خاطرات گاه همراه با شادی و سرورند و گاه توأم با حزن و اندوه ... نوشته ای که می خوانید خاطره ای است از «حامد ناظری» که توسط "مؤسسه عرشیان کویر تاسوکی" در اختیار ابنا قرار گرفته است.
از کودکی در فضایی زندگی کردم که یاد و خاطره جبهه و دفاع مقدس در لحظه لحظه آن جاری بود. همیشه حسرت می خوردم که چرا توفیق حضور در آن دوران طلایی را نداشتم، همین علاقه بود که باعث شد سال هزارو سیصد و هشتاد و چهار، لباس رزمندگی و پاسداری اسلام را بر تن کنم و سعی کنم شبیه رزمندگان دوران دفاع مقدس باشم.
همیشه در ذهنم این بود که درست است که در زمان دفاع مقدس نبودم اما در این زمان هنوز هم هستند افرادی از جنس جنگ و دفاع مقدس؛ بنابراین تصمیم گرفتم خود را به آن افراد نزدیک کنم و این میسر نبود مگر با برتن کردن لباس رزمندگی... معاشرت و هم لباس بودن با فرماندهانی از دوران دفاع مقدس برایم توفیقی بسیار بزرگ به شمار می آمد. یکی از مهمترین اهدافم از بر تن کردن لباس رزمندگی استفاده از خصوصیات و خلقیات فرماندهان مخلص آن دوران بود که با لطف خدا این امر میسر شد.
از همان آغاز خدمت با نام فرماندهی مخلص و فداکار به نام سردار لک زایی آشنا شدم. مدتی از خدمتم می گذشت اما من تازه می فهمیدم که سردار لک زایی کیست. او جانشین سپاه سلمان استان سیستان و بلوچستان بود؛ اما به واقع پشتیبان و یاور تک تک پاسداران و بسیجیان بود. در سپاه سلمان توفیق داشتم که بین الصلاتین دعا و قرآن بخوانم. قرآن خواندن روزانه در هنگام نماز و کم توجهی به این موضوع از طرف برخی از مسئولین و تلاش کم در جهت افزایش برنامه های قرآنی این ذهنیت را در من ایجاد کرد که شاید این موضوع اهمیت چندانی ندارد و همین ذهنیت باعث بی انگیزگی نسبی ام شد. این ذهنیت، باعث ناراحتی ام شده بود که چرا نسبت به مباحث قرآنی کم لطفی می شود.
از کودکی در فضایی زندگی کردم که یاد و خاطره جبهه و دفاع مقدس در لحظه لحظه آن جاری بود. همیشه حسرت می خوردم که چرا توفیق حضور در آن دوران طلایی را نداشتم، همین علاقه بود که باعث شد سال هزارو سیصد و هشتاد و چهار، لباس رزمندگی و پاسداری اسلام را بر تن کنم و سعی کنم شبیه رزمندگان دوران دفاع مقدس باشم.
همیشه در ذهنم این بود که درست است که در زمان دفاع مقدس نبودم اما در این زمان هنوز هم هستند افرادی از جنس جنگ و دفاع مقدس؛ بنابراین تصمیم گرفتم خود را به آن افراد نزدیک کنم و این میسر نبود مگر با برتن کردن لباس رزمندگی... معاشرت و هم لباس بودن با فرماندهانی از دوران دفاع مقدس برایم توفیقی بسیار بزرگ به شمار می آمد. یکی از مهمترین اهدافم از بر تن کردن لباس رزمندگی استفاده از خصوصیات و خلقیات فرماندهان مخلص آن دوران بود که با لطف خدا این امر میسر شد.
از همان آغاز خدمت با نام فرماندهی مخلص و فداکار به نام سردار لک زایی آشنا شدم. مدتی از خدمتم می گذشت اما من تازه می فهمیدم که سردار لک زایی کیست. او جانشین سپاه سلمان استان سیستان و بلوچستان بود؛ اما به واقع پشتیبان و یاور تک تک پاسداران و بسیجیان بود. در سپاه سلمان توفیق داشتم که بین الصلاتین دعا و قرآن بخوانم. قرآن خواندن روزانه در هنگام نماز و کم توجهی به این موضوع از طرف برخی از مسئولین و تلاش کم در جهت افزایش برنامه های قرآنی این ذهنیت را در من ایجاد کرد که شاید این موضوع اهمیت چندانی ندارد و همین ذهنیت باعث بی انگیزگی نسبی ام شد. این ذهنیت، باعث ناراحتی ام شده بود که چرا نسبت به مباحث قرآنی کم لطفی می شود.
تا اینکه روزی در نمازخانه سپاه سلمان هنگام نماز در کنار همان سرداری که از جنس جبهه بود و یادگارهایی را از آن دوران به همراه خویش داشت نماز را اقامه کردم و پس از نماز ظهر، تعقیبات نماز و آیاتی چند از کلام الله مجید را تلاوت کردم، پس از پایان قرائت قرآن سردار با نگاهی مهربان و لبخندی دلنشین تقبل الله و احسنت گفتند و چند دقیقه در خصوص اهمیت قرآن خواندن برایم صحبت کردند.
این همصحبتی به آن روز محدود نشد و هر روز که هنگام نماز کنار سردار بودم حرفی جدید درباره تلاوت و اهمیت قرآن از ایشان می شنیدم. اما خودمانیم، احسنت گفتنهای سردار انگیزه ام را صد چندان می کرد و برای بالا بردن تُن صدای سردار برای احسنت گفتن، هر روز قبل از آغاز نماز صفحهای از قرآن را که باید در آن روز تلاوت میشد را تمرین می کردم، گاهی وقتها شب و یا بعد از نماز صبح هم تمرین می کردم. شاید کمتر کسی به این موضوع اهمیت بدهد اما همین که با قرآن خواندن توانسته بودم فرمانده ام را خوشحال کنم و دعایش را بدرقه راهم کنم، برایم ارزشمند بود. چرا که فردی برایم دعا می کرد که از تبار شهیدان بود؛ از همانهایی که بسیاری از دوستانشان را در جبهه از دست داده و خود در انتظار ملحق شدن به آنهاست.
بدون اینکه کسی مطلع شود، از فرمانده ام «سردار حاج حبیب لک زایی» الگو می گرفتم و سعی داشتم خصوصیات اخلاقی وی را خودم ایجاد کنم؛ شاید بتوانم ذرهای از اخلاص و فداکاری و شجاعت شهدای زنده را در خود به وجود بیاورم. اما ...
روز سه شنبه بود که مثل همیشه مهیای اقامه نماز می شدم، خبری غم انگیز و تکان دهنده را شنیدم «سردار لک زایی به یاران شهیدش پیوست» خبر آنقدر تلخ بود که تا چندین ساعت باورم نمی شد. چقدر دوست داشتم که کسی به من می گفت این خبر راست نیست و چقدر خوب بود که آن کس خود «حاج حبیب» می بود که می آمد و مثل همیشه من کنارش می نشستم و قرآن می خواندم و او با لبخند دلنشینش به من احسنت می گفت. اشکها همراه خاطره هایم شدند؛ آرام و بی صدا؛ لبخند سردار را در ذهنم مرور کردم و دستان پرقدرت و مهربانش را که چه صمیمانه انگشتان مرا بعد از نماز به مهر می فشردند؛ چند بار با خودم زمزمه می کنم احسنت! احسنت! و بعد هم خیال از پشت پرده عاطفه آرام زمزمه می کند؛
یادش بخیر دلسوزی و دستای چون سایه بونت
این همصحبتی به آن روز محدود نشد و هر روز که هنگام نماز کنار سردار بودم حرفی جدید درباره تلاوت و اهمیت قرآن از ایشان می شنیدم. اما خودمانیم، احسنت گفتنهای سردار انگیزه ام را صد چندان می کرد و برای بالا بردن تُن صدای سردار برای احسنت گفتن، هر روز قبل از آغاز نماز صفحهای از قرآن را که باید در آن روز تلاوت میشد را تمرین می کردم، گاهی وقتها شب و یا بعد از نماز صبح هم تمرین می کردم. شاید کمتر کسی به این موضوع اهمیت بدهد اما همین که با قرآن خواندن توانسته بودم فرمانده ام را خوشحال کنم و دعایش را بدرقه راهم کنم، برایم ارزشمند بود. چرا که فردی برایم دعا می کرد که از تبار شهیدان بود؛ از همانهایی که بسیاری از دوستانشان را در جبهه از دست داده و خود در انتظار ملحق شدن به آنهاست.
بدون اینکه کسی مطلع شود، از فرمانده ام «سردار حاج حبیب لک زایی» الگو می گرفتم و سعی داشتم خصوصیات اخلاقی وی را خودم ایجاد کنم؛ شاید بتوانم ذرهای از اخلاص و فداکاری و شجاعت شهدای زنده را در خود به وجود بیاورم. اما ...
روز سه شنبه بود که مثل همیشه مهیای اقامه نماز می شدم، خبری غم انگیز و تکان دهنده را شنیدم «سردار لک زایی به یاران شهیدش پیوست» خبر آنقدر تلخ بود که تا چندین ساعت باورم نمی شد. چقدر دوست داشتم که کسی به من می گفت این خبر راست نیست و چقدر خوب بود که آن کس خود «حاج حبیب» می بود که می آمد و مثل همیشه من کنارش می نشستم و قرآن می خواندم و او با لبخند دلنشینش به من احسنت می گفت. اشکها همراه خاطره هایم شدند؛ آرام و بی صدا؛ لبخند سردار را در ذهنم مرور کردم و دستان پرقدرت و مهربانش را که چه صمیمانه انگشتان مرا بعد از نماز به مهر می فشردند؛ چند بار با خودم زمزمه می کنم احسنت! احسنت! و بعد هم خیال از پشت پرده عاطفه آرام زمزمه می کند؛
یادش بخیر دلسوزی و دستای چون سایه بونت
یادش بخیر وقت نماز خندههای مهربونت
یادش بخیر زمونی که میون عاشقا بودی
مثل رفیقای شهید، خاکی و با صفا بودی
سردار دلهای غریب، رفتی و دل شد بی شکیب
با رفتنت ای آشنا! شده دلامون بی"حبیب"
قسم به اون نگاه تو، به اون نگاه ماه تو
غصه نباشه تو دلت، ادامه داره راه تو
کاشکی می شد مثل شما راهی جنت می شدیم
زائر دل شکسته راه شهادت می شدیم
یاد شما تو ذهن ما تا دنیا دنیاست می مونه
دلای ما غصه هاشو سر مزارت می خونه
مثل همیشه هنوزم سنگ صبور ما تویی
شاهد و مشهود و شهید، معنی شور ما تویی
مشیت الهی این بود که الگوی پاسداریام را شهید ببینم و باید باور میکردم که خداوند نعمتی بزرگ را از ما گرفته است؛ البته امیدواریم که فرمود: «ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدير؛ هر حكمى را نسخ كنيم، يا آن را به [دست] فراموشى بسپاريم، بهتر از آن، يا مانندش را مى آوريم؛ مگر ندانستى كه خدا بر هر كارى تواناست.» (سوره بقره، آیه 106)