جدیدترین مطالب

خبرگزاری فارس: بعد از شهادتت فهمیدم که پهلویت بر اثر جراحت در شلمچه در سرما و گرما سوزش پیدا می‏ کرد و من فکر می‏ کردم فقط در جمجمه و پشت چشمت ترکش‏ها جا خوش کرده‏ اند ولی شما بیش از شصت ترکش جنگ را با خود به یادگار به دیار باقی بردی.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حبیب من! چرا از دردهای پنهانت چیزی نگفتی

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، متنی که در ادامه می‌آید، دلنوشته سروان پاسدار سلمان لک ‏زایی فرزند ارشد سردار شهید «حبیب لک‌زایی» جانباز دفاع مقدس و جانشین فرمانده سپاه سلمان است که متأثر از یاد و فراق پدر به رشته تحریر درآمده است. سردار شهید حبیب لک‌زایی، 25 مهر سال جاری در بیمارستان بعثت نیروی هوایی ارتش مصادف با سال‏روز شهادت حضرت امام جواد علیه‏السلام همزمان با سومین سالگرد شهادت سرداران شهید «نورعلی شوشتری» و «رجب‏علی محمدزاده» به ملکوت اعلی پرکشید.

  ****

سلام بر روح ملکوتی پدرم سردار شهید حاج حبیب لک‏ زایی؛ پدر شهیدم! درود خدا بر تو باد! پدرم! سعادت فرزند و برادر شهید بودن را موهبتی الهی می‌دانم که خدا در این دنیا به من داده است، به شما قول می‌دهم تلاش کم ان‌شاالله در ادامه راه شما خطایی مرتکب نشوم.

نمی‌دانی در این مدت کوتاه که عروج کرده‌ای چقدر دلم برایت تنگ شده است؛ برای قرآن خواندنت؛ برای آن صوت دلنشینت که از کودکی در دهلیزهای گوشم می ‏پیچید و تا اعماق جانم را سیراب از عطر معنویت می‏ کرد؛ به همین زودی دلم برای نصحیحت‌هایت تنگ شده است همیشه می‌گفتی در تمام کارها رضایت خدا را در نظر بگیر، اگر خدا راضی هست انجام بده و اگر نبود اصلاً به انجام آن فکر نکن.

تهران بمان

دوره دافوس را که تمام کردی مسئولان مجموعه از شما خواسته بودند تا در تهران و در همانجا بمانی اما تو در پاسخ گفته بودی خیر! به استان خودم، سیستان و بلوچستان می‏روم تا اگر بتوانم خدمتی به مردم مظلوم همان منطقه محروم کنم؛ حتی با اینکه پیشنهاد فرماندهی در چند استان از جمله یزد، هرمزگان، خراسان جنوبی و... را به تو دادند باز هم قبول نکردی.

 نصب تابلوی شهدا

به یاد می‏ آورم زمانی را که به من گفتی روزی یکی از شهردارهای زابل با نصب تمثال‏های مبارک شهدا در میادین شهر مخالفت کرده بود، و وقتی خبر به شما رسید، دستور دادی چنانچه شهردار وقت یا هر کدام از نیروهایش هنگام نصب تابلوی شهدا مزاحمت ایجاد کرد، فوراً بازداشت شود؛ در جلسه شورای اداری وقتی شهردار لب به اعتراض گشود و گفت سپاه ترور شخصیت کرده است، اما شما کوبنده و قاطع پاسخ دادی آدمی که در راه شهدا گام بر ندارد و برای کار شهدا مزاحمت ایجاد کند، نباید دم از شخصیت بزند.

 سرعت مجاز

یکی از راننده‏ ها که قبلاً در سپاه زابل بود تعریف می‏ کرد شما با این آقای راننده از زاهدان به زابل می‏ رفتی؛ چند بار به او تذکر داده بودی که از سرعت قانونی تجاوز نکند؛ او چند دقیقه سرعتش را کم می‏کند و دوباره گازش را می‏ گیرد و چند باری این جریان تکرار می‏ شود؛ به راننده گفته بودی ماشین را نگه دارد، کیفت را برداشته بودی و پیاده شده بودی و به راننده گفته بودی "مثل اینکه شما خیلی عجله دارید شما بروید من با اتوبوس می‏ آیم". آن راننده دیگر هیچگاه وقتی با شما بود بیش از سرعت مجاز در جاده نراند.

 با دوچرخه

گاهی اوقات صبح‏های زود و آخر شب با لباس معمولی، سر و صورتت را با شال می‏ پوشاندی و با دوچرخه در شهر برای دوچرخه سواری و ورزش می‏رفتی و در حین دوچرخه سواری از کنار مقرهای سپاه هم عبور می‏کردی و وضعیت آنها را هم بررسی می‏ کردی.

 توان سپاه

لوله آب سپاه ترکیده بود و آب خیابان را پر کرده بود‌؛ تلفنی دستور دادی تا ظرف کمتر از بیست و چهار ساعت، آب را از خیابان جمع و سریعاً لوله را درست کنند تا توان سپاه زیر سؤال نرود.

 وقت اضافه

در لحظات آخر که دکتر خیلی نگران احوالت بود، به دکتر گفتی آرام باش من وضعیت خودم را می‏دانم الان در وقت اضافه هستم وقتی جان به جان آفرین تسلیم کردی با تبسم رفتی البته باورم نشد که کوچ کردی در یک لحظه با خودم فکر کردم با من شوخی می‏کنی؛ اما ناگهان دیدم هر دو چشمت باز است برایم تعجب آور بود آخر شما که چشم راستت بیش از دو دهه بود که بر اثر ترکشی که در پشت آن قرار داشت، عصبش قطع شده بود و حالا هر دو چشمت را پس از عروجت باز می‏بینم راستی چه شد که چشم بسته‏ات باز شد پدر من؟

چرا به من نگفته بودی؟ حبیب من!

در ابتدای خدمتم مرا به سپاه نیکشهر فرستادی. نیکشهر دوازده ساعت تا شهر محل سکونتمان فاصله داشت؛ در تمام این مدت که من نیروی شما بودم، حتی یک نامه را که امتیازی برایم داشته باشد، امضا نکردی؛ از این بابت دلگیر نیستم اما دلگیرم و شرمسار که بعد از شهادتت فهمیدم که در لگن و گردنت هم ترکش‏هایی از جنگ به یادگار داشتی و بعد از شهادتت فهمیدم که پهلویت بر اثر جراحت در شلمچه در سرما و گرما سوزش پیدا می‏کرد و من فکر می‏کردم فقط در جمجمه و پشت چشمت ترکش‏ها جا خوش کرده‏اند ولی شما بیش از شصت ترکش جنگ را با خود به یادگار به دیار باقی بردی؛ چرا به من نگفته بودی حبیب من!

 کد پاسداری

برای حل مشکل یکی از پاسدارها گفته بودی کد پاسداری خودت را به ایشان بدهند تا مشکل خود و خانواده‌اش حل شود؛ نیروی انسانی وقتی تلاش و پیگیری و جدیت شما را دید که تا این اندازه پیگیر هستید، مسئله رسمی شدنش را حل کرد، حالا هم جواب اشک‏هایش را خودت بده!

 سپاه و مردم

برای پرسنل تحت امرت اول پدر بودی بعد فرمانده؛ بعد از ظهرها معمولاً با لباس شخصی بودی و به جای خودت لباس‏ها و درجه‏های سرداری‌ات استراحت می‏کردند؛ همه می‏دانستند که بعد از ظهرها چون دیدارهای مردمی داری و در بین مردم هستی و می‏‌خواستی مردم با شما راحت باشند لباس نظامی نمی‏پوشیدی.

 دو نمره تشویقی برای حجاب

در دانشگاه هم که تدریس داشتی حضورت بسیار موثر بود سعی می‏کردی آنجا به امر به معروف و نهی از منکر توجه شود. چند بار در کلاس‌های شما به همراه خودتان آمدم. برایم جالب بود که تمامی خواهران کلاست چادر دارند؛ پرسیدم. گفتی من در هر دانشگاهی که تدریس کنم به خانم‌هایی که در کلاس من با چادر  حضور پیدا کنند در پایان ترم دو نمره اضافه می‏دهم، اما به کسی نگفته‏ام؛ نمی‏دانم از کجا با خبر می‏شوند!

 جهیزیه

وقتی کسی نزدیک ازدواجش بود و شما می‌فهمیدی یا به شما می‏گفتند که نیازمند است و توانایی تهیه جهیزیه برای دخترش را ندارد، برایش لوازم ضروری زندگی را تهیه می‏کردی و مرا و گاهی برخی از دوستان مورد اعتماد را مأموریت می‏دادی که آخر شب به خانه آن فرد ببریم و کسی متوجه نشود.

 حلال مشکل

یک روز بعد از ظهر همسر یکی از آشنایان تعدادی بشقاب شکسته را در پارچه‏ای بسته بود و به خانه برای شکایت از شوهرش نزد شما آمده بود، ضمن اینکه این خانم را آرام کردی و فرستادی به خانه‏اش؛ با مادرم برای آشتی دادن این زن و شوهر به خانه‏شان رفتی.

 درجه سرداری

یادم می‏آید وقتی با توجه به گذشت سه مرحله از ترفیع درجه‏ات، بالاخره برای نصب درجه سرداری به پاس احراز شایستگی‏ها و تلاشت در اجرای اوامر فرماندهی کل قوا؛ مقام معظم رهبری مد ظله العالی به تهران رفتی، پس از ابلاغ فرمانده کل قوا درجه سرداری خود را نصب کردی و به استان بر‏گشتی؛ صبح زود بنده به همراه برخی از مسئولین و بسیجیان و عموم مردم جهت تبریک در فرودگاه به استقبالت آمده بودیم.

من سردار باغبانی و چند تن از مسئولین داخل پاویون رفتیم. وقتی از هواپیما پیاده شدی برای خروج به پاویون آمدیف با کمال تعجب دیدم با همان لباس شخصی آمدی و با همان لباس شخصی می‏خواستی فرودگاه را ترک کنی که سردار باغبانی مانع شد و گفت "سردار مردم آمده‏اند تا شما را با درجه سرداری ببینند" اما باز از پوشیدن لباس و نصب درجه امتناع کردی تا اینکه سردار باغبانی و چند نفر دیگر از مسئولین با اصرار خواستند لباس سبز سپاه را با درجه سرداری بپوشید و به مردمی که مشتاقانه و بی صبرانه در انتظار دیدارت بودند خوش آمد بگویی.

درجه برایش مطرح نبود مردم هم برای درجه به او عشق نمی‏ورزیدند و بی جهت نیست که مردم به او «حبیب دل‏ها» لقب داده‏اند.

 اذان حبیب

پاسدارهای سپاه شما را خیلی دوست داشتند یک شب پاسداری به در خانه آمد و گفت: سردار خدا به ما فرزندی داده، من و خانواده‏ام دوست داریم شما در گوش فرزند ما اذان بگویی؛ با توجه به اینکه می‌دانستم هم خیلی خسته‌ای و هم باید جایی می‏رفتیم، با کمال میل و علاقه پذیرفتی و به خانه این پاسدار رفتیم و شما در گوش فرزندش اذان گفتی و هدیه‏ای را تقدیم کردی آن روز خیلی آن پاسدار خوشحال شد؛ برای من که با شما بودم اینها همه درس بود؛ حبیب دل‏ها!

 حبیب دل‏ها

با هم رفته بودیم سوریه؛ از زیارت که برگشتیم در یک مغازه، کنار حرم حضرت زینب چیزی چشم حاجی را گرفت قیمتش را پرسید؛ سردار معمولاً در جیبش پول نمی‏گذاشت مگر مواقعی که به مصلی برای نماز جمعه یا سر مزار شهدا  می‏رفت تا به مستمندان و افرادی که سر مزار شهدا قرآن می‏خوانند بدهد؛ اگر یادش می‏رفت از ما می‏گرفت و بعد تا ریال آخرش را باز نمی‏گرداند، ول کن نبود.

آن روز در سوریه در جیبش پول نبود و من هم به مقدار کافی پول نداشتم، فروشنده گفت جنس را ببرید، مناسب حساب می‏کنم؛ سردار گفت می‏رویم و بعد می‏آییم؛ فروشنده گفت پس جنس را ببرید و بعد پولش را بیاورید؛ حاجی به فروشنده گفت پس حالا که اصرار می‏کنی من می‏مانم تا پسرم پول را بیاورد؛ فروشنده دستی به محاسنش کشید و به حاجی گفت "سیدی صلوات! سیدی صلوات! برو بعد پولش را بفرست". با اصرار فروشنده جنس را بردیم.

وقتی من پولش را آوردم دیدم به هم اتاقی‏مان جنسی فروخته و او مبلغ ناچیزی از بهای آن را نداشت که بدهد و می‏گفت می‏آورم اما همان فروشنده قبول نمی‏کرد و می‏گفت پس جنس را بگذار باشد وقتی همه پولش را دادی ببر!

 سردار در خانه حرف خانوادگی هم می‏ زند؟

یک روز یکی از اقوام از من پرسید سردار در خانه حرف خانوادگی هم می‏زند؟ گفتم آره، چطور؟ می‏گفت ایشان همیشه جدی و با صلابت سخن می‏گوید. خندیدم و در ذهنم گفتم هنوز فوتبال بازی کردن سردار را در خانه با ما ندیده‏ای.

قلقلک

گاهی حاجی نشسته بود و مثلاً به ایشان می‏گفتیم بریم آن اتاق دوست داشت دستش را بگیریم تا بلند شود؛ من و برادرم هم قلقکش می‏دادیم و ایشان سریع بلند می‏شد، ما هم فکر می‏کردیم ایشان قلقکی است و برای ما این امر، به عنوان نقطه ضعف حاجی محسوب می‏شد تا اگر در عالم شوخی و رفاقت حرف گوش ندهد قلقکش بدهیم اما بعد فهمیدیم دلیل زود بلند شدنش این نیست که قلقلکی است بلکه پس از ترکشی که در جنگ به پهلویش اصابت کرده هنوز از ناحیه پهلو درد می‏کشد و ما وقتی دست به پهلویش می‏زنیم از درد پهلو سریع بلند می‏شود و این را به ما نمی‏گفت. خدا ببخشد ما را که ناخواسته و ناآگاهانه باعث ناراحتی‏ات می‏شدیم.

امتیاز نانوایی

پدر یادم می‌آید اوایل سال 1375 بود شبی در حیاط منزل نشسته بودیم و داشتیم چای می‏خوردیم. از دیگران شنیده بودم که دارند امتیاز نانوایی می‏دهند. به شما گفتم پدر برای ما هم امتیاز نانوایی بگیر؛ چقدر برافروخته شدی چای را زمین گذاشتی و گفتی ساکت! و تا لحظه شهادت هیچ امتیازی نه از سپاه و نه از هیچ جای دیگر نگرفتی.

 وقف سپاه

می‏گفتی من وقف سپاه هستم حتی در دوره استانداری یکی از استانداران، پیشنهاد مدیر کلی چند اداره و فرمانداری هم هم داشتی اما گفتی من عمرم وقف سپاه است. چه خوب به عهدت وفادار ماندی حبیب من!

 ناراحتی و عصبانیت

در چهارده سالی که در سپاه پاسداران با هم همکار بودیم شما به عنوان مسئول و من به عنوان نیروی تازه وارد هیچ نامهربانی نسبت به هیچ کس از شما ندیدم؛ همه می‏دانند وقتی از کسی ناراحت می‏شدی فقط سکوت می‌کردی اما در امور شهدا و در بی توجهی به خانواده شهدا، عصبانیت و ناراحتی‌ات را پنهان نمی‌کردی.

 حبیب دل من!

روز تشییع پیکرت ازدحام جمعیت به قدری زیاد بود که گاهی حتی دستم به تابوتت هم نمی‏رسید چه رسد به اینکه بیایم زیر تابوت؛ صریح بگویم؛ مردم خیلی دوستت داشتند و خیلی دوستت دارند، شیعه و سنی؛ حبیب دل من! تو حیب دل‎‏هایی.

 دیگر نگران فرش مسجد نباش!

راستی پدر اماکن مقدسی که ساختی، حسینیه و مسجد و مرکز فرهنگی گلزار شهدا را می‌گویم چه جای باصفایی است؛ نگران این بودی که مسجد فرش ندارد حتماً خودت آگاهی و روحت نیز شاد شده است در روز مراسمت هنگامی که داشتند پیکر پاکت را به خاک می‏سپردند، فرش شد؛ شما نبودی که از این خیر بزرگوار تشکر کنی به جای شما من از ایشان تشکر کردم.

 زبان اشک

راستی پدر پس از دفنت هنگامی که همراه مردم نماز ظهر را در محوطه گلزار به امامت پدر بزرگوار شما حجت الاسلام و المسلمین آقای اعتمادی می‏خواندیم خانمی را دیدیم که به شدت گریه می‏کند نماز که تمام شد، عده‏ای به سراغش رفتند تا ببینند مشکلش چیست چون هیچ کس ایشان را نمی‏شناخت. اما خانم نه به سؤال کسی جواب می‏داد و نه حرف می‏زد فقط گریه می‏کرد؛ مدتی گذشت تا متوجه شدیم که این خانم کر و لال است و شما گاهی اوقات به ایشان به طرق مختلف کمک می‏کرده‏ای و وقتی فهمیده بود که شما آمده‏ای، آمده بود تا با اشک به شما خوش آمد بگوید؛ حبیب دل‏ها!

از هامون تا شلمچه و از زاهدان تا تهران

هیچگاه نخواستی ما نگران و ناراحت شویم حتی در شلمچه که ترکش خوردی و مجروح شدی در بیمارستان تنهایی را تحمل کردی و نخواستی خانواده‏ات بفهمند زخمی شده‏ای تا نگران نشوند؛ در آخرین ماموریتت هنگامی که در ساختمان ستاد فرماندهی کل سپاه در تهران حالت به هم خورد و با آمبولانس ستاد شما را به بیمارستان بعثت نیروی هوایی ارتش بردند باز هم تأکیدت این بود که خانواده چیزی نداند که نگران می‏شوند؛ غم دوریت را چگونه تحمل کنم حبیب من! امیدم! پدرم! چقدر دوست داشتی مسلم را در لباس دامادی ببینی این اشتیاق را برای برگزاری عروسی جعفر هم داشتی و لی این بار تقدیر چنین بود که تو بروی «حبیب من!»

 هیچ وامی از سپاه نداشتی

بعد از شهادتت برای شرکت در جلسه‏ای به تهران رفتم در مهمانسرا که نشسته بودم پاکتی را به من دادند. فیش حقوقی شما درون پاکتی بود روی پاکت نوشته شده بود: «روحشان شاد.» پاکت را باز کردم، فیش حقوقی شما بود. متوجه شدم که هیچ وامی از سپاه نداری و ستون بدهکاری وام کاملاً خالی است برایم جالب بود که وام نداری در حالی که می‏توانستی رقم‏های کلان به صورت قرض الحسنه وام بگیری. 

کینه‏ ای نبودی

از بعضی‏ها انتظارات و گلایه‏ هایی هم داشتی ولی چون می‏دانم راضی نیستی، بیان نمی‏کنم. خدا کند خودشان از شما طلب حلالیت کنند. شاید هم خودتان قبل از شهادتتان آنها را حلال کرده‏ ای، چون خوب می‏ دانم و همگان گواهی می‏دهند که حبیب کینه‏ ای نبود. حقت را بر ما و همه کسانی را که در حقت ندانم کاری کردند، حلال کن! «حبیب دل‏ها» 

پدر یتیمان هست

ما که یتیم شدیم اما پدر یتیمان هست؛ ان‌شاالله مسئولین محترم نگذارند گلزار شهدای حضرت رسول (ص) شهر ادیمی یتیم شود؛ نمی‏دانم تکلیف مردم که هر پنجشنبه مشتاقانه منتظر حضور سردار در گلزار شهدا بودند تا مشکلات آنها را گوش کند و آنها را راهنمایی کند و باری از دوش آنان بردارد چه می‏شود.

ان‌شاالله که مسئولین امر توجه می‏کنند؛ ان‌شاالله خداوند توفیق دهد تا پاسدار خوبی برای نظام و انقلاب باشم و به فرمایش امام راحل (ره) بتوانم از پاسداری، خوب پاسداری کنم و خدا مرگ مرا نیز شهادت در لباس سبز پاسدار در دفاع از حریم امامت و ولایت قرار دهد و این توفیق را داشته باشم همواره گوش به فرمان رهبری و تابع محض اوامر ایشان باشیم.

 

پیام دبیر ستاد احیاء امر به معروف و نهی از منکر کشور
پیام رئیس سازمان بسیج مستضعفین
پیام تسلیت برخی نهادهای فرهنگی و مذهبی

پیام نماینده سیستان در مجلس به مناسبت شهادت سردار لک‌زایی

پیام تسلیت نماینده زابل در مجلس شورای اسلامی

پیام تسلیت مدیرعامل بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(ع)

سبک زندگی سردار لک زایی در کلام معاون مجمع جهانی اهل بیت(ع)

پيام تسليت دبير ستاد احياء استان همدان 

شهید لک‏ زایی؛ الگوی سرآمد پاسداران و بسیجیان
سخنرانی منتشر نشده ای از سردار شهید لک زایی
شهید لک‏ زایی به احیای فریضه امر به معروف اهتمام ویژه‏ ای داشت
دلنوشته بچه های هیئت رزمندگان اسلام در اربعین سردار لک‏ زایی
 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید