چاپ
دسته: سيستان و بلوچستان
بازدید: 2329
nemat_paygan.jpgمن براي نجات تو؛ نعمت جان! آن شب تمام "سعي" خودم را كردم. چندين بار از اين سوي جاده آسفالته تا كيلومترها آن طرف‌تر به اميدي دويدم. نفس نفس زنان در حال تلاش براي كمك به تو بودم امّا همين كه صداي تير "حرمله‌‌"ها به گوش رسيد، همين كه آتش از ميانه‌ي "گودي قتلگاه"، گََُر گرفت. فهميدم كه كار تمام است، فهميدم كه خون آرام آرام و بي‌قرار از منفذهاي چشمانت بر خاك "تاسوكي" بوسه مي‌زنند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به یاد شهدای تاسوکی و شهید پیغان، نخستین شهید دانشکده علوم حدیث
 
 اين چشمان؛ ضريح دل طوفاني من بود هر روز كه دستانم در شبكه‌هاي چشمانت گره مي‌خورد و در تو به اجابت مي‌رسيدم. آن شب را خوب يادم هست كه مردمك چشمانت "سوگواره‌"ي دل من شده بود، دلم آشوب بود و اضطراب امّا باز اين چشمان زيباي تو بود كه تسلّايم مي‌داد. آن شب خوب يادم هست كه نواراني شده بودي. "ماه پاره‌ائي" در حال خسوف. من چه مي‌دانستم اين آرامش تو، اين لبخندهاي بي نهايت، اين نگاه‌هاي پر از مهر تا لحظاتي ديگر در سياهي جاده آسفالته‌ي داغ به خون مي‌نشينند. عجب شبي بود آن شب. من "هاجر" بودم و تو "اسماعيل"  من با "زينب" بودم و تو با "حسين"؛ جاده پر بود از "حرمله"‌ها، "شمر"ها، "ابن زياد"ها. من تاريخ خوانده‌ام و "زينب سلام الله" عليها را ديده‌ام كه در ميانه‌ي نامردهاي تاريخ براي نجات" حسین ش" از "خيمه‌گاه تا قتلگاه" چگونه "سعی"می کرد..

 من براي نجات تو؛ نعمت جان! آن شب تمام "سعي" خودم را كردم. چندين‌بار ، چندين بار از اين سوي جاده آسفالته تا كيلومترها آن طرف‌تر به اميدي دويدم. نفس نفس زنان در حال تلاش براي كمك به تو بودم امّا همين كه صداي تير "حرمله‌‌"ها به گوش رسيد، همين كه آتش از ميانه‌ي "گودي قتلگاه"، گََُر گرفت. فهميدم كه كار تمام است، فهميدم كه خون آرام آرام و بي‌قرار از منفذهاي چشمانت بر خاك "تاسوكي" بوسه مي‌زنند، فهميدم كه دستها و پاهايت به هم زنجير شده‌اند و اين دست پا زدنت نه براي زجري بوده است كه مي كشيدي كه حتم تب داغ رسيدن به معشوق بوده، درست مثل كودكي كه پاهايش را با سماجت تمام بر زمين مي‌كوبد؛ تا چيزي را كه خواسته به او بدهند. تو "حسين" را خواسته بودي و حال خود حسين شده بودي. حسين من. عجب شگوهي داشت اين مراسم رسيدن تو به معشوق.

 من بالاي "تل زينبيه" بودم و همه چيز را مي‌ديدم. من" زينب" نبودم امّا براي لحظه‌ائي براي كسري از ثانيه شبيه "زينب" سلام الله عليها شدم. من از او آموختم كه همه چيز را بايد زيبا ديد. من زيبا مي‌ديدم دست پا زدنت را و "فريادي" كه در حلقومت  " آه" شد.

من در زير شعله‌هاي آتش "خيمه‌گاه"...

  "حسينم"  را در " گودی قتلگاه " ديدم؛

نعمتم" را  "ِماهم" را كه در آخرين منزل به خسوف مي‌نشست...

منبع: ویرجینیا (پاتوق دانشجوئی بچه های حدیث)

مطلب مرتبط

هامون در خون: نوشته ای در وصف شهید نعمت الله پیغان