جدیدترین مطالب

سجاد  نوروزي:
استاد جامعه‌شناسي دانشگاه‌ تهران و عضو كميسيون فرهنگي مجلس شوراي اسلامي، روندي را كه حاكم بر دانشگاه‌هاي كشور است، واجد شرايط كافي براي  «توليد علم» و جنبش نرم‌افزاري نمي‌داند.

وي در گفت‌وگويي كه مي‌خوانيد از ضرورت‌هاي توليد علم و مسيري كه در ايران پيموده و نيز مباحث معرفت‌شناسي و فلسفي كه در اين باب راهگشاست سخن مي‌گويد.

  •  آقاي دكتر، از آنجا كه بحث ما در باب جنبش نرم‌افزاري و توليد علم در كشور است، در آغاز بهتر است درباره مقولات عيني بحث كنيم. به نظر مي‌رسد ما در علوم دقيقه و طبيعي مشكل چنداني نداشته باشيم، چرا كه پيشرفت‌هاي محسوسي در اين عرصه حاصل شده است، اما مقوله اصلي بر سر توليد علم در علوم انساني است. به نظر شما ما چگونه بايد به نقطه‌اي برسيم كه در علوم انساني سخني براي گفتن داشته باشيم؟
  • من فكر مي‌كنم چنين نيست كه وجوه نرم‌افزاري علم شامل علوم دقيقه نباشد و با شما هم عقيده نيستم كه ما در علوم طبيعي مشكلي نداريم. اتفاقاً ما در آنجا هم مشكل داريم. اگر بخواهيم مباحث را نرم‌افزارانه مطرح كنيم، نگاه نرم‌افزاري به علم، نگاهي تعريف شده است و مشخص است كه رشته‌هايي نيز براي توجه به اين سنخ نگاه نرم‌افزاري ايجاد شده است. فلسفه علم، جامعه‌شناسي علم و فلسفه تعليم و تربيت كه ناظر به اهداف علم و غايات آن است، از آن جمله به شمار مي‌آيد. همه اين موارد، بحث‌هايي را به ميان مي‌كشد كه اصلاً ربطي به مشاهده‌گرايي مورد ادعاي علوم طبيعي ندارد.

    اين مباحث، فلسفي و متافيزيكي، اجتماعي و فرهنگي و حتي تاريخي‌اند. بنابراين بسياري از مشكلات در همين بحث‌هاست و مباحث هنجاري و ارزشي نيز در همين مباحث رخ عيان مي‌كند،ضمن آنكه، بازتاب اين مسائل هنجاري و ارزشي را در وجوه سخت‌افزاري علم كه شما به آن اشاره كرديد و گفتيد كه ما در اين باب مشكلي نداريم، مي‌توان ديد....

    • مي‌خواهم بگويم كه پيشرفت در اين زمينه محسوس بوده است؟

    خير، من اصلاً چنين اعتقادي ندارم. گاهي ما يك نگاه عملگرايانه داريم و مي‌خواهيم  نتايج ملموسي را به دست آوريم. در اين صورت بله، توجيهاتي براي اين تعريف‌ها وجود دارد. اما به لحاظ نگاه مبنايي، نمي‌توان از اين مباحث چشم‌پوشي كرد.

    • ببينيد آقاي دكتر، منظور من از پيشرفت، همين موفقيت‌ها در باب گوسفند شبيه‌سازي و سلول‌هاي بنيادين و... است.

    بله، من هم قبول دارم. اما بحث به اين سادگي‌ها نيست، اين شبيه‌سازي و امثالهم در واقع حكايت از نگاه اتصال‌گرا و تكاملي نسبت به علم دارد. آيا اگر ما دست به شبيه‌سازي نزنيم، از كاروان علم عقب مي‌مانيم؟ آيا نقطه اوج فناوري و علم، شبيه‌سازي است؟ آيا نمي‌توان شبيه‌سازي را درنورديد و يك خط ديگر علمي ايجاد كرد؟ نكته مهم دوم اين است كه آيا اينها «علم»اند يا «فناوري»؟ و نسبت علم و فناوري چيست؟ به نظرم مي‌آيد نبايد نگاهمان به علم سطحي و تنگ باشد، چرا كه ممكن است درجا بزنيم.

    اگر ما توجه به مباني متافيزيكي و تاريخي- فرهنگي علم داشته باشيم در همين نگاه‌هاي غالب كه به ابعاد نرم‌افزارانه توجه نمي‌كند هم مي‌توانيم موفق‌تر و توليدي‌تر وارد معركه شويم. البته بحث فوق‌العاده ظريفي است.  به معرفت‌شناسي‌هاي علمي نگاه كنيد، شما مكتب «حلقه وين» را داريد كه همان استقراءگرايي است، ابطال‌گرايي «كارل پوپر» را هم داريد، به اضافه برنامه پژوهشي «لاكاتوش» و بلافاصله با نگاه پارادايمي «كوهن» مواجه مي‌شويد.

    در جايي با مدعيات «فايارابند» مواجه مي‌شويد كه هيچ فرقي ميان علم و جادو قائل نيست، بعد به مكتب «ادين‌بورا» مي‌رسيم كه كاملاً نسبي‌گراست و به تعبير يكي از فيلسوفان علم اگر روزي مي‌گفتي كه علم محض نداريم، تو را مسخره مي‌كردند، اما امروز اگر بگويي علم محض داريم تو را به مسخره مي‌گيرند. حال سؤال اين است كه با اين مباحث چه بايد كرد؟ البته من اعتقاد ندارم كه چون آنها به اين نتيجه رسيدند، ما هم بگوييم با اين بحث چه كنيم.

    اعتقاد من اين است اگر قرار است نگاه كاركردي و پيامدي نداشته باشيم، به اين غلبه نسبي‌گرايي نيز بي‌اعتنا باشيم، بنابراين بايد مبنايي بحث را به پيش ببريم، چرا كه وقتي اين بحث‌ها مطرح مي‌شود، پاي معرفت‌هاي اثبات‌گرا و پوزيتيويستي لرزان مي‌شود.
    پس نمي‌توان حيطه علوم طبيعي را با علوم غيرطبيعي جدا كرد. اصلاً برپايه چه منطقي ما به خود اجازه مي‌دهيم كه علوم طبيعي را از علوم انساني جدا كنيم؟ اين  منطق خاصي است كه ممكن است نخواهيم از آن تبعيت كنيم. برچه اساس شما اين موارد را از هم جدا مي‌كنيد، آن هم در حالي كه بايد معرفت‌شناسي‌ها هماهنگ باشند. مگر مي‌شود شناخت بشري را تفكيك كرد؟

    • يعني شما به اين امر قائل هستيد كه شناخت و معرفت در علوم طبيعي و علوم انساني به يك وجه است؟

    من «ارتباط» را عرض كردم. ارتباط به معناي تقليل يكي به ديگري نيست. بنده به دنبال يك معرفت‌شناسي طولي و هماهنگ مي‌گردم و مي‌گويم يك چيزي در اين عالم، معرفت‌ تجربي، معرفت شهودي، معرفت عقلاني و معرفت وحياني را به هم وصل مي‌كند. اما اين به معناي آن نيست كه «معرفت حسي» كار «معرفت عقلي» را انجام مي‌دهد يا معرفت اشراقي كار معرفت حسي را مي كند. البته ارتباط آنها را نيز نمي‌توان ناديده گرفت. به اين معنا، يك معرفت‌شناسي طولي و هماهنگ نمود مي‌يابد. چون عالم يك كل درهم تنيده است و نمي‌شود حكمت عملي را از حكمت نظري جدا كرد يا ساحت نظري و ساحت ارزشي، ساحت هنجاري و... را، اينها همه به هم مرتبط‌اند، اما قابل تقليل به يكديگر نيستند.

    پس عطف به اين ارتباط كه مي‌تواند مربوط به «موضوع» باشد، نمي‌توان قائل به جدايي مطلق بين علوم طبيعي و انساني شد. اين جدايي قابل قبول نيست. البته تأكيد مي‌كنم اين امر به آن معنا نيست كه موضوع علوم انساني با علوم طبيعي يكي باشد.

    بحث «ارتباط» مطرح شد، چرا كه مسلم است موضوعات علوم انساني پيچيده‌ترند. موضوعات علوم طبيعي «هرمنوتيك ساده‌» دارند، اما موضوعات علوم انساني از «هرمنوتيك مضاعف» بهره مي‌برند. اين بحث در روش‌شناسي كاملاً جاافتاده است كه در بررسي پديده‌هاي علوم طبيعي، مفهوم محوري «فاعل شناسا» را داريم، اما «موضوع شناسا» مفهوم محور نيست. ولي در علوم انساني هم فاعل شناسا مفهوم محور است و هم موضوع شناسا. بنابراين در بحث وجوه نرم‌افزاري، قطعاً نسبت به علوم طبيعي دغدغه وجود داشته و حتي شايد دغدغه اصلي علوم طبيعي باشد.

    به نظر مي‌رسد برخي از دوستان، مسئله‌ و دغدغه شان از علوم طبيعي نشأت گرفته است.البته من يك تعريض به سؤال شما و جواب مستتر در سؤال شما زدم، اما توجه كنيد كه ماهيت علم به گونه‌اي است كه نمي‌توان به راحتي قائل به جدايي علوم بود و وجوه نرم‌افزاري را فقط ناظر به علوم انساني دانست. پس با عنايت به ارتباط علوم، به رغم تفاوت‌هايشان، مي توانيم آزادانه بحث معرفت‌شناسي و جامعه‌شناسي علم را مطرح كنيم و به دغدغه‌هاي كاركردي نيز كاري نداشته باشيم. با اين وصف من براي بحث فكري ناب آماده‌ام!

    • بسيار خوب! به طور مشخص درباره علوم انساني و جامعه‌شناسي سخن مي‌گوييم. در حيطه جامعه‌شناسي و فلسفه، بلاترديد داشته‌هاي ما داشته‌هاي غربي است. مثلاً اگر بخواهيم درباب جامعه‌شناسي شهري بحث كنيم، استناد ما به «مك‌لوهان» و مباحث «تونيس» و «ماكس وبر»‌ است، اگر بخواهيم در  باب فلسفه علم يا هرمنوتيك سخن بگوييم بايد به «كارل پوپر» و «شلايرماخر» بپردازيم. آيا مي‌توان اميد داشت كه در نظريه‌پردازي جامعه‌شناختي و فلسفي ما هم صاحب بينش شويم؟ چرا كه قطعاً ساحت معنايي و نظم معنايي ساختار اجتماعي ما با برخي از معرفت‌هاي غربي ناسازگار است، پس با توجه به ديني بودن ساحت معنايي ما، در برابر يك پارادايم سكولار چه بايد كرد؟ در جامعه‌شناسي شهري اصل اين است كه شهري شدن و زيست شهري به سكولار شدن عرصه عمومي مي‌انجامد. با اين وصف در جامعه اسلامي تكليف چيست؟ در جامعه اسلامي هم كلان شهر وجود دارد، اما مي‌خواهيم زيست شهري ما مترادف با سكولار شدن نباشد، پس چگونه بايد نظريه‌پردازي بومي- ملي و اسلامي را مطرح كرد؟

    ببينيد، اگر روزي ما در حيطه علوم انساني از يك معرفت بومي سخن مي‌گفتيم و به خاطر آن معرفت‌شناسي غالب پوزيتيويستي ما را به سخره مي‌گرفتند، امروزه به‌راحتي مي‌توانيم از جامعه‌شناسي بومي و حتي جامعه‌شناسي اسلامي سخن بگوييم، براي اين‌كه مفهوم محوري پديده‌ها مورد تأييد واقع شد و تأثير وجوه هنجاري بر مطالعات عيني ما سيطره يافت. حتي يك نوع پارادايم‌گرايي سكه رايج شده است. اين‌چنين است كه مي‌توان از انواع و اقسام جامعه‌شناسي‌ها سخن به ميان آورد و ديگر نمي‌توان گفت جامعه‌شناسي شهري مفهومش فقط حول محور «شهر» است و روش آن، روش‌هاي مشاهده‌گرايانه و پوزيتيويستي است.

    شما در جامعه‌شناسي شهري اولين سؤالي كه با آن مواجه مي‌شويد، اين است كه «شهر چيست؟!» البته تصادفاً رشته من چون «جامعه‌شناسي شهري» است، راحت‌تر مانور مي‌دهم! ببينيد، آيا «شهر» را فقط بر اساس جمعيت تعريف مي‌كنيم يا بر اساس روابط آن؟ اگر بر اساس روابط تعريف كرديم، ممكن است اين مؤلفه روابط بر مؤلفه جمعيت غلبه يابد.

    ممكن است در روستايي با جمعيت كمتر شاهد آن‌دسته روابطي باشيد كه تصورتان اين بود فقط در شهر قابل مشاهده است، ضمن آن‌كه رگه‌هايي از يك زندگي روستايي را نيز در شهر مي‌بينيد كه مفهومي  به نام «دهكده‌هاي شهري» مؤيد اين امر است. نكته ديگر اين‌كه، آيا مي‌توان شهر را در يك محدوده خاص جغرافيايي محصور كرد و از مفهومي به نام «روابط فضايي» غافل شد؟ اكنون مي‌گويند كه جامعه‌شناسي شهري ديگر وجود خارجي ندارد و آنچه مطرح است «جامعه‌شناسي روابط فضايي» است. در اين صورت ما محدود به فضاي ملي و محدوده واحد جغرافيايي ملي نيستيم. اين بحث‌ها، بخشي محتوايي و بخشي روشي است. كسي نمي‌تواند بگويد ما امروز مي‌توانيم ابعاد  مفهوم محورانه پديده‌ها را ناديده بگيريم و صرفاً «مشاهده» كنيم.

    جداي از اين امر آيا هر پديده‌اي كه مشاهده مي‌شود «اصالت» دارد؟ دوره‌اي، جامعه‌شناسي، بر اساس مشاهدات جامعه‌شناسان به كشف قواعد مي‌پرداخت، اما اكنون تأكيد مي‌شود كه بر اساس مشاهده نمي‌توان به كشف قانون پرداخت. ديگر آن‌كه، آنچه كه ديده مي‌شود «حادثه» و خود، معلول دو دسته عامل است؛ يكي عوامل اعدادي و ديگري عوامل «علّي». پس پاي فلسفه به ميان مي‌آيد. نكته ديگر؛ خيلي از ضرورت‌هاي اين عالم تبديل به حادثه نشده است و شما اگر به آنها توجه نكنيد، عملتان ناقص است. نكته سوم؛ خيلي از پديده‌هاي قابل مشاهده مي‌توانند ناقص باشند، پس اگر به اين مقولات ضروري و علّي و همين‌طور ارتباط نارس توجه نكنيد، علمتان را بر اساس همين ارتباط بين پديده‌هاي قابل مشاهده برقرار مي‌كنيد و بسياري از آنان رابطه‌شان انضمامي، بيروني و مشروط است.

    اگر قرار است شما يك تبيين صحيح داشته باشيد، نياز به قابل مشاهده بودن نيست. اگر  ضرورتي در علم حس شد، چه مشاهده شود و چه نشود، فرقي نمي‌كند. شما اگر به اين امر رسيديد كه آهن در فلان شرايط محيطي زنگ مي‌زند، نيازي نيست كه حتماً  آهني را ببيني كه زنگ زده است.

    در عين حال، ابعاد هنجاري و فلسفه اجتماعي در علم دخالت دارد. يكي از پيش‌فرض‌هاي روش‌شناسي رئاليزم كه من به آن تعلق دارم، آن است كه شرايط اجتماعي- فرهنگي و تاريخي توليد معرفت در محتواي معرفت اثر مي‌گذارد.

    اين تنها به علوم انساني بازنمي‌گردد و مربوط به معرفت‌هاي علمي است. اين شرايط هم اجتماعي است و هم محيطي. هم مربوط به هنجارهاي غالب جامعه هستند و هم به هنجارهاي علي بازمي‌گردد. حتي به «سوژه‌گي» و ابعاد هنجاري و عاطفي فرد نيز مرتبط است. البته من نمي‌خواهم بگويم كه اين‌طور نمي توان از علم سخن گفت اما توجه داشته باشيد كه من در برابر دو نحله ايستادگي مي‌كنم؛ يكي آن عينيت‌گرايي خام كه پوزيتيويست‌ها به آن تعلق دارند، يكي هم نسبي‌گرايي كه به هر حال مربوط به اصحاب تأويل و آراء كوهن و نسبي‌گرايان راديكال است. تلاش من اين است كه بگويم ما هم رئاليست و واقع‌گراييم. اما واقع‌گرايي ما از جنس عينيت‌گرايي خام نيست. نسبي‌گرا نيز نيستيم. اما مگر مي‌شود  در پديده‌هاي انساني توجه به ابعاد معنايي و هرمنوتيك نداشت؟

    مگر مي‌شود از نقش «زبان» غافل شد و از نقش مفهومي «فاعل شناسا» و موضوع شناسا غافل شد؟ اين ضرورت‌هايي كه ما مطرح مي‌كنيم خيلي مترقي‌تر از عينيت‌گرايان است. اين‌كه مي‌گوييم در عالم انساني هم ضرورت‌هايي وجود دارد، بخشي از اين ضرورت‌ها را مي‌توان از طريق وحي به‌دست آورد و بخشي را از طريق عقل. آن قسمت‌هايي كه از طريق فلسفه و انتزاع به‌دست مي‌آيد، چيزي است كه غرب هم به آن رسيده است. اما واقعاً بخشي از اين ضرورت‌ها را ما با استمداد از «وحي» به‌دست مي‌آوريم و بايد نگاه ويژه‌اي به شاخه‌هاي مختلف جامعه‌شناسي داشته باشيم.

    بنده شخصاً معتقدم به دليل پيچيدگي علم و مفهوم محوري، نمي‌توان ادعا كرد كه فقط يك علم وجود دارد، علم بسته به «تور» ماست كه ما اين تور را چگونه بگسترانيم و مهم‌تر از آن اين تور، چه توري باشد. علم به هيچ وجه ماهيت تكاملي ندارد. البته اين به آن معنا نيست كه حال كه اراده كرديم تور خود را پهن كنيم،  لگدي به تورهاي ديگران بزنيم! ما اگر مي‌خواهيم در علم حرف تازه‌اي براي گفتن داشته باشيم، بايد تمام حرف‌هاي موجود را خوب فهم كنيم و در آرا و انديشه‌هاي مختلف خيس خورده باشيم! بايد بتوان در پس ادعاهاي جامعه‌شناسي‌هاي موجود ولو با گرايش پوزيتيويستي، چيزهايي را كشف كنيم كه خود آنها نائل به انكشاف آن نشدند.

    براي ارائه سخن تازه بايد مسلط به ابعاد مفهومي و دغدغه‌ها باشيم و اين تسلط فقط با يك كنكاش فلسفي- عقلي به‌دست مي‌آيد. اين توانمندي اگر موجود باشد، مي‌توان فهميد در پس لايه‌هاي ظاهري ادعاهاي جامعه‌شناسان مختلف چه مفروضاتي مستتر است. با كشف اين مفروضات است كه مي‌توان راهي براي برون‌رفت از جامعه‌شناسي‌هاي موجود به‌دست آورد و به جامعه‌شناسي‌هاي ديگري انديشيد.

    در غرب به لحاظ آن رشته اصلي كه درباره علم سخن مي‌گويد و به «نظريه نظريه
    (Theory of Theory) معروف است يا «تئوري شناخت» كه بحث شناخت‌شناسي را مطرح مي‌كند، از جمله مباحث ريشه‌اي هستند و اين سخنان ما در آن مباحث مطرح مي‌شود؛ يعني اگر نتوانيد بحث‌هاي خود را در عرصه شناخت‌شناسي عرضه كنيد و از آن دفاع كنيد، ضعيف جلوه مي‌كنيد. يك اثبات‌گرا نيز بايد در آن شناخت‌شناسي از خود دفاع كند و بگويد علم معتبر از آن من است. ولي نمي‌تواند ثابت كند، چرا كه به محض شروع بحث، مشخص است مفروضات بسياري را گرفته است.

    ببينيد، چون بنده رئاليست هستم و مفهوم محورانه به پديده‌ها مي‌نگرم، معتقدم كه علم از مشاهده آغاز نمي‌شود بلكه از مفهوم رخ مي‌نماياند. اگر بخواهم يك «تبيين ديني» انجام دهم، مي‌گويم من به عنوان يك جامعه‌شناس رئاليست ديني، بسياري از مفاهيم و ضرورت‌ها را از ديانت اخذ مي‌كنم...

    • بنابراين«جامعه‌شناسي ديني» محقق شده است؟

    بله، محقق مي‌شود. براي اين‌كه من جامعه‌شناس با ذهن خالي كه سراغ پديده‌ها نمي‌روم. ذهن من مملو از دانسته‌ها و داشته‌هاي قبلي و آكنده از ارزش‌ها و هنجارهاست. اما سخن در اين است كه اين ارزش‌ها كدامند؟ بخشي از آن متعلق به جامعه اسلامي است كه در آن زندگي مي‌كنم و دغدغه‌هاي هنجاري- ارزشي اين جامعه. بخشي مرتبط با هنجارهاي شخصي است كه مي‌توان به‌دست آورد و از قرآن الهام گرفت.

    با اين وصف، هيچ علمي عاري از ارزش نيست. اين از پيش‌فرض‌هاي پوزيتيويسم است كه ما آن را برنمي‌تابيم. ما مي‌گوييم، نظريه اجتماعي يك فلسفه اخلاق است. بنابراين هر مدعي نظريه‌پردازي در حال ديكته فلسفه اخلاق خويش است. پس ما بايد بتوانيم  وجهي از داوري نظريه‌ها را به «فلسفه اخلاق» بازگردانيم.

    • بنابراين ما اسلوب نظري جامعه‌شناسي را در اختيار مي‌گيريم، اما عطف به  ارزش‌هاي ذهني خودمان، پديده‌ها را درك مي‌كنيم؟

    ببينيد به ميان آوردن گزاره «اسلوب نظري» بحث را سخت مي‌كند. ما پيش‌فرض‌هايي در جامعه‌شناسي داريم كه مي‌توانيم با آن به يك اشتراك مفهومي برسيم. ما مي‌گوييم آيا چيزي به نام جامعه وجود دارد؟ چيزي به نام «وجه غيرفردي» كه در موضع‌گيري فردي من نسبت به ديگري اثر مي‌گذارد، وجود دارد يا ندارد؟ اگر ما واقعاً قائل به «اصالت فردي محض» شويم و جامعه را به «فرد» تقليل دهيم، ديگر به دنبال چه چيزي مي‌گرديم؟

    وقتي كه جامعه  براي ما هيچ موجوديتي و اعتباري ندارد، ديگر «جامعه‌شناسي اسلامي» موضوعيت نمي‌يابد. ما حتماً بايد يك اثر ساختاري براي جامعه قائل باشيم تا بتوان بحث جامعه‌شناسي بومي و جامعه‌شناسي ديني و اسلامي را مطرح كرد. وقتي كه مي‌گوييم جامعه «سالبه انتفاع به موضوع» است و اعتباري ندارد، به دنبال چه مي‌گرديم؟ پس يك‌سري مباحث پيشيني فلسفي كه ما از آن به عنوان فلسفه اجتماعي ياد مي‌كنيم، وجود دارد كه بايد نسبت به آن موضع خود را مشخص كنيم.

    بنابراين در صورتي مي‌توان سخن از جامعه‌شناسي ديگري به ميان آورد كه سؤالات پيشيني، متافيزيكال و هستي‌شناختي را حل كرده باشيم. در اين صورت، اگر قرار است نگاه تبييني به اين مفاهيم داشته باشيم، بايد از پيش‌فرض‌هايي بهره بگيريم. كسي مي‌تواند قائل به «تبيين» باشد كه چرايي و چگونگي را پاسخ دهد و به ادراك مطابق با واقع باور داشته باشد.

    تا همين‌جا اگر بنده توانسته باشم آراي خود را خوب بيان كرده باشم، تلنگر زيادي به جامعه‌شناسي‌هاي موجود زده‌ام و به قولي همه چيز را به هم ريخته‌ام! البته همين كه اين چارچوب به هم بريزد، گام بزرگي برداشته است.

    من نمي‌خواهم ادعا كنم كه ما اين راه را ادامه داده‌ايم و توانسته‌ايم يك «جامعه‌شناسي اسلامي» به‌دست بدهيم. واضح است كه ما نتوانسته‌ايم، چون هم محدوديت‌هاي اجتماعي وجود داشته و هم فشارهاي پارادايمي. ديگر آن‌كه ما بعضاً نگاه سطحي و تنكي به جامعه‌شناسي اسلامي داشته‌ايم و فكر مي‌كرديم اگر جامعه‌شناسي با روش پوزيتيويسم را اختيار بكنيم، بعد به آن پسوند اسلامي الصاق كنيم، همه چيز تمام شده است!

    • كاملاً صحيح است، اگر الآن به مطالعات پژوهشي و آماري نهادهاي مختلف در كشور نگاه كنيم، مشي غالب رويكردهاي پژوهشي، «پوزيتيويستي» است.

    بله، در حالي كه اگر بخواهيم نگاه عميقي به جامعه‌شناسي اسلامي داشته باشيم، بايد به صورت مبنايي در تئوري دانش ما تحول ايجاد شود.

    اگر موافق باشيد به پاره‌اي از مسائل عيني بپردازيم. در باب نظام دانشگاهي ما به‌طور قاطع مي‌توان گفت كه تمامي استادان فعال در نظام آموزش عالي، نسبت به اين نظام آموزشي نقد دارند، اما بالاخره همگي به نحوي در اين طرح فعال هستند. سؤال اين است، آيا مي‌توان به اين جزوه‌هاي مندرس كه به دانشجويان تدريس مي‌شود، اميد به توليد علم داشت، البته بنده وجه غالب را عرض مي‌كنم و قطعاً استثنائاتي وجود دارد و بزرگاني سيره‌شان خلاف اين امر است، اما به هر روي با اين وضع مي‌توان از جنبش نرم‌افزاري سخن گفت؟

    بنده همين را عرض كردم. شما در آغاز گفت‌وگو خيلي اميدوارانه صحبت مي‌كرديد و تحت ابعاد پيامدي و كاركردي بوديد كه من هشدار دادم چنين چيزي نيست...

    •  گويا هشدار شما مؤثر واقع شد!

    اميدوارم. ببينيد، اگر در اين كشور گام‌هايي برداشته شود كه معرفت‌شناسي جدي گرفته شود، مخصوصاً «معرفت‌شناسي» علمي و ما اين كرسي‌هاي مرتبط با معرفت‌شناسي علمي نظاير فلسفه علم و جامعه‌شناسي را تقويت كنيم تا حدودي ادعاي گزاف خيلي از مدعيان علم در كشور فرو مي‌ريزد و متواضعانه‌تر برخورد مي‌كنند.

    اين تواضع خود گام بلندي است براي رسيدن به مطلوب‌ها. اين «عجب و برج عاج‌نشيني» بايد فرو بريزد و كنار رود تا انگيزه و قوه محركه‌اي به‌وجود بيايد و ما بفهميم كه كجاي كاريم.
    ما بايد مرتبط با اين معرفت‌شناسي‌ها، محتواگرايانه با علم برخورد كنيم، نه فرم‌گرايانه. متأسفانه چون شناخت‌شناسي خاصي را قالب كردند، يك نوع فرماليسم و شكل‌گرايي باب شده است. در حالي كه فرماليسم در اشكال مختلف خود آفت علم است.

    اگر علم مي‌خواهيم، علم با محتواگرايي پيوند خورده است، نه قالب‌گرايي. متأسفانه در دانشگاه‌هاي ما «معرفت» را به معرفت حسي تقليل داده‌اند تا شايد يك بحث آزاد‌انديشي هم مطرح شود! در دانشگاه‌هاي ما آزادانديشي به «معرفت حسي» تقليل يافته و محتواگرايانه برخورد نمي‌كنند.

    بگذاريد كمي راحت سخن بگويم؛ اگر قرار است ما با علم پز دهيم و بگوييم كاملاً موفق بوده‌ايم، مي‌توان چنين عمل كرد. اما من احساس مي‌كنم ما اگر نوع معرفت‌شناسي‌مان دگرگون شود، همين الآن با شاخصه‌هاي جديد معرفت‌شناختي، سطح علمي ما به وجه ديگري جلوه مي‌كند. ضمن آن‌كه مقدمه‌اي مي‌شود براي درنورديدن مرزهاي موجود. مقام معظم رهبري مي‌فرمايند؛ «بايد مرزهاي علمي را شكست». اين سخن بر چه چيزي دلالت دارد؟ اين سخن يعني ما بايد شكستن مرزهاي علمي را تعريف كنيم و براي رسيدن به اين مهم تمهيداتي بينديشيم.من به صراحت عرض مي‌كنم، نگاه ما با مطلوب‌هاي ديني موجود در تمدن اسلامي و انقلاب اسلامي بسيار فاصله دارد.

    • به عنوان سؤال آخر، آقاي دكتر، مقام معظم رهبري با يك نگاه ژرف و عميق مبحث «آزادانديشي ديني» را مطرح كردند. بلاشك اين مفهوم يكي از وجوه بنيادين نيل به توليد علم است، حال نيل به اين آزادانديشي چگونه ممكن است؟ در ضمن توجه داشته باشيد برخي از  افرادي كه ادعاي نظريه‌پردازي در اين مرز و بوم را دارند، فعال سياسي‌اند و در اين فعاليت سياسي ساختارشكنانه عمل مي‌كنند، آيا عملكرد آنها عرصه را بر آزادانديشي تنگ نمي‌كند؟

    ببينيد، من يك سؤال دارم. من مايل نيستم وارد موضع اشخاص شوم، ولي واقعاً  اينها نظريه‌پردازي مي‌كنند يا گرته‌برداري؟ اينها «توليد نظر» انجام مي‌دهند يا «اشاعه نظر»؟ كدام‌يك از اين آقايان كه منتسب به برخي جريانات خاص سياسي هستند توانسته‌اند توليد كننده انديشه باشند نه اشاعه دهنده؟ ما يك نوآوري توليدي داريم و يك نوآوري اشاعه‌اي. اين مقولات نبايد خلط شود. اينها فوق‌اش نوآوران اشاعه‌اي در ايران هستند و افكار ديگران را اشاعه مي‌دهند و از باب اين‌كه مردم از قبل با اين انديشه‌ها آشنا نبودند، مي‌توان گفت كه نوآوري است، اما خلق انديشه و نظر و نظريه نيست.

    آن كسي كه فقط ترجمه مي‌كند و گرته‌بردارانه با نظريه‌ها برخورد مي‌كند، هيچ فرقي نمي‌كند با كسي كه در سياست موضع جزءنگرانه و ژورناليستي مي‌گيرد. هر دوي اينها از يك جنس‌اند. انصافاً وقتي به مواضع اينها نگاه مي‌كنيم  و خاستگاه فكري آنها را بررسي مي‌كنيم، مي‌بينيم مشخصاً اين حرف‌ها  در يك جاهايي گفته شده و اينها برخي اوقات چون در برداشت خود منطقي نبودند و از منابع متعارضي بهره‌برداري كرده‌اند.

    جاي سؤال است كه مثلاً در باب آراي يك تئوريسين كه طرح مباحث فلسفي مي‌كند، چه نسبتي است ميان «پوپر» و «گادامر»؟! در غرب كه نسبتي نيست، اما متفكران ما برخي از اوقات «پوپري» هستند گاهي «گادامري»‌. در برخي از آثارشان آراي پوپر مندرج است و در برخي ديگر عقايد گادامر. يا در برخي از مواقع «تجربه» را داور قرار مي‌دهند اما در جايي ديگر مي‌گويند نمي‌توان قائل به داوري تجربه شد، براي اين‌كه عطف به ملاك‌هاي ذهني و پيش‌دانسته‌ها به سراغ منابع مي‌رويم و هيچ‌وقت نيت مؤلف شكار نمي‌شود، بلكه ما تفسيرهايي مي‌كنيم كه مشخص نيست كه مراد  مؤلف همان تفسيرهاي ما باشد.

    در حالي كه اين سخن با منطق «ابطال‌گرايي» سازگار نيست. يا در جايي بحث داوري تاريخي دين را مطرح مي‌كنند اما در جايي ديگر فهم‌هاي متغير عنوان مي‌شود؛  چون خاستگاه فكري‌‌شان غربي است و بدون يك منش و روش انتقادي، پي در پي خاستگاه‌هاي نظري خود را عوض مي‌كنند و بنيادهاي متعارض تئوريك را در قالب آثار ايراني به خورد  خلق‌الله مي‌دهند.

    اگر مي‌خواهيم آزادانديشي و نوانديشي را نسبت به منابع ديني و منابع هدف‌گذاري كه مدنظر مقام معظم رهبري نيز هست، سامان دهيم من معتقدم  بايد جسارت كرد و به استقبال آزادي انديشه و تفكر رفت و نمي‌توان به آنها نگاه قالب‌گرايانه داشت. علم با آزادي و محتواگرايي پيوند خورده است نه با قالب‌گرايي. اجازه بدهيم اين دو امر رخ نشان دهد و در محفل خودش ابراز وجود كند.

    در بحث آزادي تفكر كه بسيار مورد عنايت شهيد مطهري است، فضيلت‌هايي مستتر است كه اگر ما به اين امر عادت كنيم نتايج خوبي ظاهر مي‌شود، بسياري از اصول اعتقادي كه خيلي‌ها بر آن حساس هستند، زاده آزادي تفكر است. اگر ما عادت كنيم كه فكر آزاد داشته باشيم، به مراتب والايي دست خواهيم يافت. واقعاً ما سهم‌مان را از علم نگرفته‌ايم، سهم ما از علم در مصرف و تقليد نيست. سهم ما در مفهوم‌سازي تازه و پهن كردن توري جديد است. ما هم بايد تور خود را پهن كنيم و شكارچي خوبي براي علم باشيم. اما اين شكارچي خوب بودن مستلزم آزادانديش بودن است.

    همشهری، 15 شهریور 1386

    نوشتن دیدگاه


    تصویر امنیتی
    تصویر امنیتی جدید