آنچه ميخوانيد مصاحبه ما با جواني است كه روزگاري نهچندان دور از ناحيۀ
چشم، سر، پا، گلو، پهلوي چپ و راست زخمي شده است و بدنش پذيراي بيش از شصت
تركش بوده و الان هم كه سنش از چهل گذشته برخي از اين تركشها در پشت جمجمه
و چشمشان همچنان به صورت مهمان ناخوانده باقي ماندهاند.
چند سال قبل، خبرگزاری اهل بیت(ع) ـ ابنا ـ گفتگویی با «سردار حبیب لک زایی» انجام داد؛ اما بعد از آماده شدن، سردار گرچه آن را خواند اما اجازه انتشارش را نداد. بعد از آن هم در فرصتهایی کوتاه، چند گفتگو درباره زندگی پرفراز و نشیب این سردار شهید با ایشان انجام شد که تا کنون هیچ کدام منتشر نشده بودند.
اما اکنون خواندن زندگینامه شخصیت فداکاری که برای دفاع از عقیده و وطنش از ناحيۀ چشم، سر، پا، گلو، پهلوي چپ و راست زخمي شد و بدنش تا لحظه شهادت پذيراي بيش از شصت تركش بود، سرمشق خوبی برای جوانان این مرز و بوم خواهد بود.
در این قسمت، بخش دوم حیات این شهید عزیز که مربوط به دوران پس از پیروزی انقلاب، عضويت در سپاه و در نهایت جريان مجروح شدن وی است منتشر میشود.
چه خوب میشد اگر الان هم سردار بین ما بود و مجبور نبودیم بدون اذن او این سیاهه را منتشرکنیم.
ابـنا : بعد كه انقلاب پيروز شد شما چه كرديد؟
ــ با توجه به آن زمینه ها، بعد از پيروزي انقلاب در بخش فرهنگي سپاه مشغول فعاليت شدم. من سه ماه تعطيلي در كورۀ آجر پزي كار كردم و توانستم با پول آن يك دوچرخه بخرم. بعد با دوچرخه راه شني و خاكي بدون آسفالت را طي ميكردم تا از روستا به شهر بيايم. عكس امام، كتاب، پوستر و هر چه كه سپاه داشت برميداشتم و ترك دوچرخه ميبستم و حداقل در ده روستاي منطقه توزيع ميكردم. بعضي مواقع هم فاصلۀ حدوداً 10 كيلومتري روستا تا شهر را پياده ميرفتم و ميآمدم. سال 1360 از من دعوت كردند به جهت ارتباطي كه با سپاه داشتم عضو این نهاد شوم و من قبول كردم.
ابـنا : کی از روستای ادیمی به شهر زابل رفتید؟
ــ فکر میکنم سال 1359 به شهر زابل رفتیم.
ابـنا : چرا به جبهه رفتيد؟
ــ وارد سپاه كه شدم جنگ شروع شده بود. من هم مثل بسياري از جوانان اين مرز و بوم علاقمند بودم كه از انقلاب و اسلام و كشورم دفاع كنم. وقتي احساس كرديم انقلاب دوباره توسط طاغوت مورد تهديد و تجاوز قرار گرفته به مبارزه با آن پرداختيم. براي همين همان سال 1360 و در بدو ورود به سپاه، پس از گذراندن آموزش به عنوان تك تيرانداز در "عمليات فتحالمبين" شركت كردم. البته اول بنا بود رانندۀ تانك بشوم، اما بنا به دلايلي به عنوان تك تيرانداز مشغول شدم.
ابـنا : کی جانباز شدید؟
ــ در تاريخ 4/3/67 مجروح شدم. در سال 67 من در گردان 409 مشغول فعاليت بودم. اين گردان در شلمچه حضور داشت و در خط مقدم بود. در نبرد شلمچه در همين تاريخ تا آخرين فشنگ مقاومت كرديم.
ابـنا : چطور شد كه مجروح شديد؟
ــ اول چشمم مجروح شد. يادم ميآيد وقتي زخمي شده بودم، اسلحۀ بدون فشنگم را محكم گرفته بودم، يكي از از رزمندگان به من گفت خوب اسلحهات را بینداز. اما من محكمتر تفنگ را به سينه ميچسباندم مثل مادري كه فرزندش را به سينه ميفشارد. اصلاً دلم نميآمد كه اسلحهام را بيندازم، تا اينكه يكي از رزمندهها اسلحهام را از دستم گرفت و من به او تحويل دادم.
من که جایی را نمیدیدم دست چپم در دست راست رزمندهاي بود كه با شتاب ميدويد و مرا با چشمي مجروح و بيسو، دنبال خودش ميكشيد كه ناگهان خمپارهاي كنارمان منفجر شد و من دوباره مجروح شدم و افتادم و بيهوش شدم.
قبل از اينكه بقيه ماجرا را بگويم اجازه بدهيد اين نكته را هم اينجا بگويم كه رزمندهاي كه دستم در دستش قرار داشت «آقاي سيد داوود احمدي» معروف به "شبستري" بود كه اسير شد. وقتي ايشان آزاد شد، از او نحوه اسير شدنش را پرسيدم. جريان اينطوري بود که من كه مجروح ميشوم و ميافتم، ايشان چندبار مرا صدا ميزنند كه پاسخي نميشوند؛ لذا فكر ميكند من شهيد شدهام، كه در همين اثنا ايشان احساس ميكند كه تانك عراقي كه از كنارم عبور كرده، از روي بدنم رد شده و اگر احتمال ضعيفي هم ميداده كه من زنده باشم، مطمئن شده كه شهيد شدهام. خودش هم كه پشت خاكريز ميرود اسير ميشود. او در اردوگاه عراق براي من مجلس ختم برگزار كرده و فاتحه خوانده بود، اين را هم خودش برايم تعريف كرد.
به رحال به هوش كه آمدم متوجه شدم گوشهاي افتادهام؛ نميدانستم شب است يا روز، نميدانستم كجا هستم، اسير شدهام یا خیر؛ هيچي نميفهميدم.
احساس كردم پهلويم خيلي درد ميكند و ميسوزد؛ دستم را طرف پهلويم بردم كه پهلويم را كمي بخارم و مالش بدهم كه ناگهان احساس كردم انگشتانم وارد بدنم شدند، و دستم يه چيز نرمي خورد و خيس شد، متوجه شدم تركشهاي خمپاره پهلويم را پاره كردهاند و يك شكاف به اندازۀ يك كف دست در پهلويم ايجاد شده است. به زحمت نشستم. اصلاً نميتوانستم تكان بخورم، ميخواستم بلند شوم اما نميتوانستم. فكر كردم شمع عمرم كم كم دارد سوهاي آخرش را ميزند و دارم شهيد ميشوم. شهادتينام را گفتم و منتظر شدم كه شهيد بشوم. پس از گذشت مدتي ديدم نه، انگار از شهادت خبري نيست. دوباره تلاش كردم بلند بشوم، اين بار توانستم سرپا بايستم. نميدانستم به كدام سمت بايد بروم. يكّه و تنها بودم. يكي از چشمهايم بشدت مجروح شده بود، چشم ديگر من هم بر اثر تركشي كه به پيشانيم خورده بود پر از خون بود و هيچ جا را نميديدم. تلو تلو ميخوردم و پاهايم را با زحمت به زمين ميكشيدم. پاهايم قبل از عمليات زخمي شده بود، به همين دليل به جاي پوتين، دمپايي ميپوشيدم، دمپاييها هم از پايم درآمده بود و پاهايم بشدت ميسوخت، اما نفهميدم از آسفالت داغ است يا از قير و باروت.
بعد يك ماشين ايستاد و به من گفت سوار بشوم. اما من ناي سوار ماشين شدن را نداشتم. كسي از من پرسيد: «از تيپ يا گردان الغدير هستي؟» من هم اصلاً حال توضيح دادن نداشتم گفتم: «آره». دستم را گرفتند و انداختند پشت ماشين. نميدانم چند نفر ديگر در ماشين بودند. وسط راه كه عراقيها خمپاره ميزدند، آنها مرا كه زخمي بودم، در ماشين تنها ميگذاشتند و خودشان سريع ميپريدند پايين و پنهان ميشدند!
خلاصه مرا به بيمارستان صحرايي تحويل دادند. كسي كه نميدانم كي بود، حالم را پرسيد، از او آب خواستم، اما نه او و نه هيچ كس ديگر به من آب نداد.
پزشكها رگي را كه ميخواستند نتوانستند پيدا كنند، گفتند ايشان خيلي حالش بد است و معالجه نميشود. خونريزي زيادي هم كرده. مرا يك گوشهاي گذاشتند و رفتند. احساس كردم از زنده بودن من قطع اميد كردهاند. بيمارستان نزديك خط بود. به نظرم رسيد كه مرا داخل اتوبوس گذاشتند، كف اتوبوس، زير دست و پا. يك دفعه احساس كردم داخل هواپيما هستم، از كسي كه نميفهميدم چه كاره است پرسيدم: «الان كجا هستيم؟» كه آن بندۀ خدا هم حدس مرا تأييد كرد و به آرامي خيلي كوتاه جواب داد: «هواپيما».
پس از مدتی نسيمي به صورتم خورد و من كه از حال رفته بودم، دوباره به هوش آمدم. هنوز در هواپيما بودم و از صحبتهايي كه در هواپيما به گوشم خورد اينطور متوجه شدم كه هواپيما به علت نقص فني مجبور به بازگشت شده است. دوباره بيهوش شدم.
اين بار كه به هوش آمدم، خودم را در بيمارستان ديدم، بيمارستان مرحوم آيت الله كاشاني در "اصفهان". فكر كنم چهارم مرداد ماه 1367 بود و من بعد از چهار روز به هوش آمدم. سر و صورتم را که پر از خون و گل و ترکش بود، به زحمت با ماشین تراشیدند. متوجه شدم كه از طرف لشكر 41 ثارالله به سپاه شهرستان زابل فكس فرستادهاند كه فلاني شهيد شده است.
ابـنا : چرا؟
ــ چون وقتي در شلمچه روي خاكها افتاده بودم، برخي از دوستان كه مرا ديده بودند فكر كرده بودند كه شهيد شدهام. از طرفي در طول مسير، هيچ جا نتوانسته بودم حتي يك كلمه حرف بزنم. دوستاني هم كه از بيمارستانها سراغ مرا گرفته بودند، نتوانسته بودند هيچ اطلاعاتي بدست بياورند؛ لذا با توجه به اينكه مرا افتاده بر خاك، بيهيچ حركتي ديده بودند گفته بودند فلاني شهيد شده است.
ابـنا : چطور زنده بودن خود را به خانواده خبر دادید؟
ــ من دنبال كسي بودم كه از طريق او بتوانم به خانواده اطلاع بدهم. سراغ نمايندۀ بنياد شهيد را گرفتم که به من گفتند برای مراسم ازدواج خود به مرخصی رفته است.
در اتاقي كه من بودم، يك مجروح ديگر هم بستري بود كه پدر و مادرش همراهش بودند و از او پرستاري ميكردند و كارهايش را انجام ميدادند. آنها كه ديدند من غريبم و در ظاهر كسي را ندارم، تقسيم كار كردند و پدر آن مجروح به من رسيدگي ميكرد و مادر، به فرزند خودش.
بعد یک بندۀ خدايي كه با لباس شخصی و ظاهراً براي عیادت بیماران آنجا آمده بود، حالم را پرسید و چون دید کسی بالای سرم نیست، به من گفت: «مگر خانوادهات خبر ندارند؟» گفتم: «نه! متأسفانه نماینده بنیاد شهید هم نیست. آشنایی هم اينجا ندارم و نتواستهام به خانواده خبر بدهم». از من شماره تلفن خواست. من هم شماره تلفن یکی از دوستانم به نام «آقای یوسف کیخا» را دادم. بعد از ظهر همان روز که آقای کیخا از زاهدان به بیمارستان زنگ زد، فهميدم آن بنده خدا با ایشان تماس گرفته و شماره تلفن بیمارستان را هم به او داده است.
ابـنا : یوسف کیخا که بود؟
ــ آقای یوسف کیخا عضو بسیج زاهدان بود، من هم مسؤول بسیج زابل بودم. ما یک دوست و همکار مشترک داشتیم به نام «آقای میرشکار» که عضو بسیج مرکزی در تهران بود، آقای کیخا قبل از اینکه به طرف اصفهان راه بیفتد به آقای میرشکار هم خبر داده بود. آقای میرشکار از تهران و آقای کیخا از زاهدان آمدند و علاوه بر اینکه جویای احوالم بودند و مرا از تنهایی درآوردند، کار درمان مرا نیز پیگیری کردند.
به حاج یوسف گفتم که تماس بگیرد زابل و فقط به پدرم بگوید. بعد که به پدرم خبر داده بود او از منزل یکی از دوستان روحانیشان به نام «حاج آقای لشکری» از زابل با من تماس گرفتند. به پدرم هم گفتم به هیچ کس نگوید که من زخمی شدهام.
ابـنا : پدر هم واقعاً چیزی به مادرتان نگفت؟
ــ من بعد خبردار شدم که مادرم تصمیم داشته به راهپیمایی برود. پدرم (که احتمال می داده مادرم در راهپیمایی چیزی بشنود) با خونسردی به ایشان میگوید: «اگر خبری از حبیب آقا شنیدی، حقيقتش اين است كه زخمی شده است و الان هم در یکی از بیمارستانهای اصفهان بستری است». بعد هم تأكيد كرده بود اگر کسی چیزی گفت در جریان باش و به کسی هم چیزی نگو.
ابـنا : عکس العمل مادرتان چه بود؟
ــ مادرم به پدرم گفته بود: «پس شما چرا نرفتی اصفهان؟» که پدرم پاسخ داده بود: «چون خودش به من گفته نیايی، من هم نرفتهام».
ابـنا : همسرتان چطور؟ او هم خبردار نشد؟
ــ مادرم برای من تعریف کرد که وقتی خبر زخمی شدن تو را شنیدم میخواستم بزنم زیر گریه؛ اما همان موقع در زدند. با بغض در را باز کردم که دیدم خانم شماست. در را باز گذاشتم و بدون اینکه به خانمت تعارف کنم، برگشتم و رفتم سراغ جارو زدن حیاط، تا صورتم را نبیند و متوجه ناراحتیام نشود و از من چيزي نپرسد و من مجبور نشوم خبر زخمی شدن تو را بگویم.
از طرف دیگر خانمم هم بعدها به من گفت: «نمیدانم چه شده بود که روز راهپیمایی که رفته بودم به مادر سر بزنم، مادر از دستم خيلي ناراحت بود و اصلاً تحويلم نگرفت». خانمم از این بابت یک کمی ناراحت شده بود. خلاصه خانمم خبر دار نمیشود.
ابـنا : کی به استان برگشتید؟
ــ با دوا و درمان، کم کم سرحال میآمدم. در این مدت دکتر زخمهایم را شست و شو میداد. آب اکسیژن که روی زخمهایم ميريخت، واقعاً بدنم میسوخت. از طرف دیگر، آقای دکتر هم که میآمد هنوز به من نرسیده بود كه بلند و با هیجان میگفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم» و از این هیجان و جدیت و هول و ولای دکتر من بيشتر مضطرب و هراسان ميشدم. راستش مرا ياد وقتي ميانداخت كه قصاب روستايمان ميخواست حيواني را قربانی كند!
حدود دوازده روز در بيمارستان آيت الله كاشاني بستري بودم. سپس با هواپیما و به همراه آقای کیخا به "بیمارستان خاتم الانبیاء(ص) زاهدان" منتقل شدم. آقاي میرشکار هم به تهران برگشت.
رئیس بیمارستان خاتم الانبیاء(ص) در آن زمان «دکتر شهریاری» بود كه الان نماينده زاهدان در مجلس هستند. من باید در این بیمارستان بستری میشدم. اما دکتر موافقت کرد که به منزل آقای کیخا بروم. من روزی یک بار قبل از ظهر برای شست و شوی زخم پهلویم که هنوز به اندازه یک کف دست باز بود، به بیمارستان میرفتم. فکر کنم حدود ده روز طول کشید. بعد از این ده روز به زابل رفتم. در زابل خود آقای دکتر قبول زحمت کرده بود و برای پانسمان به منزل میآمد و من فقط برای انجام بعضی از آزمایشها به بیمارستان میرفتم.
ابـنا : آن جراحت بزرگ چگونه مداوا شد؟
ــ دکتر میگفت باید از قسمت دیگر بدنت پوست برداریم و با استفاده از آن، پهلویت را بدوزیم؛ تا اینکه یکی از دوستان و یا شايد هم خود همان دکتر خبر آورد که در "بیمارستان سیدالشهداء(ع) زهک" دکتری هست که بدون اینکه از جای دیگر بدنت چیزی بردارد، میتواند پهلویت را بدوزد. بعد من رفتم و در زهک بستری شدم. یک دکتر هندی به نام «کومار» پهلویم را بخیه زد. آنجا هم یکی از دوستانم به نام «آقای محمد ناظری» که مسؤول بسیج زهک بود به من سر میزد. بعد دوباره به زابل آمدم و درمانم ادامه یافت.
ابـنا : آیا آن جراحت کاملاً درمان شد؟
ــ محل آن جراحت الان در سرما و گرما سوزش پیدا میکند و مرا به گذشته ميبرد.
ادامه دارد...
اما اکنون خواندن زندگینامه شخصیت فداکاری که برای دفاع از عقیده و وطنش از ناحيۀ چشم، سر، پا، گلو، پهلوي چپ و راست زخمي شد و بدنش تا لحظه شهادت پذيراي بيش از شصت تركش بود، سرمشق خوبی برای جوانان این مرز و بوم خواهد بود.
در این قسمت، بخش دوم حیات این شهید عزیز که مربوط به دوران پس از پیروزی انقلاب، عضويت در سپاه و در نهایت جريان مجروح شدن وی است منتشر میشود.
چه خوب میشد اگر الان هم سردار بین ما بود و مجبور نبودیم بدون اذن او این سیاهه را منتشرکنیم.
ابـنا : بعد كه انقلاب پيروز شد شما چه كرديد؟
ــ با توجه به آن زمینه ها، بعد از پيروزي انقلاب در بخش فرهنگي سپاه مشغول فعاليت شدم. من سه ماه تعطيلي در كورۀ آجر پزي كار كردم و توانستم با پول آن يك دوچرخه بخرم. بعد با دوچرخه راه شني و خاكي بدون آسفالت را طي ميكردم تا از روستا به شهر بيايم. عكس امام، كتاب، پوستر و هر چه كه سپاه داشت برميداشتم و ترك دوچرخه ميبستم و حداقل در ده روستاي منطقه توزيع ميكردم. بعضي مواقع هم فاصلۀ حدوداً 10 كيلومتري روستا تا شهر را پياده ميرفتم و ميآمدم. سال 1360 از من دعوت كردند به جهت ارتباطي كه با سپاه داشتم عضو این نهاد شوم و من قبول كردم.
ابـنا : کی از روستای ادیمی به شهر زابل رفتید؟
ــ فکر میکنم سال 1359 به شهر زابل رفتیم.
ابـنا : چرا به جبهه رفتيد؟
ــ وارد سپاه كه شدم جنگ شروع شده بود. من هم مثل بسياري از جوانان اين مرز و بوم علاقمند بودم كه از انقلاب و اسلام و كشورم دفاع كنم. وقتي احساس كرديم انقلاب دوباره توسط طاغوت مورد تهديد و تجاوز قرار گرفته به مبارزه با آن پرداختيم. براي همين همان سال 1360 و در بدو ورود به سپاه، پس از گذراندن آموزش به عنوان تك تيرانداز در "عمليات فتحالمبين" شركت كردم. البته اول بنا بود رانندۀ تانك بشوم، اما بنا به دلايلي به عنوان تك تيرانداز مشغول شدم.
ابـنا : کی جانباز شدید؟
ــ در تاريخ 4/3/67 مجروح شدم. در سال 67 من در گردان 409 مشغول فعاليت بودم. اين گردان در شلمچه حضور داشت و در خط مقدم بود. در نبرد شلمچه در همين تاريخ تا آخرين فشنگ مقاومت كرديم.
ابـنا : چطور شد كه مجروح شديد؟
ــ اول چشمم مجروح شد. يادم ميآيد وقتي زخمي شده بودم، اسلحۀ بدون فشنگم را محكم گرفته بودم، يكي از از رزمندگان به من گفت خوب اسلحهات را بینداز. اما من محكمتر تفنگ را به سينه ميچسباندم مثل مادري كه فرزندش را به سينه ميفشارد. اصلاً دلم نميآمد كه اسلحهام را بيندازم، تا اينكه يكي از رزمندهها اسلحهام را از دستم گرفت و من به او تحويل دادم.
من که جایی را نمیدیدم دست چپم در دست راست رزمندهاي بود كه با شتاب ميدويد و مرا با چشمي مجروح و بيسو، دنبال خودش ميكشيد كه ناگهان خمپارهاي كنارمان منفجر شد و من دوباره مجروح شدم و افتادم و بيهوش شدم.
قبل از اينكه بقيه ماجرا را بگويم اجازه بدهيد اين نكته را هم اينجا بگويم كه رزمندهاي كه دستم در دستش قرار داشت «آقاي سيد داوود احمدي» معروف به "شبستري" بود كه اسير شد. وقتي ايشان آزاد شد، از او نحوه اسير شدنش را پرسيدم. جريان اينطوري بود که من كه مجروح ميشوم و ميافتم، ايشان چندبار مرا صدا ميزنند كه پاسخي نميشوند؛ لذا فكر ميكند من شهيد شدهام، كه در همين اثنا ايشان احساس ميكند كه تانك عراقي كه از كنارم عبور كرده، از روي بدنم رد شده و اگر احتمال ضعيفي هم ميداده كه من زنده باشم، مطمئن شده كه شهيد شدهام. خودش هم كه پشت خاكريز ميرود اسير ميشود. او در اردوگاه عراق براي من مجلس ختم برگزار كرده و فاتحه خوانده بود، اين را هم خودش برايم تعريف كرد.
به رحال به هوش كه آمدم متوجه شدم گوشهاي افتادهام؛ نميدانستم شب است يا روز، نميدانستم كجا هستم، اسير شدهام یا خیر؛ هيچي نميفهميدم.
احساس كردم پهلويم خيلي درد ميكند و ميسوزد؛ دستم را طرف پهلويم بردم كه پهلويم را كمي بخارم و مالش بدهم كه ناگهان احساس كردم انگشتانم وارد بدنم شدند، و دستم يه چيز نرمي خورد و خيس شد، متوجه شدم تركشهاي خمپاره پهلويم را پاره كردهاند و يك شكاف به اندازۀ يك كف دست در پهلويم ايجاد شده است. به زحمت نشستم. اصلاً نميتوانستم تكان بخورم، ميخواستم بلند شوم اما نميتوانستم. فكر كردم شمع عمرم كم كم دارد سوهاي آخرش را ميزند و دارم شهيد ميشوم. شهادتينام را گفتم و منتظر شدم كه شهيد بشوم. پس از گذشت مدتي ديدم نه، انگار از شهادت خبري نيست. دوباره تلاش كردم بلند بشوم، اين بار توانستم سرپا بايستم. نميدانستم به كدام سمت بايد بروم. يكّه و تنها بودم. يكي از چشمهايم بشدت مجروح شده بود، چشم ديگر من هم بر اثر تركشي كه به پيشانيم خورده بود پر از خون بود و هيچ جا را نميديدم. تلو تلو ميخوردم و پاهايم را با زحمت به زمين ميكشيدم. پاهايم قبل از عمليات زخمي شده بود، به همين دليل به جاي پوتين، دمپايي ميپوشيدم، دمپاييها هم از پايم درآمده بود و پاهايم بشدت ميسوخت، اما نفهميدم از آسفالت داغ است يا از قير و باروت.
بعد يك ماشين ايستاد و به من گفت سوار بشوم. اما من ناي سوار ماشين شدن را نداشتم. كسي از من پرسيد: «از تيپ يا گردان الغدير هستي؟» من هم اصلاً حال توضيح دادن نداشتم گفتم: «آره». دستم را گرفتند و انداختند پشت ماشين. نميدانم چند نفر ديگر در ماشين بودند. وسط راه كه عراقيها خمپاره ميزدند، آنها مرا كه زخمي بودم، در ماشين تنها ميگذاشتند و خودشان سريع ميپريدند پايين و پنهان ميشدند!
خلاصه مرا به بيمارستان صحرايي تحويل دادند. كسي كه نميدانم كي بود، حالم را پرسيد، از او آب خواستم، اما نه او و نه هيچ كس ديگر به من آب نداد.
پزشكها رگي را كه ميخواستند نتوانستند پيدا كنند، گفتند ايشان خيلي حالش بد است و معالجه نميشود. خونريزي زيادي هم كرده. مرا يك گوشهاي گذاشتند و رفتند. احساس كردم از زنده بودن من قطع اميد كردهاند. بيمارستان نزديك خط بود. به نظرم رسيد كه مرا داخل اتوبوس گذاشتند، كف اتوبوس، زير دست و پا. يك دفعه احساس كردم داخل هواپيما هستم، از كسي كه نميفهميدم چه كاره است پرسيدم: «الان كجا هستيم؟» كه آن بندۀ خدا هم حدس مرا تأييد كرد و به آرامي خيلي كوتاه جواب داد: «هواپيما».
پس از مدتی نسيمي به صورتم خورد و من كه از حال رفته بودم، دوباره به هوش آمدم. هنوز در هواپيما بودم و از صحبتهايي كه در هواپيما به گوشم خورد اينطور متوجه شدم كه هواپيما به علت نقص فني مجبور به بازگشت شده است. دوباره بيهوش شدم.
اين بار كه به هوش آمدم، خودم را در بيمارستان ديدم، بيمارستان مرحوم آيت الله كاشاني در "اصفهان". فكر كنم چهارم مرداد ماه 1367 بود و من بعد از چهار روز به هوش آمدم. سر و صورتم را که پر از خون و گل و ترکش بود، به زحمت با ماشین تراشیدند. متوجه شدم كه از طرف لشكر 41 ثارالله به سپاه شهرستان زابل فكس فرستادهاند كه فلاني شهيد شده است.
ابـنا : چرا؟
ــ چون وقتي در شلمچه روي خاكها افتاده بودم، برخي از دوستان كه مرا ديده بودند فكر كرده بودند كه شهيد شدهام. از طرفي در طول مسير، هيچ جا نتوانسته بودم حتي يك كلمه حرف بزنم. دوستاني هم كه از بيمارستانها سراغ مرا گرفته بودند، نتوانسته بودند هيچ اطلاعاتي بدست بياورند؛ لذا با توجه به اينكه مرا افتاده بر خاك، بيهيچ حركتي ديده بودند گفته بودند فلاني شهيد شده است.
ابـنا : چطور زنده بودن خود را به خانواده خبر دادید؟
ــ من دنبال كسي بودم كه از طريق او بتوانم به خانواده اطلاع بدهم. سراغ نمايندۀ بنياد شهيد را گرفتم که به من گفتند برای مراسم ازدواج خود به مرخصی رفته است.
در اتاقي كه من بودم، يك مجروح ديگر هم بستري بود كه پدر و مادرش همراهش بودند و از او پرستاري ميكردند و كارهايش را انجام ميدادند. آنها كه ديدند من غريبم و در ظاهر كسي را ندارم، تقسيم كار كردند و پدر آن مجروح به من رسيدگي ميكرد و مادر، به فرزند خودش.
بعد یک بندۀ خدايي كه با لباس شخصی و ظاهراً براي عیادت بیماران آنجا آمده بود، حالم را پرسید و چون دید کسی بالای سرم نیست، به من گفت: «مگر خانوادهات خبر ندارند؟» گفتم: «نه! متأسفانه نماینده بنیاد شهید هم نیست. آشنایی هم اينجا ندارم و نتواستهام به خانواده خبر بدهم». از من شماره تلفن خواست. من هم شماره تلفن یکی از دوستانم به نام «آقای یوسف کیخا» را دادم. بعد از ظهر همان روز که آقای کیخا از زاهدان به بیمارستان زنگ زد، فهميدم آن بنده خدا با ایشان تماس گرفته و شماره تلفن بیمارستان را هم به او داده است.
ابـنا : یوسف کیخا که بود؟
ــ آقای یوسف کیخا عضو بسیج زاهدان بود، من هم مسؤول بسیج زابل بودم. ما یک دوست و همکار مشترک داشتیم به نام «آقای میرشکار» که عضو بسیج مرکزی در تهران بود، آقای کیخا قبل از اینکه به طرف اصفهان راه بیفتد به آقای میرشکار هم خبر داده بود. آقای میرشکار از تهران و آقای کیخا از زاهدان آمدند و علاوه بر اینکه جویای احوالم بودند و مرا از تنهایی درآوردند، کار درمان مرا نیز پیگیری کردند.
به حاج یوسف گفتم که تماس بگیرد زابل و فقط به پدرم بگوید. بعد که به پدرم خبر داده بود او از منزل یکی از دوستان روحانیشان به نام «حاج آقای لشکری» از زابل با من تماس گرفتند. به پدرم هم گفتم به هیچ کس نگوید که من زخمی شدهام.
ابـنا : پدر هم واقعاً چیزی به مادرتان نگفت؟
ــ من بعد خبردار شدم که مادرم تصمیم داشته به راهپیمایی برود. پدرم (که احتمال می داده مادرم در راهپیمایی چیزی بشنود) با خونسردی به ایشان میگوید: «اگر خبری از حبیب آقا شنیدی، حقيقتش اين است كه زخمی شده است و الان هم در یکی از بیمارستانهای اصفهان بستری است». بعد هم تأكيد كرده بود اگر کسی چیزی گفت در جریان باش و به کسی هم چیزی نگو.
ابـنا : عکس العمل مادرتان چه بود؟
ــ مادرم به پدرم گفته بود: «پس شما چرا نرفتی اصفهان؟» که پدرم پاسخ داده بود: «چون خودش به من گفته نیايی، من هم نرفتهام».
ابـنا : همسرتان چطور؟ او هم خبردار نشد؟
ــ مادرم برای من تعریف کرد که وقتی خبر زخمی شدن تو را شنیدم میخواستم بزنم زیر گریه؛ اما همان موقع در زدند. با بغض در را باز کردم که دیدم خانم شماست. در را باز گذاشتم و بدون اینکه به خانمت تعارف کنم، برگشتم و رفتم سراغ جارو زدن حیاط، تا صورتم را نبیند و متوجه ناراحتیام نشود و از من چيزي نپرسد و من مجبور نشوم خبر زخمی شدن تو را بگویم.
از طرف دیگر خانمم هم بعدها به من گفت: «نمیدانم چه شده بود که روز راهپیمایی که رفته بودم به مادر سر بزنم، مادر از دستم خيلي ناراحت بود و اصلاً تحويلم نگرفت». خانمم از این بابت یک کمی ناراحت شده بود. خلاصه خانمم خبر دار نمیشود.
ابـنا : کی به استان برگشتید؟
ــ با دوا و درمان، کم کم سرحال میآمدم. در این مدت دکتر زخمهایم را شست و شو میداد. آب اکسیژن که روی زخمهایم ميريخت، واقعاً بدنم میسوخت. از طرف دیگر، آقای دکتر هم که میآمد هنوز به من نرسیده بود كه بلند و با هیجان میگفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم» و از این هیجان و جدیت و هول و ولای دکتر من بيشتر مضطرب و هراسان ميشدم. راستش مرا ياد وقتي ميانداخت كه قصاب روستايمان ميخواست حيواني را قربانی كند!
حدود دوازده روز در بيمارستان آيت الله كاشاني بستري بودم. سپس با هواپیما و به همراه آقای کیخا به "بیمارستان خاتم الانبیاء(ص) زاهدان" منتقل شدم. آقاي میرشکار هم به تهران برگشت.
رئیس بیمارستان خاتم الانبیاء(ص) در آن زمان «دکتر شهریاری» بود كه الان نماينده زاهدان در مجلس هستند. من باید در این بیمارستان بستری میشدم. اما دکتر موافقت کرد که به منزل آقای کیخا بروم. من روزی یک بار قبل از ظهر برای شست و شوی زخم پهلویم که هنوز به اندازه یک کف دست باز بود، به بیمارستان میرفتم. فکر کنم حدود ده روز طول کشید. بعد از این ده روز به زابل رفتم. در زابل خود آقای دکتر قبول زحمت کرده بود و برای پانسمان به منزل میآمد و من فقط برای انجام بعضی از آزمایشها به بیمارستان میرفتم.
ابـنا : آن جراحت بزرگ چگونه مداوا شد؟
ــ دکتر میگفت باید از قسمت دیگر بدنت پوست برداریم و با استفاده از آن، پهلویت را بدوزیم؛ تا اینکه یکی از دوستان و یا شايد هم خود همان دکتر خبر آورد که در "بیمارستان سیدالشهداء(ع) زهک" دکتری هست که بدون اینکه از جای دیگر بدنت چیزی بردارد، میتواند پهلویت را بدوزد. بعد من رفتم و در زهک بستری شدم. یک دکتر هندی به نام «کومار» پهلویم را بخیه زد. آنجا هم یکی از دوستانم به نام «آقای محمد ناظری» که مسؤول بسیج زهک بود به من سر میزد. بعد دوباره به زابل آمدم و درمانم ادامه یافت.
ابـنا : آیا آن جراحت کاملاً درمان شد؟
ــ محل آن جراحت الان در سرما و گرما سوزش پیدا میکند و مرا به گذشته ميبرد.
ادامه دارد...