منطق مشا را تعديل مى كند و «ده مقوله» ارسطو را به «چهار مقوله» كاهش مى دهد. در اين رابطه يكى از شاگردانم كتابى با عنوان صدرا و هگل تأليف كرده است و من نيز مقدمه اى بر آن نوشته ام. در هر دو، هم عناصر مشائى و هم عناصر اشراقى وجود دارد، البته در سهروردى زيادتر است. حتى منطق آن را به حدى متعادل مى كند كه راه بگشايد.

چه رابطه اى ميان فلسفه امروز تجدد و در عصر حاضر وجود دارد. آيا مى توان فلسفه امروز را برگرفته از انديشه هاى متجدد دانست؟

دكارت مربوط به قرن هفدهم است، اما اين بحث مربوط به قرن هجدهم و دوره روشنگرى و منورالفكرى است. در قرن هجدهم مقام فلاسفه منورالفكر آنقدر بالا بود كه در هنگام انقلاب كبير فرانسه به ورق «شاهك» در بازى ها، «فيلسوف» مى گفته اند. اينها درواقع فقط متجدد بودند و فلسفه نظرى را به صورتى كه ما به آن توجه داريم نداشتند، فلسفه به نوعى به نفع تجدد و دايره المعارف نويسى و به نظر آنها عليه خرافات و اعتقادات كهنه كاربرد داشت، از اين رو از فلسفه استفاده جديدى شد. در اين صورت فلسفه زمانى فلسفه بود كه با اصول تجدد مطابقت مى داشت و به انتقاد از تجدد برنمى خاست اما بعدها روش استعلايى با كسانى مانند فيخته، شلينگ، هگل و هردر ـ شاگرد كانت در اواخر قرن هجدهم ـ مطرح مى شود و فلسفه به انتقاد از تجدد كاذب برمى خيزد.

 روزنامه ايران، شنبه، نهم آذر ماه 1387

سعيد اسلام زاده