جدیدترین مطالب

دو روز در نیمروز (قسمت اول)

مدت ها بود با دوستان عزم سفر به سیستان داشتیم، این اتفاق در اواخر بهمن ماه 92 محقق شد. عده ای از سراوان و ما از ایرانشهر راه افتادیم تا با ملحق شدن به دوستان زاهدانی سفر دو روزه خود به سیستان را آغاز کنیم. برخلاف جنوب استان سرحدات همچنان حال و هوای زمستانی خود را حفظ کرده بود.

برای رسیدن به مقصد باید جاده ای به مصافت تقریبی 200 کیلومتر را طی می کردیم، جاده ای رنگ پریده و کشیده شده در زمینی مسطح، چپ و راست آن فرقی نمی کند هرکجا را بنگرید تا چشم کار می کند کویر و دشت لم یزرع هست و بس. هوا کمی غبار دارد و باد می وزد، گویی این باد چیزی می خواهد بگوید که 120 روز از سال را آرام نمی گیرد! قانع می شویم که باد هم با ما همسفر باشد و گروه به پیش می رود...

در مسیر نه آبی دیده می شود و نه آبادی و شاید کمی کسل کننده به نظر برسد اما همین وسعت کویر، سکوت و حجم خالی فضا جو اسرارآمیزی را حاکم کرده است. کمی آنطرف تر متوقف می شویم چندتایی دار و درخت، ساختمان هایی غریب و مترسک گونه یک طرف و سوله و بناهایی که ظاهرا برای تجمع و امور مذهبی و نمازخانه ایجاد شده اند در یک سو خود نمایی می کنند.

چَشمی دور و بر را برای یافتن جنبنده ای برانداز میکنم که دوستم می گوید اینجا "تاسوکی" است و با دست به میدان بزرگی اشاره می کند و ادامه می دهد آنجا یادبود قربانیانِ نیمه شب اسفند ماه 84 است...

سوز و سکوت در فضا حاکم شده و باد لابه لای درختان وا رفته محوطه می پیچد و از بین ما می گذرد جلوی هر تصویر حک شده بر سنگ های یادبود اندکی مکث میکنم...احساس میکنم آن طرف چیزی میجند! چشم هایم را ریز میکنم تا دقیق شوم، عده ای دارند به این سو می آیند همه جوان هستند و چهره هایشان هرچند به غریبه نمی ماند اما حس و حال غریبه ها را دارند! مضطرب و هیجان زده به نظر می رسند، هوا تاریک شده و دوستانم را پیدا نمی کنم، خبری از آن ساختمان و میدان و درختان نیست و محو شده اند! جوان های غریبه نزدیک می شوند و همه شان مسلح هستند، با یکدیگر چیزهایی می گویند که درست قابل فهم نیست. یکی شان سعی می کند به گروه روحیه بدهد و جملاتی زیر لب زمزمه می کند اما تاثیر چندانی را نمی توانم در چهره های یخ زده و کرختشان ببینم! در این لحظه خوفی دلم را می گیرد. چند نفرشان از خاکریز به آن سمت و کنار جاده می روند و گویی قصد شومی دارند! باد بی تاب شده و خود را به زمین سرد و خشک می کشد، گویی قصد دارد دل زمین را بشکافد...

در تاریکی نور چراغ های اتومبیل ها سو سو میزند و به سمت قتلگاه خود پیش می آیند، نمی دانم چرا قلبم ضربان گرفته و حس می کنم باید کاری کرد به خودم مسلط می شوم و به سمتشان می روم، توجه هیچ کدامشان جلب نمی شود، با سلاح هایشان ور می روند و گویی حسابی به آن مشغولند و برق فشنگ هایی که یکی یکی در خشاب جای می گیرند کورشان کرده است. اولین اتومبیل متوقف شده و به سمت فرعی هدایت می شود می گویم می خواهید چه کنید؟! آهای با شما هستم! صدای مرا می شنوید؟! ...

آسمان ظلمات کامل است و سیاه تر از آن انسان های کور دل... دلم می خواهد فریاد بزنم بلند و بلند تر از فریاد... 

صدایم می زنند: نمی خواهی بیایی؟! وقت نداریم بیشتر از این معطل کنیم سیستان دیدنی های زیادی دارد، در حال دور شدن از تاسوکی هستیم و نگاه ملتمسانه درختان را می بینم که شرمناک از چیزی هستند، شاید هیچ درختی دوست ندارد جایی بروید که هوایش دلگیر است و خاکش بوی خون می دهد...

دو روز در نیمروز (قسمت دوم)

تا ظهر چند ساعتی وقت داریم و در مسیر به پیش می رویم، به سمت راست جاده در فرعی منحرف می شویم، مجموعه ای ظاهرأ تفریحی و وسیع جلویمان نمایان می شود. محوطه ای با جدول کاری و باغچه های کم و بیش خالی و آلاچیق های منظم و ساختمانی که آماتورانه سعی دارد هویتی مدرن و سنتی را یکجا تداعی کند. از اتومبیل که پیاده می شویم باد دستی به سر و کله مان می کشد، شدتش هرچند ملایم نیست اما دوستانه به نظر می رسد. مردی سپید پوش به پیشوازمان می آید و به رسم خودی با لبخند در آغوشمان می گیرد. آراسته، خوشبو و صمیمی است و خامه دوزی جامه سیستانی اش چشم نواز است. به موزه شهر سوخته خوش آمدید، این را همان شخص یعنی آقای خسروی (رئیس میراث فرهنگی شهرستان زابل) می گوید. پس از بازدید از موزه و توضیحات مفصل آقای خسروی برای دیدن محوطه باستانی "حوض دار" به راه می افتیم. به عکس هایی که از داخل موزه انداخته ام نگاه می کنم؛ کاسه ها و ظروف متنوع سفالی با نقوش ساده و رمزآلود و از اینکه نمی توانم دقیق مفهوم شان را درک کنم کمی کلافه می شوم! به راستی اگر می دانستیم گذشته مان را، حالمان اینگونه نبود...

تابلوی رنگ و رو رفته ای متوجه مان می کند که به قلعه مچی (قلعچه) یا قلعه کافی نزدیک می شویم، قلعه ای خشتی خفته در دل کویر و انس گرفته با بدخلقی روزگار که همچنان جذابیتی غریب و مبهم دارد. باد دالان ها و اتاق های زوار در رفته قلعه را یکی یکی می پیماید و گویی به چیزهایی اشاره می کند که از چشم ما پنهان مانده است! فاصله قلعه تا "آس باد" (آسیاب بادی) را پیاده طی می کنیم، تا چشم کار می کند آثار مخروبه های کاه گلی که حکایت از شهری پر رونق را داشته دیده می شود.

هر چند قدم خم می شود تا تکه سفال هایی را از روی زمین بردارم، خرده های ظروف و اشیاء سفالی ساده و لعاب دار که چون پازلی هزار تکه جزئی جدایی ناپذیر از این سرزمین شده اند "آس باد" هرچند فرتوت و خاموش به نظر می رسد اما کافیست چشم هایت را ببندی تا صدای چرخش سنگ آس و خرد شدن دانه های ترد گندم را بشنوی، صدای مردی که آواز زندگی می خواند و زنی که دامن چین دار و گل سرخی اش در باد می خرامد و نان تافتون به تنور می چسباند.

با چشمان بسته شروع می کنم به راه رفتن و باد از مقابل می وزد، بوی مزارع گندم را حس می کنم و دستانم را به پهنای بدنم باز می کنم، نوازش خوشه های سبز گندم که حسابی قد کشیده اند را زیر دستانم حس می کنم. گویی جایی از این خاک نبوده که به همت این مردم سبز نشده باشد، سراسر گندم است و آب و باد...

باد تندی می وزد چشم هایم را باز می کنم، سراسر خاک خشک است و سوز و باد...

صدایم می زنند: نمی خواهی بیایی؟! وقت نداریم بیشتر از این معطل کنیم سیستان دیدنی های زیادی دارد.

منبع: وبلاگ نوهان

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید