چاپ
دسته: سردار حبیب لک زایی
بازدید: 1245
نگاهی به یک روز زندگی سردار سرتیپ پاسدار شهید حاج حبیب لک زایی
 
ساعت نزدیک 5 است، صدای اذان صبح را که از مسجد ابوالفضل (ع) محله عشرت آباد نزدیک استادیوم ورزشی شهید حسینی طباطبایی می شنوم، مهیای نماز شده ام.  نمازم را خوانده و منتظر می شوم که با حاجی به سمت زاهدان حرکت کنیم. وقتی حاجی رسید آقای سرگزی راننده و آقای باقری مسئول مراجعات و دفترش همراهش بوده اند، عازم می شویم.

در طول مسیر حواسم به حاجی از راننده بیشتر است شاید به دلیل جانبازیش، داروهایی که استفاده می کند و ... ، حاجی استراحت کوتاهی می کرد.

با صدای حاجی که از ساعت پرسید، متوجه شدم، استراحتش تمام شده، ساعت دیجیتال ماشین پژو 405 شش و سی دقیقه و یا بیشتر را نشان می دهد، حاجی آقای باقری را صدا می زند و می گوید برای کار ... الان تماس بگیر! و او هم تماس می گیرد و گوشی را به حاجی می دهد و پیگیری کارها در ماشین در جاده تا زاهدان ادامه دارد.

درب منزل پیاده می شویم، آقای سرگزی و باقری که در دو روز گذشته در زابل همراه حاجی بوده اند، خداحافظی می کنند. حاجی لباس نظامی اش را می پوشد و در این مدت صبحانه و داروهایش را می خورد.

زنگ درب به صدا می آید، راننده و مسئول دفتر که خداحافظی کردند.، آقای شیبانی را قبلا با حاجی در زابل دیده ام، اما نمی دانستم که او هم مسئول مراجعات شان بود که زنگ خانه را می زند، حاجی گفت بگو الان می آئیم و بعد از رد شدن از زیر قرآن رفت.

ماشین عوض شده، راننده هم همین طور، فامیل راننده را نمی دانم، اما می شناسمنش، داخل ماشین از آقای شیبانی می پرسم آقای سرگزی و باقری کجا شدند؟ گفت آنها الان استراحت می کنند تا بعد از ظهر که سردار که دوباره بیرون ... برود همراه او باشند؟

چند تا جلسه، کمیسیون، دیدار مردمی، دیدار با کارکنان، نماز ظهر و عصر، قرائت قرآن، گوش دادن به مسائل و مشکلات سربازان بعد از نماز تا فاصله دفتر، دوباره جلسه بیرون از مجموعه و ... تا اینکه ساعت از سه می گذرد! و بر می گردیم سمت خانه.

بعد از نهار خیلی خسته شده ام، حاجی دوباره داروهایش را می خورد و آمپولی هم دارد که خودش ترزیق می کند. دراز می کشم ساعت را با چشمان خواب آلود نگاه می کنم، چهار و نیم است، تلویزیون شبکه هامون اخبار استان سیستان و بلوچستان را نشان می دهد، حاجی نگاه می کند.

آخر اخبار که شد دوباره دیدم حاجی لباس شخصی می پوشد، من را که خواب امان نداد ... .

ساعت از هفت گذشته بیدار شدم، از جعفر پرسیدم حاجی کجاست؟ گفت رفت جلسه، کی میاد؟ شاید 10، 11، 12 و ... .

کارهایم را انجام می دهم و گاهی تلویزیون را تماشا می کنم، ساعت از 11 گذشته که حاجی اومد. داروهایش را این بار بیرون خورده، حالا نوبت من رسیده بود، گفت خبر مراسم رو نوشتی؟ روی سایت گلزار شهدای ادیمی گذاشتی؟ برای آقای ... زنگ بزن ازش بپرس کاری که بهش گفتم چی شد؟ انجام داده؟ ببین حاج رضا چی کار کرد؟ کارها را انجام داده و گزارش می دهم و در آخر حاجی می گوید این ویلاگ مرتضی 43 را دیدی؟ به نظرت چه طور؟ میگم خوبه، مرتضی رو که می دانم کیه؟ اما 43 اش رو نه؟ نگاهی به حاجی می کنم و با دیدن محاسنی که خیلی زود سفید شدند، به ذهنم سنش خطور می کند و می گویم، سن تان! با لبخندی تائید می کند. (البته در زمان تاسیس وبلاگ)

ساعت یک شب است با دیدن آوردن کیفش و بیرون آوردن چند پرونده و نامه به من می گوید چند کتاب برایش از کتابخانه اش بیاورم که فردا سخنرانی نیز دارد، می آوردم و بعد می روم و می خوابم، اما او همچنان بیدار است و او کار دارد.

بر خلاف شب گذشته، این بار با صدای تلاوت قرآن حاجی از خواب بیدار می شوم و آماده نماز اما حاجی کی خوابید؟ و کی بیدار شد؟ و ...

روز از نو آغاز می شود و حاجی همان حاجی دیروز! همان جانباز 77 درصد.
 
منبع: وبلاگ نگاهی نو به فردا
نویسنده: مهدی لک زایی