چاپ
دسته: سردار حبیب لک زایی
بازدید: 1839
داستان مجاهدت حاج حبيب از همان زمان آغاز مي‌شود. به‌‌رغم اينكه دانش‌آموز بود، با اقداماتي چون پاره كردن عكس خاندان منحوس پهلوي از كتاب‌هاي درسي و تدريس قرآن و توزيع عكس و رساله امام خميني بين انقلابيون و نوشتن شعار بر ديوارهاي روستا و مدرسه، در صف نخست مبارزان انقلابي زابل جاي گرفت. پس از انقلاب اسنادي از پاسگاه اديمي به دست انقلابيون مي‌افتد كه مشخص مي‌شود پدر ايشان حجت‌الاسلام والمسلمين حاج آقاي اعتمادي نفر اول و پدرم نفر دوم ليست اعدامي‌هاي منطقه بوده‌اند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
يادكردي از سردار شهيد حاج حبيب لك زايي
جانشين سپاه سلمان استان سيستان و بلوچستان
 
گفتگوی روزنامه جوان با سلمان لک زایی
سردار شهيد حاج حبيب لك زايي را خيلي از رزمنده‌هاي لشكر ۴۱ ثارالله مي‌شناسند. همان‌هايي كه با دم گرم حاجي رهسپار جبهه‌هاي جنگ شدند و گاهي با شهادت‌شان چنان داغي بر دل او نهادند كه جز شهادت التيامي برايش نبود. اينطور شد كه حاج حبيب ۲۴ سال بعد از پايان جنگ با آرزوي شهادت زندگي كرد، با آن خو گرفت و عاقبت نيز در ۲۵ مهرماه امسال براثر جراحات ناشي از مجروحيت‌هاي دوران دفاع مقدس آسماني شد. پس از شهادت سردار لك زايي كه آخرين سمت زميني‌اش جانشين سپاه سلمان سيستان و بلوچستان بود، پيگير ترتيب مصاحبه‌اي با خانواده و دوستانش بوديم. اما به هر ترتيب اين امر ميسر نشد تا اينكه مطلع شديم سلمان لك زايي، فرزند شهيد به تهران آمده است. سلمان خيلي زود دعوت ما را قبول كرد تا با تعدادي عكس و چند نقل قول و كلي خاطره به دفتر روزنامه بيايد. باز قرار بود سرفصل زندگي شهيدي ديگر به روي‌مان گشوده شود. فراز و فرودهايي كه همگي بوي شهادت مي‌دهند و عاقبت به خط سرخي منتهي مي‌شوند كه از ماجراي عاشورا آغاز شده و هر روز با خون شهدايي چون حاج حبيب لك‌زايي سرخ‌تر مي‌شود.

داستان مجاهدت حاج حبيب از كجا آغاز مي‌شود؟ سردار چه زماني به جبهه‌هاي جنگ رفت؟
پدرم متولد ۱۳۴۲ در زابل بود. اينكه در عكس‌هايش مي‌بينيد موي سر و محاسنش سفيد شده، بيشتر به خاطر سال‌ها زندگي با ۶۰ تركش در بدن و كلي مجروحيت و جانبازي بود. سنش را به اين دليل گفتم كه بدانيد پدر در دوران پيش از انقلاب دانش‌آموز بود. اما داستان مجاهدت حاج حبيب از همان زمان آغاز مي‌شود. به‌‌رغم اينكه دانش‌آموز بود، با اقداماتي چون پاره كردن عكس خاندان منحوس پهلوي از كتاب‌هاي درسي و تدريس قرآن و توزيع عكس و رساله امام خميني بين انقلابيون و نوشتن شعار بر ديوارهاي روستا و مدرسه، در صف نخست مبارزان انقلابي زابل جاي گرفت. پس از انقلاب اسنادي از پاسگاه اديمي به دست انقلابيون مي‌افتد كه مشخص مي‌شود پدر ايشان حجت‌الاسلام والمسلمين حاج آقاي اعتمادي نفر اول و پدرم نفر دوم ليست اعدامي‌هاي منطقه اديمي بوده‌اند. به هر حال بعد از پيروزي انقلاب، حاجي علاوه بر ايفاي نقش فعال و تأثيرگذاري كه در محروميت زدايي از منطقه زابل و شركت در برنامه‌هاي فرهنگي داشت به جهاد سازندگي پيوست. جنگ هم كه آغاز شد احساس كرد بايد نوع مبارزه‌اش را تغيير دهد و به همين خاطر در ۸ تيرماه ۱۳۶۰ به عضويت سپاه پاسداران درآمد و در قالب لشكر ۴۱ ثارالله چند بار در جبهه‌هاي جنگ حاضر شد.

شنيده‌ايم سردار لك‌زايي در اعزام خيلي از سيستان و بلوچستاني‌ها نقش بسزايي داشته، ‌قضيه از چه قرار است؟
با توجه به اينكه سردار در منطقه سيستان نفوذ كلام بسيار زيادي داشت، با حضور در روستاها مردم و جوانان را براي رفتن به جبهه ترغيب مي‌كرد. خب آن وقت در استان محرومي چون سيستان و بلوچستان كه فاصله زيادي هم از جبهه‌هاي جنگ داشت، ‌اطلاع رساني صحيح و جذب عمومي براي كمك به جبهه‌ها، مهم بود به اين دليل فرماندهان وقت، سعي داشتند پدر را در پشت جبهه نگه دارند تا از جاذبه خود براي اين امر استفاده كند. روزي از يكي از فرماندهان سابق پدرم سؤال كردم چرا به حاج حبيب اجازه جبهه رفتن نمي‌دادند، اين چندباري كه ايشان به جنگ رفت چگونه بود؟ ايشان جواب داد او بسيار مراجعه مي‌كرد تا به جبهه برود و مجموعه فرماندهي و عمليات هر بار مي‌گفت دفعه بعد. دست آخر مجبور مي‌شديم حاجي را به صورت مقطعي به جبهه بفرستيم. يا اينكه خودش به مردم مي‌گفت ما و شما با هم به جبهه مي‏رويم. وقتي جلوي ايشان را مي‌گرفتيم، مي‌گفت من به رزمندگان قول داده‏ام، بگذاريد به قولم عمل كنم. به اين ترتيب پدرم علاوه بر حضور در جبهه‌ها در اعزام خيلي از هم استاني‌ها‌ي‌مان نقش ارزنده‌اي داشت. هرچند نمي‌توانم عدد دقيق بگويم ولي به جرئت مي‌توان گفت حاج حبيب در اعزام چندين هزار نفر از منطقه سيستان به جبهه‌هاي جنگ نقش مستقيمي داشت.

از آنجايي كه علت شهادت سردار مجروحيت جانبازي‌اش بود، كمي از مجروحيت‌ها و مشكلات جانبازي‌اش بگوييد.
پدرم چند بار در دوران جنگ مجروح شده بود. حتي يك بار به دليل شدت جراحات وارده و اخبار ضد و نقيضي كه رسيده بود، ‌اعلام كردند ايشان شهيد شده است. اما حاجي كمي بعد كه حالش بهتر مي‌شود، شماره يكي از مسئولان بسيج را به پرستاران مي‏دهد كه با آن مسئول تماس بگيرند و از اين طريق دوستانش خبردار مي‌شوند كه حاجي زنده است. پس از اتمام جنگ نيز آخرين درصد جانبازي كه براي پدر تعيين شد، ۷۷ درصد از كار افتادگي بود. يعني تنها ۲۳ درصد از جسم ايشان سلامت داشت. بيش از ۶۰ تركش نيز تا زمان شهادت در تن داشتند كه هر كدام مشكلاتي را برايش فراهم مي‌آوردند. مثلاً افتادگي پلك چشم راستش كه در تمامي عكس‌هايش نمايان است، ناشي از وجود تركشي بود كه در چشم داشت. اين تركش به همراه چند تركشي كه در سرش داشت و با باقي تركش‌ها، همواره باعث آزارش مي‌شد، ولي هيچ وقت شكايتي نمي‌كرد و هيچ وقت هم سعي نكرد كه دست از كار بكشد. تا آخرين لحظه هم مشغول خدمت بود. چنانچه هنگام شهادت‌سمت جانشيني سپاه سلمان استان سيستان و بلوچستان را داشت. مادر تعريف مي‌كند همان سال ۶۷ كه پدر به شدت زخمي شده بود، وقتي به منزل بازمي‌گردد به همه سفارش مي‌كند كه كسي از مجروحيتش خبردار نشود؛ دوست نداشت كسي نگران احوال او باشد. پدر در آخرين مأموريتش هم كه به تهران آمد و در ساختمان ستاد فرماندهي كل سپاه حالش بد شد و به بيمارستان منتقلش كردند، باز هم سفارش كرده بود كه به خانواده خبر ندهيد و بنده هم ساعت‌ها بعد از بستري شدن او از جريان مطلع شدم.

گويي حاج حبيب خودش پدر شهيد بوده است. برادر شما چطور به شهادت رسيد؟ برخورد ايشان با شهادت پسرش چطور بود؟
برادرم شهيد مسلم لك‌زايي به همراه عمويم و همين طور شهيد نعمت‌الله پيغان، داماد حاج آقا جزو آسيب‌ديدگان ماجراي تروريستي تاسوكي بودند. برادرم و داماد حاج آقا در همان محل توسط عوامل ريگي ملعون به شهادت رسيدند و عمويم هم به اسارت درآمده بود كه بعدها آزاد شد. در برخورد حاجي با آن فاجعه بايد به خاطره‌اي اشاره كنم كه خودم شاهدش بودم. وقتي خبر تاسوكي به پدرم مي‌رسد ايشان جزو اولين نفرات به منطقه اعزام مي‌شود و حين راه با بسيج شهرستان محمد‌آباد تماس مي‌گيرد و به همراه تعدادي از آنها به منطقه مي‌رود. در آنجا مي‌بيند كه برادرم هنوز جاني در بدن دارد. اما به همراهان مي‌گويد مسلم را هم مثل باقي مجروحان به بيمارستان برسانند و خودش براي رسيدگي به اوضاع در منطقه تاسوكي مي‌ماند. برادرم نيمه‌هاي همان شب به شهادت مي‌رسد، در حالي كه پدرم تنها روز بعد فرصت مي‌كند به بيمارستان برود. او به خاطر انجام وظيفه و اينكه فكر مي‌كرد مسئوليت رسيدگي به همه شهدا و مجروحان فاجعه را دارد، ‌حسرت نديدن فرزند در لحظات آخر عمر را به جان خريد تا درس صبر و گذشت را به همه ما بياموزد. حتي بعدها كه متوجه شديم سهل انگاري در رسيدگي به مسلم از سوي تيم پزشكي صورت گرفته، حاج حبيب حتي سعي نكرد شكايت كند و هيچ وقت هم از شهادت فرزندش گلايه‌اي نكرد.

يكي از مسائلي كه همواره در استاني چون سيستان و بلوچستان وجود دارد، نحوه تعامل بين شيعه و اهل سنت است، شهيد لك زايي براي حفظ وحدت بين اقوام مختلف چه رفتاري پيشه كرده بود؟
خوب است براي پاسخ به اين سؤال مروري بر شركت آحاد مختلف مردم در تشييع جنازه شهيد بيندازيم. پيكر پاك ايشان هم در زاهدان و هم در زابل تشييع شد و در تمامي مراسم‌هايي كه براي ايشان برگزار مي‌شد، همه اقوام از هر مذهب و گرايشي شركت داشتند. بارها ديده مي‌شد كه شهيد لك زايي در نمازهاي جماعت به اهل سنت اقتدا مي‌كرد و همواره با آنها حشر و نشر داشت. هميشه هم ورد كلامش اين بود كه بايد به مردم محلي توجه كرد كه اگر ما توجه نكنيم دشمن با تزوير سعي مي‌كند آنها را به سوي خودش جذب كند. محبوبيت شهيد لك زايي در ميان اهل سنت به قدري بود كه محمد زهي يكي از بزرگان محلي اهل سنت همان زمان كه متوجه بستري شدن شهيد در بيمارستان شد، با من تماس گرفت و با گريه اصرار مي‌كرد بگويم پدر در كدام بيمارستان بستري است و بعد بلافاصله با اولين پرواز به تهران آمد. همين آقاي محمد زهي در مراسم ختم شهيد لك زايي از او با اين عنوان كه «كوه تفتان از دست‌مان رفت» ياد مي‌كند. هر كس كه با مردم بلوچ آشنا باشد به خوبي مي‌داند اين مردم چه حرمتي براي كوه تفتان قائل هستند و وقتي يك بلوچ اين حرف را مي‌زند بايد به قدر و مرتبه شهيد در ميان اين مردم پي ببريم.

ضد انقلاب و تروريست‌ها از معضلات استان سيستان و بلوچستان به شمار مي‌روند. برخورد شهيد با آنها چطور بود؟
همان عطوفت و مهرباني كه شهيد لك زايي با مردم عادي داشت عكس همان را با ضد انقلاب اعمال مي‌كرد. يادم است وقتي عموي بنده، در ماجراي تاسوكي توسط عوامل ريگي معدوم گروگان گرفته شدند، خود ريگي با شهيد تماس گرفته بود تا امتيازاتي از ايشان به دست آورد. اما پدرم در تماس تلفني به او گفت تو با چه رويي با من تماس گرفته‌اي و حتي نگذاشت آن ملعون خواسته‌اش را مطرح كند. همين موضوع نشان مي‌دهد كه ايشان چه روحيه آشتي ناپذيري با دشمنان اين نظام داشت. از سوي ديگر همين مجاهد سازش ناپذير در برخورد با مردم عادي و به خصوص محرومين با عطوفت و مهرباني خاصي برخورد مي‌كرد. بارها پيش مي‌‌آمد كه مرا براي رسيدگي به اوضاع خانواده‌هاي محروم به نقاط مختلف مي‌فرستاد. يا خيلي از افراد پس از شهادتش پيش ما آمدند و از كمك‌هاي حاجي به خودشان گفتند. مثلاً يكي مي‌گفت مشكل كار همسرم كه معلم بود را با ايشان در ميان گذاشتم. سه هفته‌اي گذشت و فكر كردم كه فراموش شده ‌است اما بعد تلفنم زنگ خورد و شنيدم كه حاجي مي‌گويد الان پيش مسئول آموزش و پرورش منطقه شما هستم. مشكلت چه بود. . .

خود شما هم به نوعي همرزم شهيد به شمار مي‌آييد و اتفاقاً در همان استان سيستان و بلوچستان خدمت مي‌كنيد، پيش آمده بود كه ايشان بخواهد از سمت خودش براي راه انداختن كار شما استفاده كند؟
همان زمان كه من دوره آموزشي را تمام كردم و خودم را به فرمانده وقت سپاه استان معرفي كردم از ايشان خواستم مرا به يكي از شهرهاي محروم استان يعني نيكشهر بفرستد. ايشان دليلش را پرسيد و من گفتم نمي‌خواهم كسي فكر كند به خاطر نسبتم با حاج حبيب در امر تقسيم شدنم ارفاقي صورت گرفته است. در واقع پدرم ما را طوري بار آورده بود كه هرگز حتي تصور سوءاستفاده از موقعيت‌ها را به خودمان راه ندهيم. به جرئت مي‌توانم بگويم در طول چندين سالي كه در سپاه مشغول به خدمت هستم، حتي يك بار هم پدرم در هيچ كاري نخواست از موقعيتش براي بهبود شرايط من استفاده كند و هميشه مرا به چشم يك نيروي عادي نگاه مي‌كرد. البته اين را بگويم كه شهيد لك زايي براي تك‌تك نيروهايش نه يك مافوق كه يك پدر بود. به عنوان نمونه يكي از همكارانمان جايي براي خواستگاري مي‌رود، به او مي‌گويند سردار لك‌زايي را در سپاه مي‌شناسيد؟ مي‌گويد مگر پاسداري هست كه جانشين سپاه را نشناسد؛ مي‌گويند اگر ايشان شما را تأييد كند ما شما را به دامادي مي‌پذيريم. آن بنده خدا مي‌آيد خدمت سردار و ماجرا را مي‏گويد و خواهش مي‏كند كه پدرم با خانواده عروس تماس بگيرند. سردار مي‌گويد چرا تماس؟ زنگ بزن منزل‌شان تا با هم برويم؛ ايشان براي خواستگاري اين پاسدار مي‌رود و در مراسم عقد و عروسي او هم شركت مي‌كند و بعد از آن هم ارتباط خود را با آن پاسدار حفظ مي‌نمايد. همچنين براي حل مشكلات خانواده پاسدارها بسيار وقت مي‌گذاشت و تا مشكل را حل نمي‌كرد دست بر نمي‌داشت. گاهي شب‌هاي زيادي همراه ايشان بودم و حتي تا يك و دو نيمه شب، به خانواده‌ها سر مي‌زديم.

ولايتمداري از خصوصيات بارز اغلب سرداران شهيد است. شهيد لك زايي چه ديدي نسبت به اين مقوله داشت؟
ولايت فقيه خط قرمز پدر بود. اين چيزي است كه همه بر آن اذعان دارند، آيت‌الله سليماني نماينده ولي فقيه در استان در مراسم ختم پدرم قسم ياد كرد كه سردار لك‌زايي داراي قلبي سليم بود. امكان نداشت از روي حرف نماينده ولي فقيه بگذرد چه رسد به دستورات و اوامر رهبري. پدرم بي‌چون و چرا پايبند به آرمان‌هاي حضرت امام و رهبر معظم انقلاب بود، او در همه سخنراني‌هايش بر دنباله‌روي از ولايت تأكيد داشت. مي‌گفت؛ «نگاه كنيد ببينيد ولايت چه مي‌گويد همان مسير را دنبال كنيد، به جريانات ديگر هم كاري نداشته باشيد. علمدار ما ولايت است». امكان نداشت جايي سخنراني كند و حرفي از امر به معروف و نهي از منكر يا تبعيت از ولايت مطرح نكند.

اگر بخواهيد يكي از صفات پدرتان را گلچين كنيد، آن صفت چيست؟
صفات بارز ايشان كه بسيارند اما نوع برخورد و تواضع‌شان با خانواده شهدا و ايثارگران واقعاً مثال زدني است. در سيستان پدر شهيدي نيست كه جاي بوسه سردار لك‌زايي بر دستانش نباشد. او خدمت به خانواده شهدا را افتخار خود مي‌دانست، امكان ندارد پدر و مادر شهيدي بگويد سردار لك‌زايي را نمي‌شناسم يا سردار به ما سر نزده است. اينطور هم نبود كه تشكيلاتي و با دوربين و تبليغات سراغ خانواده شهدا برود. پدر شهيدان خدري، پدر سرلشكر حاج قاسم ميرحسيني جزو اين خانواده‌ها بودند. حاج حبيب بعد از مجروحيتي كه پيدا كرد، مي‌گفت تمام وجودم وقف نظام و مردم و سپاه است. همواره به ما توصيه مي‌كرد كار را براي رضاي خدا انجام دهيم. مي‌گفت اگر كاري انجام مي‌دهيد ببينيد رضايت خدا در آن هست يا نه. عزت شما در كاري است كه رضايت خدا را به دنبال داشته باشد. محبوبيت شما در اين دنيا و آن دنيا در كاري است كه با رضايت پروردگار انجام مي‌شود. اگر مقبوليت داشته باشد درست انجام مي‌شود و اگر خدايي نباشد، هر كسي با هر ساز و كاري كه مي‌خواهد انجام دهد، به نتيجه نمي‌رسد.

به نظر شما شهادت زيبنده حاج حبيب لك زايي بود؟
پدرم به گفته خودش هميشه از اتاقش به اميد شهادت بيرون مي‌آمد؛ چراكه آن را مرتب مي‌كرد و مي‌گفت «هر روز كه از اتاقم بيرون مي‌آيم آن را چنان مرتب مي‌كنم كه اگر فردا نتوانم بازگردم، مشكلي در اتاقم نباشد». يعني با اين ديد و اين انديشه محل كارش را ترك مي‏كرد. او مجاهدي بود كه سال‌هاي سال در تمنا و آرزوي شهادت به سر برد و هيچ وقت دست از تلاش و خدمت برنداشت. پدرم چون ديدارهاي مردمي زيادي داشت، معمولاً لباس شخصي مي‏پوشيد، طوري كه گاهي مي‌گفتم به جاي ايشان، لباس‌هاي سرداري‌شان استراحت مي‌كند، با اينكه ايشان جانباز ۷۷ درصد بود و در جمجمه و گردنش تركش‌هاي جنگ را به يادگار داشت، فعاليت‌هايش كم نمي‌شد. بعد از شهادتش وقتي داشتم سير درماني او را بررسي مي‌كردم نگاهي به عكس‌هاي راديوگرافي او و مراجعاتي كه به پزشكان داشت، انداختم. آن موقع تازه متوجه شدم در گردن و لگن و پهلويش هنوز تركش‌هايي از دوران جنگ باقي مانده بود، چيزي كه در زمان حياتش به هيچ وجه عنوان نكرد.

در خاتمه از لحظات شهادت سردار لك زايي بگوييد.
وقتي شنيدم كه پدر در سفرش به تهران حالش بد شده و به بيمارستان منتقلش كردند شب هنگام با اولين پرواز به تهران رفتم. آن شب نشد كه ايشان را ببينم. صبح روز ۲۵ مهرماه كه به ملاقاتش رفتم بسيار آرام و راحت بود. به من گفت؛ «كي به شما خبر داد؟ اتفاقي نيفتاده. مطلبي نيست. چرا آمدي؟» در ظاهر هم مشكلي وجود نداشت، نشسته بود و صبحانه مي‏خورد. با هم صحبت ‌كرديم كه برخي از دوستان و همكارانش به ديدارش آمدند و رفتند. همين طور نشسته بوديم كه ديدم پدرم دست چپش را روي سرشان گذاشت و يك «آخي» گفت. دلم لرزيد ولي گفتم ان‌شاء‌الله مسئله‌اي نيست. به من گفت به عمو زنگ بزن بيايد. منظور ايشان عمويم حجت‌الاسلام دكتر نجف لك‌زايي بود كه الان معاون فرهنگي مجمع جهاني اهل‌بيت عليهم‌السلام هستند، در همين لحظه تيم پزشكي هم از سپاه آمدند. حال پدرم كه بد شد، خيلي نگران و مضطرب شدم. ‌پدرم كه نگراني من و دكتر را ديد، گفت: «آرام، آرام، دست و پايتان را گم نكنيد. من وضعيت خودم را مي‌دانم. الان هم در وقت اضافه هستم.» وقتي تيم پزشكي داخل اتاق بود من را بيرون فرستادند و دوباره كه وارد اتاق شدم، ديدم پدرم آرام خوابيده، طوري كه احساس كردم دارد با من شوخي مي‌كند. آهسته گفتم حاجي! حاجي!‌آن لحظه متوجه شدم هر دو چشم پدرم باز است يعني آن چشم مجروح ايشان كه بر اثر تركش، بيش از دو دهه بسته بود هم باز شده بود؛ آنجا ديگر مطمئن شدم كه پدرم براي هميشه ما را تنها گذاشته و مهمان دوستان شهيدش شده است.
گفتگو از: عليرضا محمدي
روزنامه جوان، سه شنبه، سوم بهمن 1391.