چاپ
دسته: سردار حبیب لک زایی
بازدید: 2804
چند سال قبل، خبرگزاری اهل بیت(ع) ـ ابنا ـ گفتگویی با «سردار حبیب لک زایی» انجام داد؛ اما بعد از آماده شدن، سردار گرچه آن را خواند اما اجازه انتشارش را نداد. بعد از آن هم در فرصت‏هایی کوتاه، چند گفتگو درباره زندگی پرفراز و نشیب این سردار شهید با ایشان انجام شد که تا کنون هیچ کدام منتشر نشده‏ بودند.
اما اکنون خواندن زندگی‏نامه شخصیت فداکاری که برای دفاع از عقیده و وطنش از ناحيۀ چشم، سر، پا، گلو، پهلوي چپ و راست زخمي شد و بدنش تا لحظه شهادت پذيراي بيش از شصت تركش بود، سرمشق خوبی برای جوانان این مرز و بوم خواهد بود.
در این قسمت، بخش اول حیات این شهید عزیز که مربوط به دوران کودکی و نوجوانی اوست منتشر می‏شود.
چه خوب می‏شد اگر الان هم سردار بین ما بود و مجبور نبودیم بدون اذن او این سیاهه را منتشرکنیم.

ابـنا : اگر موافق هستید صحبت را با دوران کودکی شما آغاز کنیم. چند سالگی وارد مدرسه شدید؟

ــ بسم الله الرحمن الرحیم. من هفت یا هشت سالگی وارد مدرسه ‌شدم. سن ورود به مدرسه مثل الان هفت سالگی بود، اما چون افراد برایشان میسر نبود که از هفت سالگی به مدرسه بروند، از دوازده، سیزده سالگی وارد مدرسه می‏شدند. برای همین  بعضی از کسانی که هم‏کلاسی من بودند پانزده، شانزده سالشان بود و محاسن داشتند! دختر خانمی هم به مدرسه می‏آمد و درس می‏خواند كه به سن تکلیف رسیده بود و شايد چهارده ساله بود. البته اگر هم به این افراد، قانون اجازه ادامه تحصیل نمی‏داد، در شناسنامه تاریخ تولدشان را تغییر می‏دادند تا بتوانند به مدرسه بیایند و مدرسه آنها را پذیرش کند. خوب بعد همین بچه‏ها از ابتدایی به راهنمایی می‏رفتند لذا در مقطع راهنمايي هم کسانی بودند که حدود بیست و دو سال سن داشتند.

ابـنا : از معلم‏ها و مدرسه و کلاس‏ها بگویید.

ــ محل زندگی ما (روستای "ادیمی" كه الان شهر شده است) دبیرستان نداشت. دو دبستان داشت ـ دبستان سپاهی دانش و دبستان ادیمی ـ و یک مدرسه راهنمایی. دبستان ادیمی و راهنمایی در یک محوطه قرار داشتند، این طرف دبستان بود و آن طرف راهنمایی. هر پایه‏ای هم دو یا سه کلاس داشت. هر کلاسی هم ممکن بود تا چهل نفر دانش آموز داشته باشد که همه کلاس‏ها مختلط بود؛ هم در دبستان و هم در راهنمایی.

من سه کلاس اول، دوم و سوم ابتدايي را در «دبستان سپاهی دانش» در خود اديمي خواندم. دبستان سپاهی دانش نزدیک منزل ما بود که البته چون زمین‏های اطرافش خالی بود، آن موقع به نظر می‏رسید که دور است اما الان که فکر می‏کنم می‏بینم که به خانه ما نزدیک بود.

سپاهیان دانش افراد تحصیل‏کرده‏اي بودند که باید دو سال سربازي خود را به عنوان معلم خدمت مي‌كردند. لباس سربازي و لباس فرم آنها تا جایی که خاطرم هست، كلاه لگني و كت و شلوار قهوه‌اي تيره و کفش بود. بعد از انقلاب سفيد يا انقلاب شاه و ملت این جریان رواج پیدا کرد و  اسمشان سپاهی دانش بود.

چهارم و پنجم و ششم را هم در «دبستان اديمي» خواندم؛ همین‏جايي كه الان آموزش و پرورش شهر اديمي قرار دارد. آن زمان ابتدایی تا کلاس ششم بود. بعد هم وارد راهنمایی شدم. راهنمایی هم تا کلاس نه داشت؛ یعنی کلاس هفتم و هشتم و نهم. اول تا سوم راهنمایی را هم در همین دبستان ادیمی خواندم که محل راهنمایی هم بود و کمی از منزل ما دورتر بود.

ساعت کار مدرسه هم دوشیفته و صبح و هم بعد از ظهر بود. از هشت صبح تا یازده، بعد تعطيل مي‌شد و دوباره از ساعت دوی ظهر تا چهار عصر.

من درسم خوب بود. معلم‏ها هم تعدادشان کم بود. معلم، قرآن بلد نبود لذا قرآن کلاس خودمان و کلاس سوم دیگر را من درس می‏دادم. درس‏های دیگرمان هم رياضي، فارسي و علوم بود. در کلاس دوم و سوم تعلیمات دینی هم داشتیم و اگر معلم نمي‌آمد من به بچه‏ها درس مي‌دادم. گاهي اوقات هم معلم در دفتر مي‌نشست و از من می‏خواست که درس بدهم.

معلم‌ها هم مرد بودند و هم زن. معلم‌ها معمولاً از شهر مي آمدند و سرويس داشتند. آن موقع جاده خاكي بود که یک ماشين جيپ كوچك سرویس معلم‏ها بود و آنها را از شهر به روستا می‏آورد. سه، چهار تا معلم بیشتر نداشتیم که ديپلم داشتند. با اینکه معلم‌هاي خانم مقنعه و چادر نمي‌پوشيدند و حجاب نداشتند اما احساس مي‌كردم بين آنها ‌هم آدم حسابي پيدا مي‌شود. عده كمي هم بودند که مقنعه و چادر و حجاب داشتند؛ ولي منزوي و گوشه‌گير بودند. الان فكر می‏كنم اینطور نبود که خودشان به این باور رسیده باشند که حجاب داشته باشند بلکه تحت تأثير خانواده‌شان حجاب داشتند. برخي هم كت و دامن داشتند و برخي هم رعايت نمي‌كردند، لذا گاهي اوقات بچه‌هاي بزرگ‌تر، بازيگوشي جنسي مي‌كردند و كتك مي‌خوردند.

از ساعت یازده که مدرسه تعطیل می‏شد تا ساعت دو، معلم‏ها که نمی‏توانستند به شهر برگردند؛ برای همین در روستا خانه کرایه می‏کردند. گاهی اوقات یک معلم خانم و آقا با هم يك خانه مي‌گرفتند و كسي هم اين كار را بد نمي‌دانست و چيزي نمي‏گفت. گاهي اوقات با هم واليبال بازي مي‌كردند. لذا همه معلم‏ها مسائل شرعی را رعایت نمی‏کردند. کت و دامن و جوراب می‏پوشیدند؛ بدون روسري یا مقنعه. آن هم در روستا که همه لباس محلی بلند می‏پوشیدند و با این لباس خواهی نخواهی کاملاً حجاب داشتند.

 صبح‏ها من قبل از معلم‏ها مدرسه می‏رفتم. زنگ را كه می‏زدیم و بچه‏ها به صف می‏شدند، قرآن صف صبحگاه را می‏خواندم. بعد هم می‏رفتیم کلاس. من مي‌گفتم زنگ را بزنند؛ که یکی از بچه‏ها با چكش روي يك تكه آهن می‏زد؛ این زنگ آن موقع بود. دعا هم مي‌خوانديم. آخر دعا يادم هست كه "خدا، شاه و ميهن" داشت. کادر اداری مدرسه هم مدير، معاون (ناظم)، دفتردار و خدمت‌گذار بودند.

مدير حالت تشريفاتي داشت و ناظم همه كاره بود. مدير و يا ناظم اصلاً هیچ زحمتی به خودشان نمي‌دادند و کوچکترین تلاشی برای تربیت بچه‏ها نمی‏کردند. فقط چهارم آبان كه روز تاج‌گذاري شاه بود، سخنراني مي‌كردند. آن هم تمامش تعريف و تمجيد از پهلوي بود. تعريف و تمجيد از انقلاب سفيد كه فقط اسمش را مي‌شنيديم و غير از اينكه مي‌فهميديم اسم ديگرش انقلاب شاه و ملت است، هيچ اطلاعات ديگري درباره آن نداشتيم و كسي هم بلد نبود كه لااقل از او مي‏پرسيديم.

ابـنا : مدارس حالا با مدارس آن موقع چه تفاوتی دارند؟

ــ اصلاً قابل قياس نيست. آن موقع محروميت خيلي زیاد بود. آنقدر محرومیت بود که قابل مقایسه با حالا نیست. الان ادیمی خودش اداره آموزش و پرورش دارد. چندین دبستان، راهنمایی و دبیرستان دارد؛ برای پسران و دختران جدا. تعداد زیادی معلم دارد با مدرک لیسانس و فوق لیسانس. آن زمان اینها نبود. آن موقع در مدارس، بهداشت وجود نداشت؛ نه بهداشت محیط و نه بهداشت فردی. چیزی به نام سرویس بهداشتی، کتابخانه و یا نمازخانه وجود نداشت، حیاط مدرسه خاکی و ناهموار بود؛ مدرسه بزرگ بود. داخل مدرسه خار و بوته داشت. آسفالت نبود. پر از خار و خاشاك و ناهمواري بود. باران كه مي‌آمد گل مي‌شد. در یک کلام می‏توانم بگویم که آن زمان چيزي به نام «زيبايي» وجود نداشت. چون برق نبود، لامپ و پنکه و کولر وجود نداشت، بخاری نفتی هم که بود، ممکن بود روشن شود، ممکن هم بود روشن نشود. کلاس‏ها پنجره نداشت، اگر پنجره داشت و شیشه‏اش می‏شکست، کسی شیشه‏اش را درست نمی‏کرد. دیوارها گلی بود، اگر دیوار می‏شکست، شکسته می‏ماند، مثل الان نبوده که دیوار مرتب باشد. سرایدار نداشتیم و وقتی مدرسه تعطیل می‏شد همه می‏رفتند. سطح تحصیل و میزان آگاهی مثل الان نبود. آن موقع فقر هویدا بود. بچه‏هایی كه درس نمي‌خواندند حسابي كتك مي‌خوردند؛ با شلنگ، يا چوب درخت گز و يا خط كش بزرگ.

گچ هم مثل الان قالبی و استاندارد نبود، مثل قلوه سنگ بود. تخته سياه چوبي داشتیم که روی دیوار نصب شده بود. البته خدا را صدهزار مرتبه شكر، تخته پاك كن داشتيم!

یادم هست که مدير، با هزینه مدرسه، كارگر استخدام كرده بود تا بوته‌ها و خارهایی که در محوطه خاکی مدرسه بود را جمع‌آوري كند. بعد كه آن كارگر بوته‌ها را جمع كرده بود، مدير همه آنها را داده بود به خدمت‌گذار مدرسه.

من به رييس مدرسه در قالب اعتراض گفتم: «پول دادي به كارگر تا خارها را جمع كند، بعد هم مفتي دادي به خدمت‌كار مدرسه. خوب از اول به خدمت‌كار مي‌گفتي که خارها و بوته‏ها را براي خودش جمع كند». آن موقع راهنمايي بودم. دوم يا سوم.

ابـنا : آیا کاری هم برای اصلاح این وضعیت انجام دادید؟

ــ در مدرسه سرويس بهداشتي درست كرده بودند. اما سرویس‏ها آفتابه نداشت. به مدیر مدرسه پیشنهاد دادم به جای پول‏هایی که اینطور خرج می‏کنید ـ منظورم جریان کندن پولی بوته‏ها و تقدیم مجانی آنها به خدمت‏گذار مدرسه بود ـ چند تا آفتابه بخريد. مدیر که فکر کنم یا دیپلم داشت یا سیکل، گفت: «بلند شدی از طويله آمده‌اي اینجا و حالا براي ما تكليف تعيين مي‌كني؟» گفتم: «درست مي‌گوييد. من آمده‏ام که اینجا تربيت بشوم؛ لذا چون می‏خواهم تربیت بشوم لازم است اين سرويس‌ها راه‌اندازي بشود، تا ما تمیز و مرتب و با طهارت باشیم». عصبانی شد و به من تشر زد كه برو دنبال كارت.

کار دیگری که انجام دادم این بود که سيمان آورده بودند تا زمين واليبال را آماده كنند. ما مي‌ديديم كه كاري انجام نمي‌شود، اما سيمان‌ها كم مي‌شود. به مدير مدرسه اعتراض كردم و گفتم: «چرا روز به روز سيمان‌ها كم مي شود؟ شما كجا را درست می‏کنید که ما نمی‏بینیم؟» اين بار هم ناراحت شد و داد زد كه: «به تو چه ربطی دارد؟!».

کار دیگرم این بود که اسم معلم‏هایی را كه غايب مي‌شدند، می‏نوشتم؛ بعد هم رسماً یک دفتر درست کردم و حضور و غیاب معلمین را ثبت می‏کردم. البته مدرسه بر حضور و غیاب معلمین نظارت داشت، به این شکل که يك دفتري داشتند که باید حضور و غیاب معلمین در آن ثبت می‏شد و خود معلم‏ها آن را امضا می‏کردند، اما وقتي یک معلم بعد از  یک یا چند روز غیبت می‏آمد، آن چند روزي را هم كه نبود امضا مي‌كرد. من چون به دفتر رفت و آمد داشتم آن دفتر را هم نگاه می‏کردم و می‏فهمیدم که برای خودشان حاضری زده‏اند. گاهی اوقات هم اتفاق می‏افتاد که خودم كه غايب شوم، آنها هم از فرصت استفاده می‏کردند و با طعنه می‏گفتند: «تو که حضور و غیاب دیگران را کنترل می‏کنی، چرا غیبت کردی؟» من جواب می‏دادم: «من كه غايب شدم، خودم از درس عقب مي‏مانم و دودش فقط به چشم خودم می‏روم و فقط خودم ضرر می‏کنم. معلمين كه غايب مي شوند دانش‌آموزان ضرر مي‌كنند. چرا به معلم‌ها چیزی نمي‌گوييد؟» برای این حرفم پاسخی نداشتند.

مورد دیگر این بود که زمستان بود. مدرسه راهنمايي هم فقط در اديمي وجود داشت. دانش‏آموزاني بودند كه از "لورگ باغ"، "دوازده سهمي" و ... مي‌آمدند و مجبور بودند براي رسيدن به مدرسه از درياچه هامون عبور كنند. گاهي اوقات اگر آب زياد بود با توتن مي‌آمدند و گاهي اوقات هم از جاهاي كم عمق عبور مي‌كردند و خيس مي‏شدند. آنها صبح مي‌آمدند و چون راهشان دور بود، بعد از كلاس صبح که گفتم از ساعت هشت تا یازده بود، نمي‏رفتند و براي كلاس عصر که چهار تا شش بود، هم مي‌ماندند و غروب برمي‌گشتند. صبح‌هاي سرد زمستان این دانش آموزان پس از اينكه از آب عبور مي‌كردند، ‌خيس مي‌شدند و تا وقتي که پیاده می‏آمدند و به مدرسه مي‏رسيدند تقریباً يخ مي‌زدند. در مدرسه هم بخاري نداشتيم. البته داشتيم اما مدير و مسئولين مدرسه از نفت‌ها استفاده شخصي مي‌كردند و كلاس سرد بود. از طرف ديگر شيشه‌هاي كلاس هم شكسته بود و كسي آنها را درست نمي‌كرد. من چند نکته را اینجا پیگیری کردم و رفتم و به مدير گفتم صبح‏ها بخاري‌ها را روشن كنيد كه بچه‌ها مخصوصاً اين بچه‏هایی كه از "لورگ باغ" مي‌آيند، خیلی سردشان است دوم هم اینکه برای این پنجره‌هایی که شيشه‏هایشان شکسته، شیشه بگذاريد و يا حداقل پلاستيك بزنيد، تا بچه‏ها سرما نخورند.

ابـنا : آیا در دوران کودکی کار هم می‏کردید؟

ــ بله، قالي مي‏بافتم. مادرم معمولاً قالي‌ مي‌بافت؛ هم قالی شخصي برای خودمان و هم چند سالی براي يك شركت توليد فرش. دار قالي را شركت فرش به پا مي‌كرد و نخ و نقشه هم مي‌داد. موقع تحويل قالي دستمزد را پرداخت مي‏كردند. من هم قالی می‏بافتم. اگر مدرسه نمی‏رفتم روزها و اگر مدرسه می‏رفتم شب و بعد از ظهرها قالی مي‌بافتم. من روزانه ده ردیف می‏بافتم، ده ردیفم را که می‏بافتم دیگر نمی‏بافتم و بقیه فرصت را به مطالعه و کارهای دیگر می‏گذراندم.

ابـنا : با توجه به اینکه آن موقع برق نداشتید، چطور شب‏ها قالي مي‌بافتيد؟

ــ بی برقی حداقل تا سال 1359 ادامه داشت. برق بعد از انقلاب به "اديمي" آمد. به جز خود شهر زابل، هيچ جا برق نداشت. فقط در "لوتك" يك موتور برق بود كه چند ساعتي در شبانه روز برق تولید می‏کرد؛ جای دیگری برق نبود. تلفن و جاده آسفالته هم وجود نداشت، جاده‏ها خاکی و شوسه‏ای بود. همانطور که گفتم نه در ادیمی و نه در تمام بخش "پشت آب" یک دبیرستان وجود نداشت. مدرسه راهنمایی هم در این بخش فقط یکی بود و اگر کسی راهنمایی را تمام می‏کرد باید برای خواندن مقطع دبیرستان به شهر می‏رفت. اینها وضعیت ادیمی در حدود سی سال قبل بود.

ما چراغ گرد سوز داشتیم که روشنش می‏کردیم و در پناه نور آن قالی می‏بافتیم. به این چراغ گرد سوز، چراغ موشک هم می‏گفتیم.

ابـنا : کار یدوی دیگری هم انجام می‏دادید؟

ــ آن موقع آب لوله كشي وجود نداشت. وقتی رودخانه خشک می‏شد ما وسط نهر كه خشك شده بود، چاه مي‌كنديم و با ديگ كه روی سرمان حمل مي‌كرديم، به خانه آب مي‌آورديم و از همین آب، هم برای خوردن و هم برای استحمام و کارهای دیگر استفاده می‏کردیم.

به كساني كه خانه درست مي‌كردند هم كمك مي‌كرديم. آن زمان وقتی کسی می‏خواست خانه درست کند، یک بنا می‏آورد و در بقیه کارها همسایگان و دوستان و آشنایان کمک می‏کردند و به این شکل اهالی به هم کمک می‏کردند. و فقط به بنا پول مي‌دادند. اگر زمان مدرسه بود روزهای جمعه کمک می‏کردم. سه ماه تعطیلی هم هر کس خانه درست می‏کرد من می‏رفتم و کمک می‏کردم تا خانه‏اش ساخته شود. به همین جهت من بیشتر جمعه‏ها و سه ماه تعطيلي در ساختن خانه کمک می‏کردم.

چون آن موقع آجر نبود کسانی که می‏خواستند خانه درست کنند، اول گل را در قالب‏هایی که از جنس چوب و به شکل آجرهای الان بود می‏ریختند و به تعدادی که لازم بود درست می‏کردند و می‏گذاشتند تا خشک بشود و بعد با آنها خانه بسازند. من حتی در ساخت خشت هم کمک می‏کردم.

ابـنا : خاطره جالبي از دوران کودکی دارید؟

ــ بله؛ کلاس اول يا دوم دبستان بودم. پدرم گفت بیا با هم برای کاشتن بذر به مزرعه برویم. من حوصله كار نداشتم اما چون پدرم گفته بود رفتم. براي اینکه زود تمام بشود تخم‌هاي خربزه يا هندوانه را مشت مشت كاشتم و یکی دوساعت بعد به پدرم گفتم: «تخم‏ها تمام شد». پدرم با تعجب پرسید: «چطور تمام شد؟» گفتم: «تمام شد دیگر!». بعد که تخم‏ها کم کم سبز شده بود، معلوم شده بود که چرا تخم‏ها زود تمام شده بودند؛ و من غافل از اينكه اینها قرار است سبز ‌شوند. بعد كه تخم‌ها سبز شدند با سبز شدنشان مرا لو دادند. پدرم متوجه شد و گفت: «اگر می‌خواستي بروي، خوب مي‌رفتي چرا تخم‌ها را هدر دادي؟».

این نکته را هم بگویم که نحوه صحیح کاشت بذر این است که دو يا سه تخم مي‌كاري که اگر یکی پوچ بود، دو بذر دیگر سبز بشوند. بعد از آن دو تا هم وقتی قدری بزرگ شدند، یکی را می‏کنی تا یک بوته بماند؛ در هر صورت یک بوته باید بماند و بقیه هر چند تا که باشد را در می‏آورند. بعد كه سبز شد يك بوته را می‏گذاری و بقیه را می‏کنی.

ابـنا : چرا به پدر نگفتید که حوصله کار ندارم؟

ــ حجب و حيا داشتم. در مقابل خواسته‏ پدرم اصلاً امکان نداشت که «نه» بگویم یا جوابش را بدهم؛ چه برسد به اینکه جواب سربالا بدهم. مثل بچه‏های حالا نبودیم که جواب بدهيم و مثلاً بگويیم «نمی‏آیم» یا «شما برو بعداً من می‏آیم»! حرف پدر برای ما حجت بود و باید آن کاری که پدر گفته بود، انجام می‏شد؛ حالمان خوب نبود یا حوصله نداشتیم یا خوابمان می‏آمد یا می‏خواستیم بازی کنیم معنا نداشت، باید به حرف پدر عمل می‏کردیم. لذا وقتی گفت برویم. گفتم چشم. سر مزرعه رویم نمی‏شد که بگویم من می‏خواهم بروم. بعد به ذهنم رسید که تخم‏ها را مشت مشت زیر خاک کنم تا زود تمام بشوند و من هم بروم، غافل از اینکه بعداً همانجا و همانطور که کاشته شده‏اند، سبز می‏شوند. البته من فکر می‏کنم اگر همان وقت، خاک‏ها را کنار می‏زدیم و بذرها را برمی‏داشتیم امکانش وجود داشت که تخم‏ها هدر نروند.

ابـنا : انگار بعدها خودتان کشاورزی می‏کردید؟

ــ بله؛ زميني خريده بوديم كه بالاتر از سطح رودخانه بود. من یک قسمت از زمین را که خاک‏های خوب و مرغوبی داشت و نزدیک رودخانه هم بود با تیشه کندم و خاک‏هایش را ریختم یک طرف تا بعد بشود از طریق رودخانه آن را آبیاری کنم. آبیاری‏اش کردم و برای اولین بار بادنجان و خيار كاشتم. خیارها دو نمونه بود، یک نونه همین خیارهای معمولی بود، نمونه دوم مثل خربزه بزرگ می‏شد و شکل خربزه داشت اما مزه‏اش، مزه خیار بود. بوته بادنجان‏‏ها ـ که در بهار كاشته مي‌شوند ـ از امسال تا سال بعد خشك نمي‌شد، چون وقتی هوا سرد می‏شد کود حيواني مي‌ريختم پایشان، تا ريشه‌ها گرم بماند و به محض اينكه هوا گرم مي شد بادنجان‌ها مجدداً جان تازه‌اي مي‌گرفتند و حياتشان را از نو شروع مي‌كردند و به بار مي‌نشستند و بزرگ می‏شدند. وسعت زمین زیاد نبود اما آنقدر بادنجان بار می‏آورد که از مصرف خودمان و اقوام و بستگان زیاد آمد و من آن اضافه‏ها را می‏چیدم و می‏بردم و می‏دادم به مغازه‏ای که در روستا بود تا بفروشد. خدا صاحب مغازه را رحمت کند، اسمش «حسین» بود. بادنجان‏های اضافه را می‏بردیم و می‏گذاشتیم مغازه مش حسین تا بفروشد؛ درحالی که زمین کمتر از دویست متر بود ـ شاید صد و پنجاه مترمی‏شد ـ اما برکت زیادی داشت و بوته هاي بادنجانش هم خیلی بزرگ می‏شد، به اندازه‏ای بزرگ می‏شد که اگر کسی وسطشان می‏نشست دیده نمی‏شد. گاهی هم پیش می‏آمد که آب رودخانه کم می‏شد و من با سطل زمین را آب می‏دادم.

هندوانه، خربزه، گندم، جو، شبدر و ... هم مي‌كاشتيم. به برخي از اقوام ـ از جمله شوهر خاله‏ام ـ هم در كاشت زمينش كمك مي‌كرديم. محصولات بقيه را آفت مي‌زد و به اندازه محصولات ما بركت هم نداشت. هر چه که ما می‏کاشتیم برکت داشت و آفت هم نداشت، سالم می‏ماند. بعد گندم‏ و جو درو می‏کردیم.

حدود ده تا گوسفند هم داشتیم که از شیر و کره آنها استفاده می‏کردیم. من از آنها نگهداری می‏کردم و آنها  را به چرا می‏بردم؛ گوسفندها می‏چریدند، من هم قدم می‏زدم و درسم را می‏خواندم.

ابـنا : آیا در زمان پیروزی انقلاب هم فعالیتی داشتید؟

ــ بله؛ اصولاً زمینه فعالیت‏های فرهنگي و سپس عضویت من در سپاه برمي‌گردد به مسایل مرتبط با انقلاب اسلامي. قبل از انقلاب و در همان زمانی که در روستاي اديمي زندگي مي‌كردیم، در ایام محرم سالی که من کلاس سوم دبستان بودم يك روحاني براي تبليغ دهۀ محرم به روستا آمده بود و اين مدت را در منزل پدرم ساكن بود. چون مسجد اديمي خراب بود و از طرفي دبستان سپاه دانش اديمي، اتاق‌هايي بزرگ و مناسب داشت قرار شد مراسم محرم در يكي از كلاس‌هاي اين مدرسه برگزار شود؛ اما در كلاس‌ها عكس خاندان پهلوي نصب بود. اين روحاني و پدرم مشغول صحبت بودند. روحاني حواسش به من نبود كه من هم دراتاق كنار در نشسته‌ام و صحبت‌هاي آنها را مي‌شنوم. آن روحاني مي‌گفت مصلحت نيست كه مراسم امام حسين در كلاسي كه عكس خاندان پهلوي به ديوارش زده شده، برگزار شود. پدرم هم حرف او را تأييد كرد. آن روحاني ادامه داد: «عكس را كه نمي‌شود برداريم؛ اما شايد بتوانيم مكان را عوض كنيم». بعد هم با تأمل و نگراني پرسيد: «اما چطور بايد محل عزاداري را عوض كنيم كه ساواك نفهمد؟».

به هر حال به اين نتيجه رسيدند كه بگويند مدرسه دور است و بايد جاي نزديك‌تري پيدا كنيم. ناگهان آن روحاني متوجه شد كه من هم در اتاق نشسته‌ام و تمام حرف‌هايشان را شنيده‌ام، احساس كردم كمي نگران شده است و رو  به پدرم گفت: «آقا! پسر شما هم كه اينجا بوده و ما متوجه نبوده‌ايم». پدرم به من اشاره كرد و به آن روحاني گفت: «او به كسي حرفي نمي‌زند». البته بعد كه با پدرم تنها شدم، پدرم از من قول گرفت كه راجع به حرف‌هاي آنها به كسي چيزي نگويم. من هم قول دادم كه حرف‌هايشان را  مثل يك راز خيلي مهم پيش خودم نگهدارم. اما براي من يك سؤال ايجاد شد كه چرا اين روحاني نمي‌خواهد به اتاقي برود كه عكس شاه در آن نصب شده است، مگر چه اشكالي دارد؟

لذا من نسبت به عملكرد شاه و خاندانش حساس شدم و شروع به بررسي كردم. در اين بررسي من اينقدر فهميدم كه شاه به مردم ظلم مي‌كند و افراد سالم و صالح را زنداني، تبعيد و اذيت مي‌كند.

از پدرم راجع به رژيم مي‌پرسيدم و بعد هم راجع به آنچه به من مي‌گفت فكر كردم. من ملاحظه مي‌كردم ژاندارمري، پاسگاه و ساواك سخنراني روحاني را ضبط مي‌كنند و اگر عليه شاه صحبتي مي‌شد برخورد مي‌كردند. يك بار هم از همان روحاني سخنران تعهد گرفتند كه نام يزيد را در منبر نبرد و براي شاه هم حتماً دعا كند كه آن روحاني گفت: «من براي تمامي مسلمانان دعا مي‌كنم، اگر شاه مسلمان است دعاهاي من شامل حال او هم مي‌شود». كه اينجا  دوباره براي من اين پرسش مطرح شد كه چرا اين روحاني به طور شفاف قبول نمي‌كند كه با اسم و رسم براي شاه دعا كند؟ و يا شاه چرا بايد بگويد كسي از يزيد اسمي نبرد؟ و چه رابطه‌اي ميان شاه و يزيد وجود دارد؟!

از طريق عملكرد سازمان‌هاي حكومتي و صحبت‌هاي بعضي از معلمين به اين نتيجه رسيدم كه شاه آدم خوبي نيست. برخي از معلم‌هايم مي‌گفتند شاه مسائل شرعي را رعايت نمي‌كند. مثل حجاب، مصرف مشروبات الكلي، منتشر كردن تصاوير نامناسب در مجلات و فيلم‌ها و اينكه شاه از مؤمنين و صالحين حمايت نمي‌كند، لذا كنجكاوي‌ام شروع شد و سال به سال، اطلاعاتم افزوده شد و کم کم از همان قبل از انقلاب به اين نتيجه رسيدم كه طاغوت بايد از بين برود.

ابـنا : آیا فعالیت عملی هم داشتید؟

ــ بله؛ البته سن من کم بود اما در راهپيمايي شركت مي‌كردم و عليه طاغوت در كوچه و مدرسه شعار مي‏نوشتم. يك بار هم عكس شاه را كه اول كتاب‌هاي درسي‌ام بود، پاره كردم و در سطل آشغال انداختم؛ غافل از اينكه دختر همسايه مرا زير نظر دارد. آن دختر داستان را به پدرش گفته بود و او م بلافاصله رفته بود به پاسگاه و از من شكايت كرده بود! آن موقع كلاس پنجم، شايد هم راهنمايي بودم. يكي دو روز بعد، وقتي زنگ آخر به صدا در آمد و مي‌خواستم از كلاس بيرون بروم، معلم صدايم زد. رفتم كنار ميز آقا معلم ايستادم همه كه رفتنند كتاب‌هايم را گرفت و باز كرد و شروع كرد به ورق زدن. وقتي نگاهش به جاي خالي عكس‌ها افتاد، با ابرو اشاره‌اي كرد به صفحاتي كه الان نبودند و گفت: «به خاطر اينكه عكس‌ها را پاره كرده‌اي از تو شكايت كرده‌اند». من بيشتر از آنكه نگران بشوم، عافلگير شدم. اصلاً فكرش را هم نمي‌كردم به اين آساني لو بروم و خبرش به معلم‌ها هم برسد. آقا معلم نگاهي به قيافۀ مضطرب من كرد و با مهرباني گفت: «كاري كن اين كتاب‌ها را كسي نبيند كه برايت بد مي‌شود» و بعد هم به من كتاب‌ نو داد. خدا را شكر پيگيري‌هاي پاسگاه هم بي‌نتيجه ماند، چون من كتاب نو داشتم و آنها نتوانستند ادعايشان را ثابت كنند.

در مجموع فعاليت‌هايم مشكل خاصي را برايم ايجاد نكرد. فقط بعد از اينكه انقلاب پيروز شد و پاسگاه نزديك روستاي ما هم دست نيروهاي انقلاب افتاد، در يكي از اسناد آنها اسم  16 نفر را نوشته بودند‌ كه حكم اعدام آنها صادر شده بود. از اين 16 نفر، اولي اسم پدرم و دومي هم اسم من بود.

ابـنا : پدرتان هم فعالیت انقلابی داشت؟

ــ بله؛ پدرم روحاني است و عاشورا و محرم سخنراني مي‌كرد. یادم هست «مرحوم حسين گلزاري» که انسان خداشناسي بود كه با پسرش و چند نفر ديگر در ايام محرم سال 1357 بعد از عزاداري كه در منزلش برگزار مي‌شد به عنوان محافظ و با بيل و كلنگ، پدرم را تا خانه مي‌رساندند و بعد برمي‌گشتند.

ابـنا : پس شما از پيش از انقلاب، انقلابي بوديد؟

ــ بله؛ لذا از قبل از انقلاب مبارزه با طاغوت را آغاز كرده‌ايم و اين تلاش به لطف خدا همچنان ادامه دارد.

ابـنا : از آن دوران خاطرۀ ديگري نداريد؟

ــ سال 1357 و قبل از پیروزی انقلاب، حدود شش ماه خانۀ ما توسط شش نفر از نيروهاي ژاندارمري محاصره بود.  شب در مي‌زدند و آب مي‌خواستند. من كه براي آنها آب مي‌بردم شروع به سؤال پرسيدن مي‌كردند و من بي خبر از همه جا به سؤالات آنها جواب مي‌‌دادم. اما يك موضوع را به آنها نگفتم و آن اينكه يك بار وقتي كاه‌ها را جا به جا مي‌كردم، زير آنها يك كتاب پيدا كردم. كتاب را به پدرم نشان دادم و گفتم من اين كتاب را از زير كاهها پيدا كرده‌ام. پدرم هم كتاب را از من گرفت و نگاهي به كتاب انداخت و بدون اينكه عكس‌العمل خاصي نشان بدهد گفت باشد. بعد كتاب را داد به من و گفت طوري كه هيچ كس نبيند، اين كتاب را به خانۀ پدربزرگت ببر. من كتاب را به خانۀ پدربزرگم بردم. از آن زمان به بعد پدرم هر وقت مي‌خواست آن كتاب را بخواند به خانۀ پدربزرگم مي‌رفت.

ابـنا : چه کتابی بود؟

ــ  رسالۀ توضيح‌المسائل حضرت امام خميني(ره) بود كه در صفحۀ اولش برای رد گم کردن اسم یکی دیگر از مراجع تقلید را نوشته بودند.

ابـنا : آيا در اعتراضاتي كه روحانيون به رژيم پهلوي داشتند كسان ديگري هم همراه آنان بودند؟

ــ بله؛ معلم‌ها در اعتراض به رژيم مدرسه‌ها را تعطيل كرده بودند كه شايع شده بود معلم‌ها براي حقوقشان كلاس‌ها را تعطيل كرده‌اند!

ادامه دارد
 
پیام دبیر ستاد احیاء امر به معروف و نهی از منکر کشور
پیام رئیس سازمان بسیج مستضعفین
پیام تسلیت برخی نهادهای فرهنگی و مذهبی

پیام نماینده سیستان در مجلس به مناسبت شهادت سردار لک‌زایی

پیام تسلیت نماینده زابل در مجلس شورای اسلامی

پیام تسلیت مدیرعامل بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(ع)

سبک زندگی سردار لک زایی در کلام معاون مجمع جهانی اهل بیت(ع)

پيام تسليت دبير ستاد احياء استان همدان 

شهید لک‏ زایی؛ الگوی سرآمد پاسداران و بسیجیان
سخنرانی منتشر نشده ای از سردار شهید لک زایی
شهید لک‏ زایی به احیای فریضه امر به معروف اهتمام ویژه‏ ای داشت
به بازی با کلمات نیازی نداشت تا باورش کنی...
شهید لک‏ زایی در ردیف اول شخصیت‏های مجاهد فی سبیل الله بود
تقدیر این بود که الگوی پاسداری‏ ام را شهید ببینم 
او به درجه سرداری ارزش داده بود
پیام بسیج دانشجویی دانشگاه سیستان و بلوچستان
پیام فرماندار شهرستان زاهدان