چاپ
دسته: گپ و گفت
بازدید: 809

حاکم دینی صلح را ترجیح می‏‌دهد 

عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی گفت: سیاست حسنی با دروغ جلو نمی رود، در این سیاست، هدف وسیله را توجیه نمی کند لذا حضرت ترجیح می ‏دهد قدرت را از دست دهد، اما به شیوه‏ غیراخلاقی عمل نکند.                            

به گزارش خبرنگار شفقنا، شریف لک زایی عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی در تبیین دلایل جنگ و صلح حسنی می گوید: امام، پیامبر و کسی که در این مرتبه و مقام حکمرانی می کند و کار تربیتی و هدایت امت را برعهده دارد، اساساً صلح طلب و راغب به صلح هستند. یقیناً از نظر حضرت، صلح بهتر و شیرین تر از جنگ است چون می ‏تواند امور دینی را در جامعه بهتر، راحت تر و مطلوب تر پیاده کند و به جریان بیاندازد. لذا برخی از روایاتی هم که می‏ گویند حضرت قبل از اینکه برای جنگ حرکت کنند، راغب به صلح بودند به نظر باید اینگونه تفسیر شوند که حاکم دینی صلح را ترجیح می‏ دهد و اولویت او با صلح است تا بتواند جامعه را به یک فضای خوب و مطلوب هدایت کند. چرا که در فضای غیرصلح، جنگ و ناامنی، امور جامعه به درستی پیش نمی رود؛ مدام بحران و چالش ایجاد می‏ شود و حرکت جامعه با اخلال و چالش مواجه می شود.

او اضافه می کند: سیاست حسنی مبتنی بر یک جامعه‏ اخلاقی و دینی است. جامعه ‏ای که به ارزش هایی معتقد است و به آن عمل می کند. وقتی جامعه فاقد این ارزش‏ها باشد، حضرت امکان تداوم قدرت را نخواهد داشت و همین می‏شود که قدرت را از دست می‏ دهد.

لک زایی پذیرش صلح از طرف امام مجتبی را برای جلوگیری از رشد تندروها در جامعه می داند و می گوید: در زمان حضرت علی(ع) جریان خوارج شروع شده و اگر حضرت به جنگ ادامه می‏ داد، اینها دوباره به یک جریان خطرناک داخلی منتهی می شدند. اما حضرت ترجیح داد با این صلح، آنها نتوانند رشد کنند و پیشرفتی داشته باشند و جریان خودشان را جریان قدرتمندی کنند.

متن گفت و گوی شفقنا با دکتر شریف لک زایی را می خوانید:

* بنیانگذاری تعبیر صلح از طرف حضرت رسول (ص) بوده و دو انعقاد قرارداد صلح در زمان حضرت رسول داریم از جمله پیمان نامه ای که قبل از اسلام است با نام پیمان نامه مکه و دیگری انعقاد صلح حدیبیه است، امام مجتبی(ع) نیز صلح با معاویه را داشتند، از گفتارهای امام مشخص می شود که اگر با معاویه صلح نمی کردم شیعه‏ ای در روی زمین نمی ماند و در واقع بقا و نجات شیعیان را از طریق صلح می دانستند؛ همچنین در صلح حدیبیه خداوند آن را فتح می داند، چگونه در منطق نبوی و حسنی نجات اسلام و شیعیان هر دو از رهگذار صلح محقق می ‏شود؟

در پرسش هایتان دو، سه موضوع قابل بحث است، یکی بحث صلح است، اینکه حضرت چطور بحث و استدلال می ‏کند و اینکه اگر این اتفاق نمی افتاد، شیعیان از بین می ‏رفتند، دیگر اینکه جنگ اصالت دارد یا صلح؛ بخش دیگر هم به مشروعیت حکومت و نقش مردم در مشروعیت بخشی به حکومت برمی گردد؛ اگر مشروعیت را به معنای جامعه شناختی آن در نظر بگیریم، به معنای مقبولیت است نه حقانیت.

حضرت بقای شیعیان را به عنوان نقطه‏ کلیدی در نظر می‏ گیرد یعنی بقای شیعیان مخلص حضرت که تعداد اندکی هم بودند؛ اگر در تاریخ اسلام کاوش کنیم، در دوره آخر حیات پیامبر(ص) و بعد از فتح مکه تعداد زیادی مسلمان می‏شوند. در سال هشتم فتح مکه اتفاق افتاده و در سال یازدهم حضرت رحلت کردند لذا حدود سه سال وقت بوده که این تازه مسلمانان با اسلام آشنا شوند و به نوعی تربیت شوند؛ اما با مشاهده آنچه بعد از رحلت رسول اکرم اتفاق می افتد به نظر می‏رسد تربیتی به وجود نیامده لذا در تعبیر قرآن هم می خوانیم که: «بگویید اسلام آوردیم، نگویید ایمان آوردیم» و هنوز تا ایمان بسیار راه است.

بنابراین بعد از وفات حضرت رسول(ص) به اعتقاد ما شیعیان مسیر درستی طی نشد؛ مسیر اسلام به صورت بسیار واضح و روشنی که پیامبر آن را ترسیم کرده بود، اتفاق نیفتاد و حرکتی که پیامبر مشخص و برنامه ریزی کرده بود انجام نشد.

ممکن است تعداد اندکی از افراد خالص باشند و از جانشان مایه بگذارند، عمیقاً ولایت پذیرند و گوش به فرمان ولایت دارند و حضرت هرچه بگوید اطاعت می‏ کنند؛ اما در همین جنگ و واقعه ‏ای که صلح اتفاق می ‏افتد، می ‏بینیم که طبق نقل تاریخ فرمانده ارشد سپاه حضرت، به معاویه می‏ پیوندد؛ این مساله نشان می ‏دهد که اتفاقی افتاده و مشکلی وجود دارد که به نظر آن مشکل، دنیاگرایی برخی از مسلمانان، یاران و نزدیکان حضرت است؛ چون حضرت وقتی خطبه می‏ خواند اشاره می کند که در زمان صفین، شما دنیاطلب و دنیاگرا نبودید و دنیا را ترجیح ندادید بلکه دین را ترجیح دادید؛ اما اکنون ظاهراً می خواهید دنیا را ترجیح دهید. در این هنگام مردم شعار می‏ دهند «البقیه، البقیه؛ زندگانی زندگانی». در واقع پاسخی که از مردم در آن فضا می‏ شنویم، این است که صلح کنید؛ صلح نه به این معنی که کاری را پیش ببریم بلکه به این معنا و دلیل که برای تعداد بسیاری از افراد، امروز دنیا مقدم بر مسایل دیگر شده و دنیا ترجیح داده می شود.

* حاکم معصوم تا کجا می تواند جنگ را پیش ببرد؟ اگر حضرت باز هم به سمت صلح متمایل نمی شد، آیا آن تعداد اندک می ‏توانستند ادامه‏ بقا و حیات دهند؟

به تعبیر حضرت این افراد از بین می ‏رفتند لذا می‏ بینیم که اکثریت یا نگاه غالب که یاران حضرت هم هستند، برای جنگ با معاویه آمدند؛ اما به سمت دیگری تمایل پیدا کردند؛ ممکن است دلایل جامعه شناختی و تاریخی زیادی هم برای این مسأله بیاریم، اما در دوره‏ حضرت علی(ع) چهار دوره جنگ ‏های داخلی به حضرت تحمیل شد و به نظر مردم آماده جنگ جدیدی نبودند. بعد از شهادت علی(ع) دوباره معاویه آنها را درگیر می‏ کند و نفاق و تفرقه در میان یاران حضرت ایجاد می‏ کند.

بنابراین اگر مردم، دولت، حکومت و حاکم را نپذیرند، حکومت دینی تشکیل نمی شود؛ اگر مردم حضور نداشته باشند، دولت اسلامی شکل نمی گیرد؛ تحقق حکومت و دولت اسلامی با حضور مردم است. به تعبیر حضرت علی(ع) «لولا حضور الحاضر؛ اگر این جمع و مردم نبودند، اصلاً نمی پذیرفتم» حضرت رسول(ص) نیز وقتی در مدینه شرایط حکومت داری و حکمرانی فراهم می ‏شود، در آنجا حکومت تأسیس می‏ کند.

درباره این نکته مهم که اگر مردم حضور نداشته باشند، دولت اسلامی شکل نمی گیرد، امام علی (ع) می فرمایند: «مردم یک رکن حکومتند، اگر این رکن تضعیف شود، سستی به خرج دهد و مسیر دیگری را طی کند طبعاً حکومت اسلامی هم شکل نمی گیرد. اما مردم باید با آزادی و اختیار سرنوشت خودشان را مشخص کنند. بنابراین حکومت اسلامی با عدم حضور مردم و عدم آمادگی آنان شکل نمی گیرد؛ در مورد رهبر هم همین طور است؛ اگر رهبر و مکتب را نپذیرند، پیامبر نمی تواند به خودش را بر مردم تحمیل نماید و فقط ابلاغ رسالت برعهده و وظیفه ایشان است.

این اصول می تواند در شمار ارکان یک نظریه‏ سیاسی در آموزه ‏های اسلامی تلقی شود. پس اگر معصوم بخواهد حکومت تشکیل دهد و مردم همراهی نکنند، این اتفاق نمی افتد.

به نظر می ‏رسد با توجه به مستندات تاریخی که وجود دارد و آن چیزهایی که معروف است، در این زمان حضرت با یک جمعی مواجه شدند که اگرچه این جمع آمدند با معاویه مقابله کنند، اما همراهی استمرار ندارد. البته شاید به زبان امروز بتوانیم این طور بگوییم که بُعد رسانه ‏ای دشمن به طور موفقی در تلاش است تا تفرقه و شایعه ایجاد کند مبنی بر اینکه امام حسن(ع) صلح کرد، در واقع فضا به گونه ‏ای که حضرت می خواهد، پیش نمی ‏رود و در دل سپاه حضرت تفرقه، اختلاف و دو دستگی ایجاد می‏ شود؛ عده‏ ای طرفدار معاویه و عده ‏ای دیگر طرفدار حضرت می ‏شوند و قصه تا آنجا پیش می‏ رود که به حضرت تعرض و اموالش غارت می‏ شود و ایشان بنابه نقل ها زخمی می ‏شوند؛ نکته مهم این است که حضرت فضایی را مشاهده می ‏کنند که این فضا، فضایی نیست که در آن بتواند اهدافی که راغب است را دنبال کند چه بسا اگر این اتفاق نیفتد، همین فضای اندکی هم که برای شیعیان وجود دارد، از بین خواهد رفت؛ بنابراین حضرت اینگونه به سمت صلح رغبت می‏ کند.

نکته مهم در اینجا این است که اساساً امام، پیامبر و کسی که در این مرتبه و مقام حکمرانی می کند و کار تربیتی و هدایت امت را برعهده دارد، اساساً صلح طلب و راغب به صلح هستند. یقیناً از نظر حضرت، صلح بهتر و شیرین تر از جنگ است چون می‏ تواند امور دینی را در جامعه بهتر، راحت تر و مطلوب تر پیاده کند و به جریان بیاندازد لذا برخی از روایاتی هم که می‏ گویند حضرت قبل از اینکه برای جنگ حرکت کنند، راغب به صلح بودند به نظر باید اینگونه تفسیر شوند که به هر حال یک حاکم دینی صلح را ترجیح می ‏دهد و اولویت او با صلح است تا بتواند جامعه را به یک فضای خوب و مطلوبی هدایت کند چرا که در فضای غیرصلح، جنگ و ناامنی امور جامعه به درستی پیش نمی رود؛ مدام بحران و چالش ایجاد می‏شود و حرکت جامعه با اخلال و چالش مواجه می شود.

* آماده شدن حضرت برای جنگ چگونه اتفاق می‏افتد؟

معاویه با سپاهی به سمت عراق می ‏آید تا خلافت را کامل در دست خود بگیرد، امام چاره‏ای ندارد جز اینکه در مقابل معاویه باستد.

* این ایستادن برای چیست؟

چون خودش را حاکم مشروع می‏داند؛ این در حالی است که اقبال مردمی با حضرت است چرا که بزرگان کوفه و اصحاب پیامبر با حضرت بیعت کردند. از مدینه، از حجاز و جاهای مختلفی هم اعلام آمادگی کردند که از حضرت تبعیت کنند؛ ظاهراً تنها کسی که مخالفت کرد، معاویه بود لذا برای مقابله لشگری آماده کرد. حضرت با نامه هایی که می‏فرستند ظاهراً به هدف خودشان یعنی وادار کردن معاویه به تبعیت از خودشان نمی رسند بنابراین اجباراً آماده‏ جنگ می‏شوند و از این جهت می‏گوییم که جنگ بر حضرت تحمیل می‏شود نه این که حضرت ابتدائاً دست به شمشیر ببرد یا سپاه آماده کند. در واقع اینجا یک شورشی علیه آن چیزی که مردم انتخاب کردند و تصمیم گرفتند، اتفاق افتاده است. معاویه در واقع شورش می‏کند علیه حکومت مشروع و قانونی و مردمی، لذا حضرت چاره‏ای ندارد که آماده‏ رودررویی شود. بنابراین به نظر جنگ اینجا بر امام تحمیل می‏ شود. بعد از نامه نگاری‏ها فضایی شکل می‏گیرد که حضرت ناچار است این اتفاق را بپذیرد. در چنین فضایی مردم همراهی نمی کنند و طرف مقابل هم علیه حکومت قانونی و مردمی شورش کرده و از حکومت مرکزی تبعیت نکرده و تفرقه افکنی می‏کند و بر آن است تمام حکومت را به چنگ بیاورد.

* چرا و به چه دلایلی امام حسن(ع) صلح می کنند؟

معمولاً این طور گفته می شود که یکی از دلایل خیانت سرداران سپاه ایشان و دیگری خطر خوارج است. خطر خوارج را هم اینطور گفتند که در زمان حضرت علی این جریان شروع شده و الان هم اگر حضرت ادامه می‏داد اینها خودشان دوباره به یک جریان خطرناک داخلی منتهی می شوند، اما حضرت ترجیح داد با این صلح، آنها نتوانند رشد کنند و پیشرفتی داشته باشند و جریان خودشان را یک جریان قدرتمندی کنند. همچنین گفته شده که یکی دیگر از دلایل صلح امام حسن(ع)، حفظ مصلحت مسلمانان و حفظ جان شیعیان بود که در فرمایش خود حضرت و در روایتی که نقل می ‏شود معمولاً ذکر می ‏شود.

به نظر می رسد دلیل اصلی این صلح چیز دیگری است که من خدمتتان عرض کردم و آن عدم همراهی مردم است و به تعبیر خود حضرت دنیا طلبی و خسته شدن از اوضاع و احوالی است که در جامعه پس از شهادت حضرت علی(ع) پیش آمده بود.

این نکات را عرض کردم برای اینکه استدلال حضرت را توضیح بدهم، با فضایی که به وجود آمده بود، حضرت چاره‏ای نداشت جز اینکه به استقبال صلح با معاویه برود و وقتی می‏ بیند که ممکن است این منازعه به جایی ختم شود که آن مصالح و حیات شیعیان به خطر بیفتد و با توجه به فضایی که در لشگر ایشان وجود دارد و در بین مردم هست به سمت صلح با معاویه راغب می‏شود و حرکت می‏ کند.

* طبق صحبت های شما این صلح به امام حسن(ع) تحمیل شده، امام نمی خواستند که صلح صورت بگیرد و خیانت یاران و کمبود اصحاب و امثالهم امام را مجبور کردند صلح را بپذیرد و از طرف دیگر وقتی منطق کلی ائمه معصومین (ع) را بررسی می‏کنیم، اجرا کردن این احکام جز یک فضای صلح آمیز و بدون جنگ ممکن نیست و امام قاعدتاً باید به دنبال صلح باشد، اصالت در منطق شیعه با صلح است یا با جنگ؟

اینکه جنگ اصالت دارد یا صلح، من فکر می‏کنم هیچ کدام اصالت ندارد. چیزی که در آموزه ‏های دینی و نزد حضرات ائمه مهم است خود اسلام است که اصالت دارد. در اسلام هم چیزی که اصالت دارد اگر به نوعی اعتقادی نگاه شود، توحید است و فراتر از توحید، حقیقت اصالت دارد. یعنی به هر حال آن چیزی که مهم است برای یک امام، نبی و پیامبر اکرم حق و حقیقت است لذا در حوادث و وقایع مختلف می بینیم که در فرمایشاتشان مردم را دعوت به حقیقت و توحید می‏ کنند.

بنابراین اگرچه در صلح زیستن و با صلح زیستن مورد تأکید و تأیید است و شاید در واقع بشود گفت که اولویت دارد، اما اصالت با صلح نیست. صلح و جنگ بر جامعه، افراد و انسان ها، بر اساس آن چیزی که معمولاً طرح می‏ شود، عارض می ‏شوند و منازعاتی که اتفاق می ‏افتد، این منازعات خودش را تحمیل می‏ کند بر جامعه و دوباره چون این منازعات ممکن است چنان گسترده شوند که جوامع را باز دچار اخلال، خستگی و فرسودگی می‏ کند و این دوباره به صلح منتهی می‏ شود. بنابراین هیچ کدام اصالتی ندارند و آن چیزی که نزد ائمه و حضرت امام حسن اصالت دارد بحث هدایت و تربیت امت است.

ملاصدرا بحث مهمی دارد که طرح آن شاید در تبیین این موضوع مناسب باشد؛ ایشان می‏ گوید سه سد یا سه مانع وجود دارد که انسان را از حقیقت و تقرب به خداوند دور می‏ کند، این سه چیز در بحث صلح هم می‏ تواند استفاده شود؛ مانع اول سد باب معرفت الله است، اگر جایی فردی، سازمانی و حکومتی انسان‏ها را در جهل و نا آگاهی نگاه دارد، این نا آگاهی ریشه‏ جنگ و خشونت می شود، ایشان تأکید می‏ کند و می ‏گوید که اگر بخواهد آن تقرب الی الله ایجاد شود و معرفت به خداوند که یک ارزش است و بر هر چیزی اولویت دارد تحقق یابد باید شرایط آن فراهم شود.

حضرت در آن زمان می بیند که این ارزش و اولویت مخدوش شده، حال به خاطر دنیاطلبی یا به خاطر این است که ارزش‏های جامعه و انسان ها تغییر پیدا کردند؛ آن انسانی که به تعبیر خود حضرت در صفین دین را مقدم می ‏دارد، امروز دنیا را مقدم می ‏دارد. این همان انسان است، اما ارزشش تغییر کرده، آن زمان خواستار مقاومت بود، اما اکنون خواستار سازش و صلح است و متفاوت عمل می‏ کند. در واقع یک تغییری در ارزش ها صورت گرفته و معرفت و آگاهی افراد متفاوت شده است.

مانع دوم سد حیات و زندگانی است. ناامنی، جنگ و قتل اتفاق می‏افتد و نفس از بین می‏رود. حضرت می‏گوید یارانم مهم هستند و ما می‏خواهیم آنها زنده بمانند و زندگانی آنان تداوم یابد و هدایت استمرار داشته باشد. به لحاظ معرفتی نیز یک جامعه‏ و افرادی را احیا می‏کنید و پس از آن دین و ارزش ها احیا می شوند.

مانع سوم، مانع معیشتی و زندگی است. اینکه شما اجازه ندهید کسی از یک معیشت مطلوبی برخوردار شود. یک دولت وظیفه دارد که معیشت و اقتصاد مردم را تنظیم و ساماندهی کند، اگر این اتفاق نیفتد و خودش مخل معیشت و زندگی مردم شود، یک مانع است.

اینجا بحث دنیاگرایی شاید تبیین بیشتری پیدا کند که به هر حال نگاه‏ها به سمت فضای معیشت و زندگی سوق پیدا کرده و حضرت این را متوجه می ‏شود و در فرمایششان هم هست که شما دارید دنیا و معیشت را ترجیح می‏ دهید و دیگر نمی خواهید مقاومت کنید.

* حضرت از چه دینی صحبت می ‏کند؟ مگر معاویه و یاران و لشگرش نماز نمی خواندند؟

نماز می‏ خواندند. چه بسا سروقت هم می ‏خواندند. چه بسا سایر احکام را هم بهتر انجام می دادند، اما اسلامی که حضرت به آن اشاره می کند، ارزش‏های دیگری هم همراه دارد، صدق و امانت همراه آن هست؛ یعنی حضرت نمی خواهد مروج اسلامی باشد که می‏ گوید فقط یک مناسکی را انجام دهید. فارغ از این مناسک شما باید یک کارهایی انجام دهید که ممکن است روح اسلام با آنها تولید شود؛ یعنی نباید دروغ بگویید بلکه صداقت در رفتار، اندیشه و منش آنها مهم است که این را طرف مقابل و اسلام مقابل ندارد.

نکته‏ دوم بحث امانت است؛ اگر ما حکومت را یک امانت تلقی کینم، این امانت باید به دست شایستگان برسد. آن که صلاحیت دارد، شایستگی حکومت دارد. باز هم می ‏بینیم آنجا این اختلال ایجاد می‏ شود چون به هر حال شما چطور می ‏خواهید این امانت را اجرا کنید؟ می ‏بینیم امانت در اینجا رعایت نمی شود. بنابراین در هر دو سوی اسلام وجود دارد. نماز، روزه، خمس، زکات و حج وجود دارد، اما چیزی فراتر از اینها هم نیاز است که باید ما از طریق آن این را سنجش بکنیم، آیا در وقت خودش صداقت هم دارد؟ آیا در زمان خودش امانت دار هم هست و امانت را نگه می‏ دارد؟ می‏ بینیم که اینطور نیست، در واقع بر اساس اصول اخلاقی و انسانی می ‏بینیم از طرف مقابل رفتاری صورت نمی گیرد کما اینکه چقدر فریب داده می‏ شود و شایعه پراکنی صورت می گیرد، و تفرقه افکنی میان امت می ‏شود که اصحاب حضرت را می خواهند با انواع مختلف فریب دهند و با خودشان همراه کنند. بنابراین نماز سروقت لازم است، اما کافی نیست بلکه صداقت، امانت و عدالت هم باید باشد، تفاوت اسلامی که امام حسن از آن صحبت می‏ کند با اسلام اموی همین جاست که حضرت بر این ارزش‏ها و فضایل هم تأکید می ‏کند.

در چنین شرایطی که به سخنان حضرت گوش نمی دهند، حضرت حکومت را برای چه بخواهد؟!

امروزه تفاوتی که بین اسلام داعشی و اسلام شیعی هست همین است؛ اسلام شیعی می گوید محبت، مهرورزی، و عدالت مهم است و اسلام داعشی که به راحتی سر می ‏برد و در راستای اهداف خود خشونت ورزی می ‏کند. اینها دو سنخ اسلام است. ما باید در زمان امام حسن، این تفاوت دین ورزی را هم لحاظ کنیم. به هر حال حضرت با جامعه ‏ای مواجه است که به نظر می ‏رسد ارزش های آن تغییر پیدا کرده است.

* جامعه‏ انسانی و یک جامعه‏ اخلاقی با صلح سازگاری دارد یا با خشونت و با جنگ؟

به نظر من خشونت طبیعت جامعه‏ انسانی نیست؛ اساساً جامعه‏ انسانی ذاتش خشونت طلب نیست و صلح طلب است. اصلاً طبیعت این را اقتضاء می‏کند و بر اساس آن چیزی که شاید برخی از فیلسوفان ما می‏گویند طبع بشر چون اجتماعی است بنابراین صلح طلب است. اگر طبع و طبیعت بشر اجتماعی نبود، ممکن بود صلح طلب هم نباشد، اما چون طبیعت بشر اجتماعی است بنابراین صلح برای یک کار جمعی در جامعه اولویت دارد حتی قصاص هم برای همین است! قصاص بر این است که صلح را تداوم ببخشد، اگر کسی خطایی کند باید عقبوبتش را ببیند و مجازات شود. بنابراین سیاست امام اولاً یک سیاست عادلانه است، ثانیاً می تواند یک سیاست عامرانه باشد و ثالثاً یک سیاست زاجرانه هم می‏تواند باشد؛ یعنی حضرت می خواهد بر اساس عدالت، حکومت و امر و نهی کند و می خواهد بر اساس عدالت اگر کسی خطایی کند آن را تنبیه و مجازات کند. اکنون می‏بینیم این وضعیت و شرایط وجود ندارد و در مورد دلایل آن خود حضرت خیلی روشن توضیح می‏دهد.

به هر حال سیاست حقیقی و سیاست علوی و سیاست حسنی با دروغ جلو نمی رود. به تعبیر دیگری در این سیاست، هدف وسیله را توجیه نمی کند. لذا حضرت ترجیح می‏دهد که قدرت را از دست بدهد اما به شیوه‏ غیراخلاقی عمل نکند.

* چطور می ‏شود یک سیاست حسنی داشت؟

سیاست حسنی مبتنی بر یک جامعه‏ اخلاقی و دینی است. یک جامعه‏ای که به هر حال به یک ارزش هایی معتقد است و به آن عمل می کند. وقتی جامعه فاقد این ارزش‏ها باشد حضرت امکان تداوم قدرت را نخواهد داشت و همین می‏شود که قدرت را از دست می‏دهد.

* اشاره‏ حضرت امام مجتبی (ع) به قضا و قدر الهی و داستان خضر و موسی نشان دهنده‏ این است که این صلح یک دستور الهی بوده که از درک عموم مسلمانان فراتر است؟

اگر همان استدلال حضرت را نگاه کنیم، حضرت می‏گوید که خضر یک کارهایی می‏کرد که حضرت موسی متوجه نمی شد. در واقع دارد می‏گوید که من یک تصمیماتی می‏گیرم و کارهایی می‏کنم که جامعه، یارانم و لشکرم متوجه نمی شود. بحث معرفت و آگاهی که خدمتتان عرض کردم همین قصه است یعنی هرچقدر آگاهی به معرفت بیشتر شود، آن همراهی طبیعتاً بیشتر خواهد شد، اما در نهایت این خود مردم هستند که راه خودشان را باید انتخاب کنند.

خداوند می فرمایند: «إن الله لا یغیر ما بقوم حتى یغیروا ما بأنفسهم». آنچه جامعه را دچار تغییر می کند خواست و اراده درونی خود مردم است. و یا می فرماید اگر من می‏خواستم مردم ایمان بیاورند، برای من کاری نداشت؛ چیزی که ارزش دارد این است که خودشان انتخاب کنند. ممکن است بگوییم این روایات قضا و قدر است، اما اتفاقی که دارد می‏افتد و از منظر حضرت آنچه اتفاق می افتد این است که مردم نمی خواهند راه امام را ادامه بدهند. چون به تعبیر ایشان تصمیمات و گفته ها و حرف هایی هست که جامعه متوجه نمی شود و منجر به قطع همراهی می شود.

حضرت به صورت طبیعی بعد از شهادت امام علی به حکومت انتخاب شد و مردم به سمت ایشان رو آوردند. صحابه و بزرگان و شهرهای مهم آن موقع یعنی کوفه و مدینه به خصوص با حضرت همراه شدند و خیلی از شهرهای دیگر که در تبعیت دولت مرکزی اسلام بود پذیرفتند و اعلام حمایت کردند. حالا اینجا یک نفری آمده و حمایت نمی کند و مقابل حضرت ایستاده اما جامعه همراهی نمی کند با حضرت که این شورش خوابانده شود لذا با اتفاقاتی که حادث می شود قدرت امام ادامه پیدا نمی کند، چرا که حضرت نمی خواهد الزام و اجبار کند یا از فضایی که دارد استفاده کند لذا متفاوت عمل و نقش آفرینی می‏ کند.

از سوی دیگر آن وجه انسانی که در گذشته پایگاه ارزشی آن دین بود به دنیا تغییر کرد؛ از آن فضای عقلی و ارزشی خارج شد و به سمت حسی و غریزی سوق پیدا کرد.

ما همه‏ این مراتب و انواع را در انسان داریم و انسان در شرایط مختلفی می‏تواند متفاوت باشد. یک انسانی ممکن است در همان فضا حالا فضای مثلاً عاشورا را درنظر بگیرید، یزیدی است اما شب عاشورا حسینی می‏شود؛ در واقع یک تغییر اساسی و عمیقی در فضای ارزشی و نفس این فرد ایجاد می‏شود و از یک یزیدی و انسان مُتدانی خارج می‏شود و حسینی و متعالی می‏شود.

جامعه زمان امام حسن(ع) همراهی خود با امام را ناقص انجام داد لذا امام نمی تواند کار خود را پیش ببرد، به تحلیل من به رغم این که آن قضا و قدر سرجایش هست و قضای الهی تغییرپذیر نیست، اما در قدر الهی می شود نقش آفرینی کنیم که نقش آفرینی هم کردند. اولاً این نقش آفرینی اگر پس از وفات حضرت رسول به گونه‏ دیگری اتفاق افتاده بود مسیر تاریخ عوض می‏شد. همین جا هم اگر به گونه‏ دیگری اتفاق می‏افتاد مسیر تاریخ به گونه‏ای دیگر رقم می‏خورد. اینها همه محصول این نقشی است که مردم ایفا کردند و همراهی نکردند، اگر همراهی می‏کردند طبیعتاً دولتی و سلسله‏ای به اسم اموی‏ها شکل نمی‏گرفت که بعداً عباسیان بیایند و بخواهند با آموزه‏های ائمه، امویان را از صحنه خارج کنند و خودشان قدرت را پنج قرن به دست بگیرند. این می‏توانست در اختیار ائمه باشد که مسیر درست و هدایت جامعه را تعیین و جامعه را به سمت مطلوب هدایت کنند.

در هر حال خلاصه عرایضم در چند محور حول اینکه آیا اساساً جنگ اصالت دارد یا صلح، نقش مردم در مشروعیت حکومت چیست و ماهیت صلح آن حضرت بود. در اینجا اولاً نقش مردم را بسیار پررنگ دیدم که طبق فرمایشات و سیاست امام به خواست مردم بی اعتنا نکرند. در واقع تقابل اینجاست که حضرت برای اینکه از منازعات داخلی، تفرقه و وضعیت ناهمبسته‏ داخلی اجتناب کند مجبور می‏شود تن به صلح دهد، البته بحث دین را هم اشاره کردم، ویژگی دین و این که به هر حال ما با دو اسلام ما اینجا مواجه هستیم. بحث دنیاگرایی پررنگ است که در فرمایش خود حضرت هم وجود داشت، بحث خود انسان و نوع انسان و تعیین سرنوشتش توسط خودش می تواند بسیار پررنگ مطرح شود که حضرت تحمیل نکرد یا کسی را مجازات نکرد، حتی در روایات داریم که وقتی حضرت می‏آید و تلاش می‏کند که سپاه را آماده کند بسیاری از مردم اعتنا نمی کنند تا اینکه برخی از یاران حضرت وارد میدان می‏شوند و سپاه شکل می‏گیرد.

نکته‏ دوم راجع به خود صلح بود، اینکه اساساً اصالت با صلح است یا خیر، عرض شد که صلح، خشونت، جنگ و ستیز می‏تواند عارضی بر جامعه باشد و بنابراین اصالت ندارد. آن چیزی که در بین بزرگان و ائمه ما اصالت دارد و مهم بوده، اسلام، حقیقت اسلام، توحید و عدالت بوده است که در این قسمت تلاش شد که این اتفاق بیفتد و در تقابل دو نوع اسلام خودش را نشان می‏دهد چون آن اسلام وجودش را بر تنازع و بر جنگ می‏بیند، اما امام اینطور نیست و ساحت و وجود را به توحید، ارزش‏ها، صداقت و امانت می‏داند.

نکته بسیار مهم در مورد شروطی که مربوط به صلح هست این است که معاویه که تقابل دو اسلام و سیاست را نشان می‏دهد، بنا بود که بر اساس شروط صلح معاویه به سنت پیامبر و روش خلفای راشده عمل کند که عمل نمی کند و حکمرانی آن بر این اساس نیست.

ضمن این که در شروط صلح ذکر شده بود که انتخاب خلیفه بعد از معاویه به شورایی از مسلمانان سپرده شود که این اتفاق هم نمی افتد و این زمینه سازی صورت گرفت که بعد از مرگ معاویه یزید به قدرت برسد و قدرت موروثی شود.

بخش دیگر حفظ امنیت مردم و یاران حضرت علی است، معاویه این شرط را هم رعایت نمی کند و از آن زمان آزار و اذیت شیعیان مرسوم می‏شود؛ اینها شروطی است که در صلح نامه ذکر شده و حضرت نشان داد که اگر بنا بود ما عزت داشته باشیم این عزت می‏توانست با آن مقاومت و جنگ به وجود بیاید. اگر در برخی از مواقع در شرایطی به سر می بریم که ظلم و بی عدالتی اتفاق می‏افتد ترجیح دارد که این مسأله به گونه‏ دیگری رقم بخورد، اینجا حضرت با این ابتکار و پیامدهایی که این ابتکار دارد، فضای جدیدی را جلوی جامعه می‏گذارد که مبنی بر اینکه شما که طالب دنیا بودید آیا به دنیا رسیدید یا خیر! این فضا فضای متفاوتی است و نیاز به تأمل بیشتری دارد.