رضا اميرخانى
به جاي مقدمه
"بهمنِ ٥٧ ساواكي شدهاي!"
همان شبي كه اخبارِ سراسريِ شبكهي يك، ديدارِ خصوصيِ اهلِ قلم با رهبر را پخش كرد، اولين رفيقِ شفيقي كه مرا در گيرنده ديده بود، به همراهم زنگ زد و اين را گفت. خنديدم.
"نخند!"
چرا را جواب نداد، به جايش گفت: "چشمِ كورت را باز كن، امريكا بيخِ گوشمان ايستاده است. همهي گرفتاريِ من اين است كه در همچه شرايطي چرا به جاي عراق به ايران حمله نميكند، آنوقت تو بعد از اين همه سال رگِ ولايتت جنبيده است و رفتهاي ديدارِ آقا؟ ولايت يك امرِ دروني است، سابژكتيو، نه برنامهاي آفاقي و آبژكتيو در كنداكتورِ پخشِ سراسري! اين همه موقعيت جور شد، نيامدي، آن وقت توي همچه شرايطي، آن هم با جماعتي كه كلي به تو بد و بيراه گفتهاند، رفتهاي ديدارِ خصوصي! خداي موقعيتي تو! كاش به جاي دو واحد ريشههاي انقلاب، نيم واحد زمانسنجي پاس ميكردي!"
بيرونِ ديدار، رفيقِ شفيقمان را كشته بود، درونش خودمان را. محسن مومنيِ نويسنده يكشنبه زنگ زد و خبرِ ديدارِ دوشنبه ٧ بهمن ٨١ را داد. قبول كردم. اين بار دوست داشتم بيايم و رهبر را ببينم. خاصه اين كه در ديدار قبلي از كتابم چيزي به تعريف گفته بودند. شال و كلاه كرديم و رفتيم. براي من اتفاقِ مهمي بود. سالها پيش در عهدِ صغر، امام را در حياطِ خانهاش در جماران ديده بودم. از درِ ورودي كه واردِ خانهي امام ميشدي، راهرويي بود و پيچي كه منتهي ميشد به حياط و حياطي كه در ايوانش امام روي تشكچهاي نشسته بود. كوچك بودم. نوكِ پنجه ايستاده بودم و سرك ميكشيدم بلكه چيزي ببينم. از پشتِ آن پيچ هيچ نميديدم الا نيمرخِ اولين نفري را كه پيچ را رد كرده بود و صورتش خيسِ اشك بود. آن پيچ را بعدتر بارها در زندهگيام تجربه كردم. پيچي كه بايد از آن گذر كرد تا به سرچشمهي خورشيد رسيد.
بعدِ آن بارها نه فقط از انقلاب و از امام كه حتا از دين و پيامبر هم بريديم، اما همان ديدارِ چند دقيقهاي تنها دليلِ من بر تبعيتِ نصفه-نيمه از آن خورشيد بود كه جمالِ چهرهي او حجتِ موجه ماست...
قبلترش از قولِ محمدرضا سرشار فهميده بودم كه ديدار از طرفِ انجمنِ قلم ترتيب داده شده است؛ يعني كه يعني. البته از من هم پرسيده شد كه آيا حرفي براي گفتن دارم يا نه. طبيعي است، بدم نميآمد از حرف زدن. اما در بيست و چهار ساعتي كه فرصت داشتم هر چه فكر كردم چه بگويم به جايي نرسيدم. وقتي كه به من داده ميشد، وقتي بود كه به يك هفتاد مليونيمِ مردمِ ايران ميدادند، پس طبيعي بود كه بايد چيزي ميگفتم كه اولا شخصي نباشد، در ثاني تكراري نباشد، ثالثا مفيد... تمامِ اين مدت به ضرب و جمع مشغول بودم كه اگر عادلانه ثانيههاي يكسال را بر هفتاد مليون نفر بخش كنيم، چند ثانيه به همچو مني ميرسد و در اين چهل و پنج صدمِ ثانيه چه بايد... بگذريم كه اصلا من صحبت نكردم و صورتِ مساله به خير و خوشي پاك شد.
روزِ موعود، دوشنبه، از در كه خواستيم برويم تو، ديديم دكتر مجتبا رحماندوست، روي صندلي نشسته است و مسوولِ خوشذوقِ حفاظت مشغولِ باز كردنِ پاي مصنوعيِ ايشان است كه طبقِ قانون بايد اين را باز كرد، ولو اين كه طرف آدمِ شناختهشدهاي مثلِ آقا مجتبا باشد؛ دبيرِ جمعيتِ دفاع از ملتِ فلسطين و مشاورِ فرهنگي و امورِ ايثارگرانِ رئيسجمهور و... ما بعد از سلام و احوالپرسي با آقاي رحماندوست كه به خاطرِ اين ديدار، سفرِ بوشهرش را نيمهتمام گذاشته بود و نيم ساعتِ پيش به تهران رسيده بود، رفتيم سراغِ مسوولِ حفاظت و ندا را به او داديم كه پاي مصنوعيِ چه كسي را باز ميكند. آدمِ باصفايي بود، گفت عيب ندارد، اما فقط به خاطرِ شما... بعد هم آقا مجتبا داخل شدند و به بركتِ ايشان ما را هم درست نگشتند (وبالعكس!) و حاصلش اين شد كه من ضبطِ كوچكم را -كه عوضِ دفترچهي يادداشت از آن استفاده ميكنم- داخل بردم. نه به آن باز كردنِ پا، نه به اين نگرفتنِ ضبط! به بيرونيِ خانهي رهبر رفتيم. محلِ ديدارهاي خصوصي. سالها بود كه واردِ اتاقي نشده بودم كه فقط كفِ آن با موكت مفروش شده باشد، حتا در نمازخانهي مدرسهي علامه حلي كه زماني در آن درس ميدادم، به بركتِ زورگيريهاي انجمنِ اوليا و مربيان يكي دو تا قاليِ خرسك و فرشِ ماشيني انداخته بودند... احساسِ بامزهاي بود. همين كه كفِ پاي آدم لختي كفِ اتاق را حس ميكرد، اتفاقي عجيب بود. حالا ميفهمم كه وسطِ سنگ و خاكِ طور، آن فاخلع نعليك هم بيراه نيست. بعضي وقتها كفِ پا با آن چهار تا عصبِ زپرتي كه فقط به دردِ قلقلك دادن ميخورند، چيزهايي را ميبيند كه كلِ شبكيهي چشم با آن همه نوروساينسِ پيشرفته از ديدنش عاجز است. سادهگي هميشه زيباست، ولو اين كه صناعت... منتظر بوديم تا رهبر بيايند. با بعضي از دوستانِ نويسنده ديدار تازه ميكرديم كه جواني كمسالتر از من داخل آمد و مرا بغل گرفت و به جاي چاقسلامتي گفت: "آقاي رضا اميرخانيِ منِ او!" در ميانِ ما كسي او را نميشناخت، بعدتر او را شناختم؛ پسرِ كوچكِ رهبر. او از در بيرون رفت و رهبر وارد شد. اذاني و نمازي و بعد هم نشستنِ آقا روي صندلي بينِ دو نماز، يحتمل به خاطرِ عارضهي كمر. بعد از نماز دور نشستيم، روي صندلي. صندليهاي فلزيِ حسنآبادي كه براي اتاقِ انتظارِ پزشكان -تازه آن هم پزشكانِ عموميِ غيرِ متخصص- ميخرند. سرشار بعد از سلام و عليك، همه را معرفي كرد و در معرفي هم انصافا سنگِ تمام گذاشت. جالب آن بود كه آقا تقريبا همه را ميشناخت و از هر كسي به قاعدهاي كتاب خوانده بود كه بتواند دو كلمهاي راجع به كارش صحبت كند. جالبتر قضيهي محمد ناصري بود كه از جملهي كارهايش "جاي پاي ابراهيم" -سفرنامهي حج- را گفت. آقا به ابرو گره انداخت و گفت، چاپ شده؟ منتشر هم شده؟ چهطور ممكن است! من همچه چيزي را نخواندهام... يعني برايشان عجيب بود كه كتابي را نخواندهاند... بگذريم. براي من خيلي عجيبتر بود كه رهبرِ يك مملكت كه حتما كارهاي زيادي براي انجام دادن دارد، فرصت داشته باشد كه اين همه كار را بخواند، اما مسوولانِ فرهنگيِ ما وقتِشان شريفتر باشد از اين كه براي چنين كارهاي نحيفي صرف شود... واي بر ايشان، و البته به عبارتِ دقيقتر يا ويلنا! چپ و راست، جديد و قديم، دولتي و غيردولتي، بسياريشان به اندازهي آقا ما را نميشناسند. سالها پيش خواستم وقت بگيرم از مسوولي فرهنگي، بعد از دو هفته ميسر شد كه تلفني با او صحبت كنم، گفتم فلاني هستم، گفت از كجا، گفتم از خانه! گفت نميشناسمت، گفتم حضرت! سه هفته نگذشته است كه به من با دستِ خودت جايزه دادي و از قلمِ روانِ من در حضورِ آن مسوولِ درجه يكِ مملكتي تعريف كردي. گفت كدام جايزه؟ كدام كتاب؟ به او گفتم. گفت، اي آقا، من كه وقت نميكنم كتاب بخوانم... شقشقه هدرت. كاش مسوولانِ فرهنگيِ ما، نميگويم بينش، شناخت، شعور... كاش به اندازهي رهبر كتاب ميخواندند. و كاش(تر!) كه رهبر توي يكي از اين ملاقاتها مثلِ اساتيدِ دانشگاه كه ناغافل آزمونك (به قولِ خودشان كوييز) ميگيرند، ناگاه به اين مسوولانِ فرهنگي ميگفت كه هر كدام كاغذي و قلمي آماده كنند و نامِ پنج كتابِ خوب و نامِ دو فيلمِ دوستداشتني و فقط نامِ يك موسيقيِ غيرِ مبتذل را بنويسند. همين. هنرهاي تجسمي هم پيشكش... (مصحح فراموش نكند كه اگر در ميانِ كتب، رمانِ بينوايانِ ويكتور هوگو را ديد، هول نشود و هوا برش ندارد؛ جماعت كارتونش را در برنامهي كودك ديدهاند!)
بعد از معرفي قرار شد چند نفري صحبت كنند. چند نفري صحبت كردند. صحبتشان دستِكم از نظرِ من، خيلي نااميدكننده بود. زيادي غر زدند. به جز سرشار باقيشان حرفِ جديدي نزدند. بعضيها مسائلِ ريزِ شخصيشان را گفتند، بعضي ديگر مشكلاتِ كوچك و بزرگ را به رديف طرح كردند و حتا يكي در جمعِ نويسندهگان و مهمتر در حضورِ رهبر، از ترياكي بودنِ مسوولانِ ادارهاي در يك شهرستانِ كوچك خبر داد! به گمانِ من اين هنجار از ادب به دور بود. سالها پيش پايم در فوتبال آسيب ديده بود. رفتم خانهي خالهي بزرگم. مرا كه ديد، شروع كرد به قربان صدقه رفتن كه خدا بد ندهد. پات چي شده؟ با همين عقلِ زپرتي فهميدم كه بايد خودم را به سختي صاف و صوف كنم و بگويم، چيزي نشده كه... خيال ميكنم -خاصه براي مدعيان- نزدِ رهبر ادبِ بيشتري بايد داشته باشيم، تا نزدِ خاله بزرگهي من...
اصلش گذشته از ادب، دليلِ كمكاريِ بعضي از ما كه اينها نبودند. اگر من قصهي خوب ننويسم، به وزارتخانه و ناشر و منتقد ارتباطي ندارد كه... جوش آورده بودم ناجور؛ ميخواستم فرياد بكشم كه هر چه هست از قامتِ ناسازِ بياندامِ ماست... اما چيزي نگفتم. خيال ميكنم رهبر هر روز كلي ملاقات با اين و آن دارد كه به اندازهي كافي نااميدش ميكنند. يحتمل ملاقات با اهلِ ادب بايد توفيري اندك داشته باشد با ملاقات با اهلِ سياست. پس چيست فرقِ ما با باقي؟
واقعيت آن است كه خودِ رهبر از همه اميدوارتر بود و راحتتر صحبت كرد. انجمن را از ورود به مسائلِ جزئيِ سياسي منع كرد و مسائلِ سياسي را در بسياري موارد به كاهي مثل زد كه اگر آتش بگيرد، شعلهاي دارد درخشان، اما عمري بسيار كم... كلي وقت گذاشت و عاقبت گفت كه فردا صبح با طلاب درسِ خارج دارم و خداحافظي كرد. نه شامي و نه چيزي جز چاي... آقا بلند شدند. چند نفري جلو رفتند كه رهبر را ببينند و صحبتي بكنند و... من هم خيلي دوست داشتم اما بعضي از دور و بريها را كه ديدم چهگونه به دنبالِ دادنِ كتاب و فيلمنامه و در حقيقت تصويبِ آن هستند، حالم گرفته شد و كنار ايستادم. بيرون آمدني يكي آمده بود پهلوي مسوولي فرهنگي و ميگفت شما شاهد باش كه من در خدمتِ آقا، از فلان مسوولِ بالاتر دو بار تعريف كردم! بوي نفسانيت بدجوري بلند شده بود...
اينجوري شد كه حتا در اين ديدار هم رهبر را، آنجور كه دوست داشتم، نديدم. درونِ ديدار خودمان را كشت و بيرونش رفيقِ شفيق را.
"بهمنِ ٥٧ ساواكي شدهاي... موقعيت را درياب! اگر روزي قرار شود زيرآبِ تو را بزنند، بعضي اعضاي همين جلسه زيرآبت را خواهند زد. الان وقتِ ديدارِ رهبر نيست كه. سفره را جمع كردهاند! گذشت آن زمان كه با همچه ديدارهايي كتاب ميرفت به چاپِ شونصد. اغتنموا الفرص! الان بايد گشت دنبالِ يلتسين، كَرزَي، چلبي، يك كسي كه فرداروز برويم زيرِ علم و كُتلش. من خودم تا به حال پانزده مورد كَرزَيِ ايراني كشف كردهام. نه دست كه پاي عمدهشان را از صميمِ قلب ماچ كردهام، اما باز هم ميترسم كه نكند نمونهاي از دستم در رفته باشد... به جاي اين كارها بنشين انگليسي تمرين كن كه پس فردا موقعِ ولكامگفتن گيج نخوري!"
و رفيقِ شفيق در دايرهي عقلِ مآلانديش جزءنگر راست ميگفت. درست اگر نگاه ميكرديم اين بهمن، يعني بهمنِ ٨١ از بهمنِ ٦٠ و هجومِ عراق به تنگهي چزابه، خطرناكتر بود. تمامِ توانِ نظاميِ عراق كسرِ كوچكيِ بود از توانِ نظاميِ امروزِ امريكا. بل سادهتر بگويم، اوضاع در بهمنِ ٨١ حتا از بهمنِ ٥٧ هم نگرانكنندهتر بود. آنچه من را سر حال نگه ميداشت و نگه ميدارد، وضعيتِ عجيب و غريبِ مردمِ ماست كه كم من فئه قليله غلبت فئه كثيره باذن الله... مومن در هيچ چارچوبي نميگنجد.
فرداي ديدار براي سفري كاري بايستي يك هفتهاي به لبنان ميرفتيم كه رفتيم. و آنجا هم همان فئه قليله را ديديم كه چه به روزِ اسرائيل آورده بود. جنوبِ لبنان، نزديك مرز، كسي ويلايي ساخته بود با ايواني رو به جنوب. صاحبش آن بالا روي ايوان، به سمتِ اسرائيل لم داده بود و با تاسف به شهركهاي يهودينشين نگاه ميكرد و قليان ميكشيد. ويلا شايد زيباترين ساختماني بود كه در طولِ سفر ديدم. از صاحبش پرسيديم، چرا اين جا در پانزده كيلومتري مرزِ اسرائيل ويلا ساختهاي؟ جواب داد، براي اين كه به مرز نزديك است. شگفتزده شده بوديم، دوباره پرسيديم كه: "ما هم براي همين پرسيديم، چرا اينقدر نزديك به مرز ويلا ساختهاي؟" عاقل اندر سفيه نگاهمان كرد و به تاسف سري تكان داد. همين. مومن در هيچ چارچوبي نميگنجد...
تازه از لبنان برگشته بوديم و ميخواستيم شروع كنيم به نوشتن "لبنان و فلسطين، لاالجملي و لاالناقتي!"، اعني، "لبنان و فلسطين به ما چه دخلي دارد؟" كه خيال ميكنم سوالي است اساسي و كسي به آن پاسخي نداده است و... آمادهي نوشتن بوديم كه كسي زنگ زد به نامِ كرمي، پرويز كرمي. سردبيرِ روزنامهي جوان. به تعريف چيزهايي گفت كه كتابت را خواندهام و خيلي مشتاقم كه ببينمت و راستي اصلا ميآيي برويم يك سفر؟ اين قلم هم كه مردهي سفر است. گفتيم چرا كه نه! اما كجا؟ گفت كه رهبر سفري در پيش دارند و شما هم بد نيست كه بيايي و از اين قبيل. - شتر را دعوت كردند عروسي. گفت من نه بلدم بخوانم، نه بلدم برقصم. بار كجاست؟- به هر صورت فهميدم كه چيزي از جنسِ نوشتن بايد مدِ نظرش باشد.
بعدتر در جلسهاي كرمي گفت كه آقا سفري دارند به سيستان. هفتهي آينده. دفترِ نشرِ آثارِ رهبري -مقامِ معظمش را مثلِ ما فاكتور گرفت- دوست دارد از اين سفر چيزهايي را براي آينده حفظ كند. از برگهايي از تاريخ گفت كه نانوشته ميمانند و باقيِ جلسه به همين حرفها گذشت. از من نظر خواست. به ذهنم رسيده بود كه در اين گونه سفرهاي رسمي، حواشي جذابتر از متن هستند. و به خلافِ نصيحتِ مرسوم به طلابِ ناشي كه عليكم بالمتون لا بالحواشي، بايد بپردازيم به حواشي. به نظر ميرسيد كه كسي هم چيز بيشتري نميخواهد، وگرنه قطعا سراغِ آدمِ پرتي مثلِ بنده نميآمدند. صاف ميرفتند و يك گزارشنويسِ رسمي ميآوردند. از همانهايي كه براي واحدِ مركزيِ خبر، مطلب مينويسند.
كمي از زمين و آسمان صحبت كرديم. من از گرفتاريِ خودم گفتم و در موردِ طولِ سفر پرسيدم. جواب داد كه آقا با توجه به شرايطِ منطقه و حضورِ امريكا در خليجِ فارس تصميم گرفته است... (خوشحال شدم، سفر كوتاه است و زود بر ميگرديم، اما ادامه داد) تصميم گرفته است سفر را طولانيتر از زمانِ سايرِ سفرها برگزار كند. مكان نزديكِ درياي عمان است و زمان هم نزديكِ حملهي امريكا به عراق... ديگر چيزي نميشنيدم، فقط مثلِ بزِ اخفش سرم را تكان ميدادم. در شرايطي كه همهي سرانِ منطقه يا تا كمر مقابلِ امريكا تا شدهاند و يا توي دهليزهاي پيچاپيچشان قايم شدهاند، رهبر تصميم گرفته است سفرش را طولاني كند. يادِ حرفِ پيرمردِ صاحبِ ويلا افتادم... مومن در هيچ چارچوبي نميگنجد، اين هم از رهبرشان.
* * *
قرار بود ما شنبه سومِ اسفند ١٣٨١ برويم به زاهدان. نميدانستيم كه آقا شنبه راه ميافتند يا يكشنبه. كم از يكهفتهاي وقت بود. شروع كردم به مرتب كردنِ لوازمِ سفر. يك ضبطِ صوتِ ديجيتال با رم ٦٤ مگابايتي كه قادر بود حدودِ ٨ ساعت مطلب ضبط كند، به جاي دفترچهي يادداشت. كامپيوترِ دستي، لپتاپ، كه اين سالها عصاي دستِ من بوده است و حروفچين و صفحهبند را از عذابِ خواندنِ خطِ من نجات داده است و همين. در طولِ اين مدت يكي دو جلسهي كوتاه هم با چند نفر پيرامونِ سفر داشتيم. با يك مسوولِ فرهنگي كه روحاني بود و حاجآقاي همداني اسمش، و البته پرويزِ كرمي كه حالا بيشتر با او آشنا شده بوديم و فهميده بوديم علاوه بر سردبيريِ جوان، از مسوولانِ بنيادِ نشرِ آثار هم هست؛ سوالاتي در موردِ همآهنگي با مسوولانِ حفاظت، برنامهي سفر و از اين قبيل...
"همه چيز همآهنگ شده است. شما هيچ مشكلي نخواهيد داشت. به محضِ ورود برنامهي تايپشدهي سفر در اختيارتان قرار خواهد گرفت. نيازي به معارفه با مسوولانِ حفاظت وجود ندارد. شما با كارتِ مخصوصي ميتوانيد هميشه جزوِ حلقهي شمارهي يك باشيد. كليهي مطالبي كه ميخواهيد از دورانِ تبعيدِ آقا از طرفِ بيت براي شما ارسال ميشود. در موردِ وسائلِ شخصي هم فقط مسواك!!! البته مسواك هم نباشد آنجا هست... بقيهي امكاناتِ هتلينگ (آن هم به صورتِ آي-ان-جي فرم!) فراهم است..."
من كه ديدم اوضاع تا اين حد كويت است، به كلهام زد كه يكي از دوستانِ جوانترم را نيز با خود به اين سفر بياورم. پيشتر با هم خيلي از مناطقِ ايران را گشته بوديم. ده روزي توي منطقهي بشاگرد بدونِ رديف بودنِ "هتلينگ" عرق ريخته بوديم، حالا دور از انصاف بود كه در چنين سفري همراه نباشيم. علي، دانشجوي سالِ آخرِ پزشكي بود. او را به عنوانِ عكاس معرفي كردم. عكاسِ حرفهاي براي گرفتنِ تصوير از كادرهايي كه از چشمِ عكاسانِ رسمي دور ميماند. به راحتي پذيرفتند. مشكل جاي ديگري بود؛ كلِ اطلاعِ علي از هنرِ عكاسي به اندازهي اطلاعاتِ علميِ من بود در زمينهي تحقيقاتِ نانوتكنولوژي و ارتباطش با ژنتيكِ پيشرفته. فقط بخت زد و معلوم شد كه پدرش از سرِ ذوق، يك دوربينِ ديجيتال دارد كه قيافهاش شبيه قيافهي دوربينهاي حرفهاي است. همين را به فالِ نيك گرفتيم و منتظر مانديم براي روزِ حركت. از پرويزِ كرمي شنيديم كه جعفريان هم ميآيد؛ محمدحسينِ دوستداشتني كه نيامده ميدانستيم، به بركتِ حضورش، يك دوره افغانولوژي را در سفر پاس خواهيم كرد.
حالا من و علي فقط منتظر بوديم كه گروهِ تحقيقي دنبالمان بيايند و از در و همسايه و دوست و آشنا پرس و جو كنند كه ما چه جور آدمهايي هستيم. صفِ چندمِ نمازِ جمعه مينشينيم؟ در راهپيماييِ ٢٢ بهمن دستِ چپِمان را مشت ميكنيم يا دستِ راست را؟ تند تند حفظ ميكرديم كه ديش نداريم، ريش داريم. آواز نميخوانيم، نماز ميخوانيم. همسايههامان فصلِ انگور در زيرزمين كوزه نميگيرند، اما روزه ميگيرند و از اين قبيل سجعهاي نامتوازي!
تلفني كه با هم حرف ميزديم، منتظر بوديم تا موقعِ گذاشتنِ گوشي صداي گذاشته شدنِ گوشيِ سوم را بشنويم. كوچه و خيابان به هر كسي كه به ما خيره شده بود، بلند سلام ميكرديم. تازه آن هم "سلام عليكم و رحمهالله!" با رعايتِ مخارج. خلاصه تمامِ مشكلمان اين بود كه تحقيقات مستقيم است يا غيرِ مستقيم. عاقبت با علي به اين نتيجهي مشترك رسيديم كه دمشان گرم. جوري تحقيق ميكنند كه اصلا آدم بو نميبرد
در تاريخي كه ميكنم سخني نرانم كه آن به تعصبي و تزيّدي كشد و خوانندگانِ اين تصنيف گويند: «شرم باد اين پير [بيپير!] را!»
شنبه سومِ اسفند ماه ٨١
ديروز قم بودم، خانهي آقا مجتبا، كه كرمي به من زنگ زد و گفت فردا ساعتِ هشت، مهرآباد، پرواز. قبلاً زياد تجربه كرده بودم كه در سفرهاي غيرِ رسمي كه بليت دستِ آدم نميدهند، معمولاً وقتي ميگويند هشتِ صبح، تا دوازدهِ ظهر هم از پرواز خبري نيست. براي همين با علي يك ربع به هشت، اتوبانِ همت قرار گذاشتيم و سلانه سلانه، بعد از صرفِ صبحانه راه افتاديم به سمتِ فرودگاه. ده دقيقه به هشت بود كه كرمي به همراه زنگ زد و گفت، آقا منتظرِ شما هستيمها. ديديم قضيه جدي است. تندترش كرديم، اما امان از ترافيك. از ترافيك بدتر، اتومبيلِ يكي از مسؤولانِ نظام بود كه پشتِ سرِ ما بود و مدام چراغ ميزد. انگار كه راه باز است و ما تبركاً راه نميرويم. كلي ميترسيديم از اين كه با او همسفر باشيم، كه شكرِ خدا به خير گذشت و مثلِ بيشترِ مسؤولان رفت سمتِ ترمينالِ پروازهاي خارجي. نصفِ زمان به بد و بيراه گفتنِ به او گذشت و نصفِ ديگر به جواب به تلفنهاي مكررِ كرمي. "دِ آقا كجاييد شما؟ هواپيما آمادهي پرواز است. خلبان هم سوار شده است، فقط منتظرِ شما هستيم..." به علي گفتم كه اين كرمي هم بد خالي ميبندد. به قولِ حُكَما كم ببند، هميشه ببند. مگر ميشود هواپيما با مسافر و خلبان و آن همه تشكيلات منتظرِ ما دو نفر باشد. در صنعتِ هوايي يك چيزي هست به نامِ فلايت پلن، طرحِ پرواز، براي ساعتي پر ميكنندش. بعد اگر تأخيري به وجود آيد يك ربع يك بار بايد به برج رفت و آن را تغيير داد و تمديدش كرد، فقط در هواپيماهاي كوچك و پروازهاي غيرِ سيويل همچه تمديدهايي مرسوم است... با افاضاتِ ما زمان كوتاهتر شد و هشت و بيست دقيقه رسيديم فرودگاه. بايد ميرفتيم به يك آشيانه كه نه ترمينال بود كه بشناسيمش، نه جزوِ آشيانههاي رسمي. به زحمت و به ضربِ تلفنهاي همراهِ روشن و ناوبريِ نقطه به نقطه پيدايش كرديم. رسيديم دمِ در و ديديم كه اي دلِ غافل، كرمي و جعفريان و نوريزاد و عبدالحسيني منتظرِ ما ايستادهاند. در آن جمع عبدالحسيني را تا آن روز نديده بودم. ريشي بلند داشت و دوربيني در غلاف كه از همان داخلِ كاور داد ميزد: "من مالِ يك آدمِ حرفهاي هستم... خيلي حرفهاي!
طبيعي است كه به گرمي از ما استقبالي نشد. بيست دقيقهاي همه را معطل كرده بوديم. جعفريان آرام عصا ميزد و صداي تقهي عصايش چيزي شبيه به بد و بيراه بود به من و علي و بستهگانِ محترم. اما عبدالحسيني به روشني لبهايش تكان ميخورد و چهار وجب ريشش را بالا و پايين ميبرد و منِ سادهلوح خيال ميكردم با اين قيافهي قطبالعارفيني، دائمالذكر است آقا، اما بعد از مدتي فهميدم كه ذكرش لعن و نفرين است بر دودمانِ آدمهاي وقتنشناس...
داخل شديم و يكي از بچههاي سپاه مشخصاتمان را چك كرد. نه خيلي دقيق؛ يعني اسمهايمان را خواند و ما هم سر تكان داديم. بعد تند تند اسامي را روي مقواهاي پارهاي نوشت و داد دستمان كه يعني كارتِ پرواز. بيست قدم كه گز كرديم، همان پاره مقواها را يكي ديگر از دستمان گرفت و ريخت داخلِ يك گوني! مثلا تشريفاتِ پرواز... بعد جلوتر رفتيم و از يك گيتِ اشعهي ايكس رد شديم و واردِ محوطهي فرودگاه. چشمتان روزِ بد نبيند. يك هواپيماي ٧٤٧ جامبوي كارگو. اعني مخصوصِ حملِ بار. و از همان پايين من قيافهي كاپيتان را ديدم كه او هم زيرِ لب غرولند ميكرد كه بالاخره اين مسافرانِ تأخيري هم رسيدند...
راستي! قبل از همهي اينها بايد از حادثهي ديروزش هم نوشت. پنجشنبه يك هواپيماي سپاه كه با كلي سرنشين در پروازي به مقصدِ كرمان سقوط كرده بود... بيجا نبود تعريفِ علي از خانوادهاش كه چهقدر گرم او را بدرقه كرده بودند. من البته كماكان اعتقادِ راسخ دارم كه در سفرِ هوايي اجلم سر نميرسد. راستش آنقدر با آن بونانزاهاي قارقاركِ قلعهمرغي كه در موتورش به دليلِ تحريمِ آمريكا، فيلترِ روغنِ لندرور ميبستند، فرودِ اضطراري زدهام كه مطمئنم حضرتِ قابضالارواح توي هوا كاري به كارِ ما ندارد، وگرنه در كمالِ تاسف بايد گفت كه حضرتش فرصتهاي بسيار خوب و نادري را از دست داده است...
هواپيماي ٧٤٧ باري بود و پنجره نداشت. براي همين آدم از بيرون نميتوانست درونش را تصور كند... وارد كه شديم برق گرفتمان. يك لولهي دراز و قطور -شبيهِ لولههاي خطوطِ انتقالِ نفت. تونلِ درازِ آلومينيمي به قطرِ حدودِ ٨ متر و طول، به اندازهي ٧٠-٨٠ متر. بدونِ پنجره. بدونِ پاراوانهاي بينِ راه. از همان جلو تهِ هواپيما معلوم بود. جلو يك سري خانمِ چادري نشسته بودند و عقب هم كلي جوان. راه افتاديم به سمتِ تهِ هواپيما. جايي كه به نظر چند رديف خالي ميآمد. راهرو به دليلِ وجودِ ريلهاي حملِ پالت بسيار پستي و بلندي داشت و تا ميخواستي به سرنشينان نگاه كني، پايت به چيزي گير ميكرد. نوريزاد خنديد و به جعفريان گفت، رديفهاي آخر مطمئنتر است. چون هميشه براي سرنشينانِ يك هواپيما سانحه اتفاق ميافتد، هيچوقت اسمِ تهنشينهاي هواپيما را كسي در خبر نشنيده است. جعفريان هم دستش پر است از خاطره. در همان فاصلهي چند دقيقهاي كه پنجاه-شست رديف صندلي را طي كرديم، برايمان تعريف كرد كه در يكي از سفرهايش در افغانستان، درِ پشتِ آنتونف روسي ناگهان به دليلِ نقصِ فني باز شده است و دو افغاني كه در رديف آخر نشسته بودند، پرت شدهاند در آسمان هندوكش! "به هندوكش بُرُم، قرآن بخوانُم، براي مردمِ افغان بخوانُم" اين هم به جاي دعاي سفر...
تهِ هواپيما جاگير شديم. در رديفِ پنج نفرهاي كرمي نشست و جعفريان كه سردبير و نويسنده بودند و صاحبِ روابطِ حسنهي غيرِ افلاطوني، كنارشان هم عبدالحسيني كه هنوز با كسي حرف نميزد و نوريزاد و دستيارش. من و علي هم رفتيم دو سه رديف عقبتر ولو شديم. از جايي كه ما نشسته بوديم هواپيما خيلي ديدني بود. يك دالانِ درازِ بينور. روي سقف با سيمهاي دورشتهايِ معمولي سيمكشي شده بود و نوارِ چسبِ برقِ مشكي، فراوان چسبانده بودند، لامپهايي هم البته آويزان. براي سيستمِ تهويه هم رفته بودند از بازار يك لولهي پليكاي ٨ براي اوايلِ مسير و ٦ اينچ براي تهِ هواپيما آورده بودند و متر به متر تويش سوراخ زده بودند كه هوا به سرنشينان برسد. حتا در مخيلهي طراحانِ بويينگ هم لولهي پليكا نميگنجيده است.
اي-پي-يو جدا شد و هواپيما روي تاكسيوي شروع كرد به تاكسي كردن. علي به جلو اشاره كرد. طبقهي بالا كه كابين ٧٤٧ آنجاست با يك نردبانِ فلزي به طبقهي اول وصل شده بود. تا چشم كار ميكرد همه جوان بودند، بر و بچههايي ريشو و حزباللهي. مثلِ هر جمعِ جوانانهي ديگري پرت و پلا ميگفتند. يكي ميگفت "زميني ميرود تا زاهدان." ديگري ميگفت "الان رسيديم شاهعبدالعظيم. عوارضي را رد كرديم." آن يكي فرياد ميزد، "برويم پايين هل بدهيم." هواپيما رسيد سرِ باند. آمادهي تيكآف. كلي آدم جمع شده بودند، كنارِ تكپنجرهاي كه روي درِ عقب بود و يكي هم گزارشِ لحظه به لحظه ميداد. مهماندار كه يك سروانِ جاافتاده بود اصلاً خودش را سبك نكرد كه بگويد سرجايتان بنشينيد، يا كمربندهاتان را ببنديد. كسي گوشش بدهكار نبود. سروان هم خودش را سرگرم كرده بود به شمردنِ مسافران. "سروان! برو آخرِ پاييز بيا!"
چرخِ هواپيما كه از زمين كنده شد، همه صلوات فرستادند. با علي رفته بوديم تو نخِ جمعيت. پسرِ تپلي بود دو سه رديف جلوتر از ما، كه كاپشنِ چرم داشت و يك بند پرت و پلا ميگفت:
"الان از روي ميدانِ كشتارگاه رد شديم. بو كن! راستي اينها بال دارند يا فقط سينه هست؟ سروان بگو قم براي سوهان نگه دارد..."
رفقايش هم كم آورده بودند. احمدتپل صدايش ميزدند.
علي از جا بلند شد و از پشتِ هواپيما، از اين دالانِ دراز عكسي گرفت. نورِ فلاش را چند نفري متوجه شدند. اولي عبدالحسيني بود كه از خلسه در آمد. برگشت و چپ چپ نگاه كرد. خيال كردم الان است كه دوربينش را در بياورد و از اين نما تصويري بگيرد. اما انگار نه انگار. زيرِ لب چيزي گفت شبيه به "حيفِ فيلم" و دوباره سرش را انداخت پايين...
واقعيت آن است كه همه چيز مطبوع و خوب بود، اما من بدجوري حالم گرفته شده بود. اين همه جوان با لباسِ شخصي. بيراه نيست كه ميگويند از تهران آدم ميآورند كه استقبال را شلوغش كنند. جاي رفيقِ شفيقم خالي كه سرم داد بكشد: "ديدي قطار-قطار، اتوبوس-اتوبوس بسيجي ميآورند براي شعار دادن. ديدي يا نه؟" تازه او از هواپيما خبر نداشت! حالم گرفته شده بود ناجور. ما از چي دفاع ميكرديم؟ از احمدتپل و رفقايش كه از تهران ميآيند به عنوانِ مردمِ هميشه در صحنهي سيستان؟ چرا بيخودي رگِ گردني ميشديم؟ انگار آبِ سردي رويم ريخته بودند. حاضر بودم همانجا از هواپيما بپرم پايين. كاش درِ عقب مثلِ آنتونفِ جعفريان باز ميشد و ميافتاديم در آسمانِ هندوكش... نميدانم. شايد هم لازم باشد. قوهي توجيه بخواهي نخواهي اين جور موارد به كار ميافتد. نيرو بايد بياورند. استقبال بايد پرشكوه باشد، خاصه در همچه شرايطي. بالاخره كار ملك است اين و تدبير و تامل بايدش... اما مگر توجيه ميتواند حالِ آدم را جا بياورد؟
علي فهميد كه ناجور رفتهام تو لاك. سرِ صحبت را باز كرد و من به او مسألهي مستقبلهاي غيرِ بومي را گفتم. تصديق كرد. اما گفت كه چندان هم تعجب نكرده است. از قبل شنيده بوده اين قضيه را. از او پرسيدم به نظرت اين احمدتپل چهقدر گرفته است تا به سيستان بيايد و شعار بدهد؟ احمد داشت آواز ميخواند: "كربلا كربلا ما داريم ميآييم. اگه ما نياييم، يارم ميايه، دلدارم ميايه..." علي خنديد. احمد را دوباره نشانش دادم و گفتم چهقدر گرفته؟ علي گفت، نه، باحالتر از اين حرفهاست. اينها همينجوري مجاني ميآيند... باز هم كمي جاي خوشحالي بود... يكي به نفعِ نظام!
حتا احمدتپل هم نتوانست من را از توي لاكم در بياورد. شروع كردم به راه رفتنِ توي راهرو. از كنارش كه رد ميشدم، گفت:
- شما خبرنگارها حال ميكنيد، ما اين همه ميآييم و ميرويم، آقا را از نزديك نميبينيم. به رفيقت بگو يك عكس هم از ما بياندازد كه بعد وقتي عكسِ آقا را گرفت، نگاتيوِ ما متبرك بشود، براي اين كه نگاتيو كه متبرك بشود، پزيتيو ميرسد به عرشِ اعلا...
دوربين، ديجيتال بود، نه پزيتيو داشت، نه نگاتيو. بدجوري توي لاكِ خودم فرو رفته بودم. رفتم پهلوي بچهها. جعفريان تازه از كوي طلابِ مشهد رسيده بود به كابل. داشت از مشكلاتِ زباني ميگفت:
- روزِ اولِ كابل به يك بندهخدايي زنگ زدم، نگو اشتباه گرفته بودم، تا گفتم خِنهيِ فلاني يارو جواب داد، غلط كردي! شروع كردم جد و آبائش را رديف كردن، بعدها فهميدم كه غلط كردي يعني اشتباه كردي...
بعد از مردكه و زنكه گفت و استعمالِ غيرِ موهنشان به جاي زن و مرد. خلاصه چيزهايي ميگفت كه دستش را باز بگذارد تا پايانِ سفر هر رطب و يابسي را به واسطهي مشكلاتِ زباني به ما حواله كند. بعد بحثِ يازدهِ سپتامبر و جناحِ احمد شاه مسعود و طالبان و چندگانهگيِ سياستِ خارجيِ ما و... كمي از فكرِ بچههاي لباس شخصي بيرون آمده بودم.
برگشتم عقب كه علي تنها نماند. ديدم روي صندليِ كناريام يك بابايي از همين لباسشخصيها زگيل شده است و دارد بدونِ كنتور از علي اطلاعات ميگيرد. من كه رسيدم علي رسيده بود به شمارهي مبايل و خيال ميكنم سوالِ بعدي شمارهي شناسنامهي همسايههاشان بود. حدس زدم كه بايد مشكلي باشد اين بين. پيگير كه شدم متوجه شدم فقط اطلاعات ميگيرد. من هم كمي دست به سرش كردم و خواستم ازش اطلاعات بگيرم. شب كجا ساكن هستيد؟ اهلِ كجايي؟ و از اين قبيل... كه فهميد ديگر كاري از پيش نميبرد و صندلي را خالي كرد.
عاقبت بعد از خوردنِ سانديس و كيك، با يك فرودِ خوب رسيديم زاهدان. پياده شديم. براي جوانها چندين اتوبوس آورده بودند و يكي-دو تا پاترول. همه مشغولِ سوار شدن بودند و ما هم به كرمي نگاه ميكرديم و البته به رجبزاده كه مسوولِ كارهاي پشتيبانيِ دفترِ نشرِ آثار بود. توي اين هير و وير كه منتظرِ استقبالكنندهگان بوديم، يكهو يكي از داخلِ پاترولها پياده شد و آمد طرفِ ما. از پشتِ پاترول، دوستِ زگيلمان را ديدم كه دويد سمتِ يكي از اتوبوسها. طرف كه گويا يكي از فرماندهانِ همين بچههاي هميشه در صحنه بود جلو آمد و به علي گفت، كارتِ شناساييات را بده، و دنبالِ من بيا... تا رجبزاده متوجه شود، من جلو پريدم و گفتم، بله، فرمايش؟ طرف ديد سنبهي ما هم اِي بدك نيست. گفت ايشان با شما هستند؟ گفتم بله. البته بنده كه كارهاي نيستم، ايشان با بيت هستند. بندهخدا عذرخواهي كرد و رفت. حتا از من نپرسيد كه اصلا خودِ من چهكارهام...
اين هم از دشتِ اولِ سفر. به علي گفتم يحتمل اين سفر مملو از اين مسائل است. منبعد به هيچكسي اطلاعات نده... علي خوشبينتر بود. ميگفت كه رفيقمان از بچههاي بسيجي بوده كه عشقِ اطلاعاتي شدن داشته است. و من هم كه ديدم او اينجور راحت خودزني ميكند، جوابش دادم كه: "حق هم داشته! اصلا هر آدمِ بيسوادي ميفهمد كه من و تو نه عكاسيم، نه خبرنگار!!"
اتوبوسها يكىيكى رفتند و ما مانديم. هيچكسى به استقبالِ ما نيامده بود. عاقبت ديديم يكى از پاترولهاى فرماندهان خالى مانده است. صدايش زديم و بندهخدا آمد و ما را سوار كرد. خودش پرسيد:
ـ مهمانسرا مىرويد يا استاندارى؟
ما از خداخواسته جواب داديم مهمانسرا...
چه مهمانسرايى! بگو رباطِ مهمانكش! مهمانسراى ارتشِ زاهدان. از در كه رفتيم تو، اول خيلى تحويلمان گرفتند. قرار بود فرماندِهان ارتش به آن مهمانسرا بيايند، براى همين در بدوِ ورود هر پاترولى را خيلى تحويل مىگرفتند. اما بعد سر و وضعِ غيرِنظامى ما را كه ديدند و «راحتباش» جعفريان را كه شنيدند، فرستادندمان طبقهى بالا. معلوم شد كه اشتباهى آمدهايم، روى درِ هر اتاقى اسامى مهمانان نوشته شده بود: فرماندِه فلان لشكر، رييسِ ستاد، مسؤولِ تبليغاتِ پاىگاه، فرماندهِ نيروى زمينى... با اعتماد به نفسِ بالايى ميانِ اين اسامى دنبالِ اسممان گشتيم و فهميديم كه ول معطليم. از بختِ خوش، وقتِ ناهار بود و براى همين سرمان را انداختيم پايين و رفتيم ناهارخورى. ناهار پلومرغ بود. جعفريان فقط برنج و ماست خورد. گويا با گوشتِ سفيد ميانهاى ندارد. بعد هم برگشتيم همان طبقهى بالا و روى ميزى كه وسطِ راهرو ـ كنارِ اتاقها ـ بود، گعده گرفتيم. هنوز چند دقيقهاى نگذشته بود كه ديديم سربازها و دژبانها دويدند دمِ درِ هر اتاق. از ساکنان اتاقها خواستند كه بيرون نيايند. محيط يكهو نظامى شد ناجور. سربازها كه ديدند ما خيلى گول هستيم و عينِ خيالمان نيست، سروانى را آوردند و او به ما تذكر داد كه هر چه زودتر به اتاقمان برويم. از فرصت استفاده كرديم و گفتيم اتاق نداريم. بدهيد تا برويم. رفت و طبق سنتِ ادبى، آن را كه خبر شد، خبرى باز نيامد. چند دقيقهى بعد يك فرياد كشيد: «امير وارد مىشوند!» همه صاف و صوف، خبردار ايستادند. ما هم انگار آوردمان براى ديدنِ فيلم سينمايى. استكانهاى چاىمان را هورت مىكشيديم و در موردِ ايستادنِ اين بندهخداها نظر مىداديم.
امير وارد شد؛ امير سرتيپ سليمى، فرماندِه ارتش. مردِ خندهرويى بود. به خلافِ خيلى از اين سروانها و ستوانها مىشد در لباسِ غيرِنظامى هم تصورش كرد. ما را كه ديد بندهخدا جا خورد. وسط اين همه احتراماتِ فائقه، پنج ـ شش نفر دورِ ميز نشستهاند و گپ مىزنند و چاى مىخوردند. امير هم از بىخيالى ما خندهاش گرفته بود، برگشت و گفت:
ـ خواهش مىكنم، راحت باشيد، بفرماييد، خيلى خوش آمديد...
بندهخدا او هم نمىدانست چه مىگويد. انگار كه ما ناراحت بوديم، يا مثلاً از جا بلند شده بوديم. نورىزاد عقل كرد و درجا ورودِ امير را خوشآمد گفت و خطر از بيخِ گوشمان گذشت. جعفريان هم گير داده بود به اميربازى. به ما بند كرده بود كه تو هم اميرى، رضا جان! تا من از جا بلند مىشدم فرياد مىكشيد: «امير بلند شد»، «امير چايى آورد»... بگذريم، ديگر لازم نيست بيش از اين پيرامونِ چهگونهگى خروج و به تعبير اصحّ و ادقّ، اخراجمان از مهانسرا چيزى بنويسيم.
چه هتلى! بگو خرابهى شام! هتلِ آزادى را كه شنيديم خيال كرديم جايى است مثلِ هتل آزادى تهران. به راننده كه گفتيم هتلِ آزادى، گفت دور و برش كارى داريد؟ گفتيم نه، خود هتل مىخواهيم برويم. جعفريان به سمتِ راننده براق شد: «چيه؟ به قيافهمان نمىآيد؟» راننده استغفرالله قورت داد و ما را برد كنارِ هتل. انصافاً نماى قشنگى هم داشت. از ماشين پياده شديم و ساكها را كول كرديم و رفتيم به سمتِ هتل كه... كفِ زمين خاكِ خالى بود. هنوز روى پلههاى ورودى يك تختهى داربست گذاشته بودند كه نشان از ترددِ فرغون داشت. باورمان نمىشد. تو كه رفتيم از ميانِ دستهى كارگر و بنا، دو نفر با كت و شلوارِ سرمهاى خاكآلود آمدند به استقبال، نشناختيمشان، كرمى و رجبزاده هم دير شناختندشان. خلج و بهرخ از دفتر رهبرى بودند. به گرد و خاكِ كت و شلوارشان كه نگاه كرديم، فهميديم كه هيچ چيزى نبايد گفت. رفتيم بالا. دو اتاق گرفتيم. دو نفر با سيمِ رابط به اتاقها برق مىدادند. يك نفر درها را روغن مىزد. دو نفر با دريل و فنرِ لولهبازكنى، فاضلابِ دستشويىها را باز مىكردند، اين پنج نفر. چهار نفر هم با سطل و كفشور به جانِ دو سانتىمتر خاكِ كفِ اتاق افتاده بودند. نفرِ دهم هم با توصيههاى حياتىاش ما را راهنمايى مىكرد: «بىزحمت به پنجرهها دست نزنيد، لولههاشان خشك شدهاند، كنده مىشوند، مىافتند پايين رو سرِ مردم! دستشويى نرويد. درها قفل و كليد ندارند هنوز. لوازمتان را مراقب باشيد. شب سرد مىشود، براىتان علاءالدين مىآوريم. اين هتل البته پتو هم ندارد. پروازِ بعدى بچههاى بيت مىآورند. حمام البته هيچ مشكلى ندارد؛ به جز آبِ گرم...» اين هم از هتلينگ با آى ـ ان ـ جىفرم. حالا نوبتِ من بود كه به كرمى از آن نگاهها بكنم. اما دلم سوخت؛ آن بندهخدا خودش از ما پيادهتر بود... معلوم شد صاحبِ هتلِ آزادى به دليل تأخير در دريافتِ وام، يكجورهايى ورشكست شده و از هتل سه طبقهاش تازه اين طبقه قابلِ سكونت است وگرنه در طبقاتِ ديگر هنوز عمله و بنا مشغول بهكارند و البته از همه مهمتر ما افتخار داريم كه اولين مهمانانِ اين هتل هستيم. هتلى كه هنوز افتتاح نشده است... جعفريان فرياد مىكشيد: «ولم كنيد! بگذاريد من بروم دستِ آن رانندهى چيزفهم را ماچ كنم...»
به هر زحمتى كه بود در هتل مستقر شديم. اثاثها را جابهجا كرديم و چند نفرى رفتيم تا شهر را ببينيم. زاهدان را... مطابقِ معمولِ سنتِ ايرانى، همه مثل شبهاى امتحان، سخت مشغول بودند. تبليغات به دو دستهى كاملاً متمايز تقسيم مىشد. تبليغاتِ دولتى و تبليغاتِ غيرِدولتى ... در تبليغاتِ دولتى معمولاً اسمِ سازمان يا وزارت يا ادارهى دولتى بزرگتر بود از جملهاى كه روى تراكت نوشته بودن. جملهها هم همان جملههاى كليشهاى بودند كه همهجا مىنوشتند. «تشريففرمايى مقام معظم رهبرى را خوشآمد مىگوييم. مديران، مسؤولان و كارمندانِ معاونتِ ادارهى كلِ وزارتِ فلان و بهمان.» اما در تبليغاتِ مردمى كلى عناصرِ خلاق مىديدى ... طايفهها ـ شايد كمى هم رقابتى ـ جابهجا چادر زده بودند. مردم را با چاى پذيرايى مىكردند. رقابتِ واقعى قبايل با هم عناصرِ زندهگى عشايرىشان را آورده بودند. از قورى سفالى روى منقلِ زغالى بگير، تا شترِ جمّازِ با جهاز... طايفهها در مسيرِ استقبال يعنى از خروجى فرودگاه تا ورودى استاديوم در هر ميدانى سياهچادرى علم كرده بودند... اين رقابت دوستداشتنى بود. كاملاً خلافِ رقابت در تبليغات دولتى! اولين طايفه كه در ميدانى در نزديكى فرودگاه چادرش را علم كرد، بلافاصله طوايفِ ديگر به سرعت شروع كردند به چادر زدن.
از همه چيز جالبتر عكسِ رهبر بود. عكسها در تبليغات دولتى همان عكسهايى بود كه بارها از رسانهها ديده بوديم. اما مردم معلوم نيست از كجا، عكسى را بهدست آورده بودند از رهبر در دورانِ رياست جمهورى و سفرش به ايرانشهر كه در آن ملبّس به پيراهنِ سپيدِ بلوچى بود. يعنى من اول بار كه پردهى نقاشىشدهاى از اين عكس را ديدم، متوجهِ مطلب نشدم. چهرهاى ديدم بسيار شبيه به چهرهى آقاى خامنهاى اما با عمامهى سفيد! تعجب كردم. دقيقتر كه شدم ديدم خودِ آقاست. اما با دشداشهى بلوچى و دستارى سفيد بر سر. يادگارى از سفر به ايرانشهر در سالِ 62 يا 63 در اوايلِ دورانِ رياست جمهورى يا قبل از آن. بيشتر پردههاى نقاشى شدهى اين عكس را مىديديم. به عوضِ خودِ عكس؛ چرا كه در عكس محاسنِ آقا يك دست مشكى بود، اما در نقاشىها نقاشانِ بلوچ عكس را برعكس روتوش كرده بودند و محاسنى سفيد كشيده بودند...
مسيرِ استقبال را چك كرديم و فهميديم كه آقا از كجا به استاديوم خواهند رفت. و البته جالبتر اين كه اين مطلبِ طبقهبندى شدهى حفاظتى! را راننده، آقاى بندهاى به ما گفت. جالبتر (تر) اين كه ستادِ استقبال به ما گفت كه به دلايلِ حفاظتى، همان فردا صبح به ما مىگويند كه مراسم كجا برگزار مىشود. اما همهى مردم مىدانستند كه مراسمِ صبح در استاديوم است و حتا عدهاى به ما گفتند كه بعد از نماز هم آقا در مصلا خواهند بود...
اتومبيلهاى بعضى ادارات و نهادها در زمانِ حضورِ رهبر در خدمتِ هيأت استقبال بود. ما هم زحمتمان گردنِ آقاى بندهاى بود با پاترولى از وزارتِ جهادِ كشاورزى بهگمانم. از استقبالهاى دولتى گفتم و باز هم به يادِ احمد تپل و رفقايش افتادم و رفتم تو لاكِ خودم. خيلى توى خيابانها به دنبالشان چشم دواندم، اما نديدمشان. شايد در مصلا بودند، شايد هم با لباسِ مبدل ميانِ مردم... نماز مغرب را با على رفتيم در مسجدِ مدينهى اهلِ سنت خوانديم. پيشتر هم مىدانستيم كه اينجا از اينكه در مساجدشان با مهر نماز بخوانى ناراحت نمىشوند، اما امتحان كرديم و ديديم خيلى هم تحويلمان گرفتند و كلى تقبّلالله هم بارمان كردند...
برگشتيم هتل براى صرفِ شام. مسؤولِ پذيراى بيت به تيمِ خبرنگاران مژده داد كه غذا امشب توپ است؛ توپِ توپ. براى اينكه از بيت نيست و از ارتش آوردهاند. خبرنگارها ذوق كردند كلى، اما ما تا چشممان به غذا افتاد، فهميديم چه خبطى مرتكب شدهايم، همان پلو مرغِ ظهر... من و كرمى قبلاً توى لاك بوديم، حالا نوبتِ جعفريان بود كه برود توى لاكِ خودش.
يكشنبه چهارمِ اسفند ماه 81
بعد از نمازِ صبح تقريباً نخوابيديم. بگذريم كه من قبلش هم به صورتِ اساسى بدخواب بودم. نمىدانم به خاطرِ نيممن خاكى بود كه فرو رفته داخلِ دستگاهِ تنفسى، يا به خاطرِ احمد تپل و رفقايش...
رجبزاده مشغولِ نصبِ تلفنها و فاكس بود تا سخنرانىها را به محضِ پياده شدن به دفترِ نشرِ آثار در تهران برساند. موقعِ رفتن اسباب و اثاثيه را به او سپرديم، چون هنوز قفل و كليدى جور نشده بود. سخت مشغولِ كار بود. از سيمكشى تلفن بگير تا امتحان فكس. «خيالتان تخت، درها باز باشد، من و محمد اينجا مواظبيم.»
صبحانهاى زديم و طبقِ قرار، حدودِ ساعتِ هفت با آقاى بندهاى كه اصالتاً اهلِ زابل بود، راه افتاديم به سمتِ فرودگاه. شهرِ خاكگرفته و خاموشِ زاهدان، از ديشب تا امروز، در فاصلهى همين چند ساعت چهره عوض كرده بود. خيابانها آب و جارو شده بود، داربستهاى متعدد نصب شده بود، و مردم، سحرخيزتر از ما به سمتِ مسيرِ استقبال مىرفتند. به مسير كه نزديك شديم، در راهبندِ اول، پليسِ راهنمايى و رانندگى جلومان را گرفت. كرمى با خونسردى برگهاى را به او نشان داد و پليس راهبند را باز كرد. روى برگه يك آرم استاندارى بود و يك تيترِ «همراهان». شمارهاى هم روى برگه خورده بود، كه 030. كرمى به عبدالحسينى گفت كه از خوانِ اول رد شديم. بعيد مىدانم با اين برگه بتوانيم به مسيرِ استقبال برسيم. همانجور كه ماشين جمعيتِ مردم را كه لحظه به لحظه زيادتر مىشدند، شكافت، به راهبندِ دوم رسيديم. نااميد شديم، اين راهبند دستِ بچههاى حفاظت بود. نگهبان جلو آمد. انگار عبدالحسينى را مىشناخت. تا او را ديد، سلام و عليكِ گرمى كرد و برگه را گرفت. اما گفت: «با اين برگه كه نمىتوانيد داخلِ مسير برويد. تا همينجا هم شانسى آمدهايد. ببينيد! اين يك مهر كم دارد...» گندش درآمد. دمغ شديم ناجور. كلى راه را بايد پياده مىرفتيم. آن هم با لوازم و تجهيزات. نگهبان اما برگه را گرفت و رفت كمى آن طرفتر. از داخلِ داشبوردِ لندكروز يك مهر درآورد و چند بار ها كرد و محكم زد تختِ سينهى برگه. حالا ما ممهور به مهرِ «ويژه» هم شده بوديم. به ما گفت: «حالا با اين مهر راحت از راهبندها عبور مىكنيد. البته از اين راه نمىتوانيد به مسير برويد، بسته است. برويد از محلِ استقرارِ آمبولانسها... (به عبدالحسينى گفت) سفرِ قبلى هم از ما عكس نگرفتىها...» اين را گفت و راهبند را باز كرد. رفتيم جلو. مؤمن در هيچ چارچوبى نمىگنجد.
فضولىهاى ديروزم و شنودِ صحبتهاى آن عاقلمرد اينجا به درد خورد. به آقاى بندهاى گفتم كه بايد برويم كنارِ بيمارستانِ اميرالمؤمنين. به خاطرِ انبوهِ جمعيت به كندى پيش مىرفتيم. از كنارِ آمبولانسها رد شديم و متوجه شديم كه فقط يك پل روى جو تا مسيرِ استقبال فاصله داريم. پل را با چند چهارپايهى فلزى بسته بودند. پياده شدم و آنها را برداشتم. مأمورِ محلى نيروى انتظامى هم نه تنها چيزى بهمان نگفت بلكه آمد و كمك كرد و چند چهارپايه را هم ـ يعنى موضوعِ مأموريتش را ـ جابهجا كرد. به همين راحتى واردِ مسيرِ استقبال شديم.
واردِ مسيرِ استقبال شده بوديم. از جايى نزديك به يك كيلومترى خروجى فرودگاه. دو طرفِ خيابانى را كه مسيرِ استقبال بود، با داربست بسته بودند، تا مردم فقط در پيادروها بمانند. بچههاى سپاه و نيروى انتظامى استان، زنجيرى انسانى را داخلِ خيابان درست كرده بودند تا كسى واردِ مسيرِ استقبال نشود. جلوگيرى از ورود به مسيرِ استقبال شايد دلايلِ امنيتى داشت، اما من به جهتِ ديگرى خيلى از اين جلوگيرى خوشحال بودم... بدبختانه نه حتا در نهجالبلاغه كه در داستانِ راستان كه خيال مىكنم دمِ دستترين كتابِ اسلامى نوجوانانهى زمانِ ما بود، همه حكايتِ شهرِ انبار و استقبال از اميرالمؤمنين و دويدنِ دهقانها جلوِ مركب را خوانده بودم و سخنى كه حضرت به ايشان فرموده بود:
ـ اينكار شما را در دنيا به رنج مىاندازد و در آخرت به شقاوت مىكشاند... از كارى كه شما را خوار مىكند، حذر كنيد! والله ماينتفع بهذا امرائكم...
من يكى كه خيلى شايق بودم كه مردم نتوانند واردِ مسير شوند، فقط به همين دليل، كه اين هم دليلى بود فرهنگى ... فرهنگى كه گويا هنوز بعدِ هزار سال پابرجا بود.
مانده بوديم شهرِ زاهدان اين همه جمعيت را از كجا آورده است. من البته فكرى بودم كه چند پروازِ جامبو بايد آمده باشد و مدام چشم مىدواندم دنبالِ احمد تپل و دار و دستهاش و يا جوانانى شبيه به آنها... داخلِ مسير استقبال به سمتِ فرودگاه مىرفتيم كه ناگهان عبدالحسينى از روى سقف داد كشيد كه نگهدار! ايستاديم. عبدالحسينى از روى سقف پريد پايين و بدونِ هيچ توضيحى دوربينِ فيلمبردارى ديجيتالِ جعفريان را قاپ زد و رفت. با نگاه دنبالش كرديم، رفت به سمتِ يك اتومبيل عجيب و غريب. از جلو شبيهِ وانت بود...
يك وانتِ جى. ام.سى، يا همان جمزِ هشت سيلندر بود، احتمالاًَ از غنائمِ جنگ بدر، فوقش احد، كه پشتش را آهنكشى كرده بودند. چيزى شبيه به قفسِ آهنى پشتش بود. فهميديم كه قضيه از چه قرار است. اين جمزِ قديمى را جلوِ كاروان راه مىانداختند و عكاس و فيلمبردار به فضلِ تقدم و فضلِ كسوت و الخ از بالا تا پايينش را پر مىكردند. به جاى يك پيك آبِ آخرين مدل رفته بودند با اين غنيمتِ جنگِ بدر و آن سازهى هخامنشىاش وسيلهاى ساخته بودند كه بيست عكاس و فيلمبردار رويش جاگير شوند. بالا سرِ همه عبدالرحيمى نشسته بود و دوربينش را تنظيم مىكرد. عبدالرحيمى فيلمبردارِ مخصوصِ بيت بود. همهى سؤالِ من اين بود كه چرا او اين بتاكمِ قديمى را به دوش مىكشد. بتاكمى كه به قاعدهى يك موشكاندازِ آر. پى. جى. بود، تازه كمى سنگينتر. آن هم در روزگارى كه دى.وى. كمهاى خيلى كوچولو ساخته بودند... بعدتر كه با او صحبت كرديم گفت كه بودجه نمىدهند... بايد چند تا از حوزهى هنرى براى بيت هديه ببريم!
بگذريم، عبدالحسينى رفت و كنارِ دستِ عبدالرحيمى در بالاترين نقطه نشست و دوتايى جورى پاهايش را دراز كردند كه خبرنگارانِ استان يكمترى با آنها فاصله گرفتند. جمز رفت سمتِ فرودگاه و ما با پاترولمان در مسير مانديم.
ما هم رفتيم سمتِ فرودگاه و بعد تصميم گرفتيم كه كلِ مسير را ببينيم. كنارِ فرودگاه سر و ته كرديم و راه افتاديم در مسير. بدجور شلوغ بود. مردم هفت ـ هشت رديف پشتِ داربستها ايستاده بودند. نيروى انتظامى هم با باتومهاى چوبى دورِ مسير را گرفته بودند. بعض جاها كنارِ هم زنجيرى انسانى درست كرده بودند تا مردم نتوانند وارد شوند.
شيعه و سنى مخلوط ايستاده بودند. البته توى بعضى قسمتها از روى پلاكاردها مىشد حدس زد كه مردم به صورتِ طايفهاى ايستادهاند. ميرشكارهاى هم شيعههاشان و سنىهاشان كنارِ هم ايستاده بودند. شهنوازىها هم. پيرمردى بينشان بود با مو و ريش يكدست سفيد. سبيلش را تراشيده بود. شبيهِ اهل سنت بود. دوربين را از على گرفتم و سعى كردم عكس بگيرم. دورِ سرش يك سربند بسته بود. گفتمش كه به سمتِ من نگاه كند. با صداى بمى گفت: ما بسيجى هستيمها. بسيجى آماده. ما را توى ارتش هم را ندهند، در بسيج خدمت مىكنيم. به سربندش نگاه كردم. نوشته بود: «يا اميرالمؤمنين حيدر» شيعه در... نه... مسلمان در هيچ چارچوبى نمىگنجد...
قبائل و طوائف جداجدا تبليغات كرده بودند. تبليغاتِ مردمى اگر چه گاهى خالى از گاف نيستند اما خيلى دلنشينتر از تبليغاتِ دولتى هستند. اشعارى كه طوائف روى پارچهها نوشته بودند. عمدتاً مشكلِ وزن و قافيه داشتند ـ اين هم به قولِ غربى ها تيپ (Chapter's Tip) يا جايزهى اين فصلِ كتاب. هديه به روحِ مدرّسانِ كلاسهاى آموزش شعر كه بروند آنجا هم دكان و دستگاه راه بياندازند. عروض در شعرِ فارسى، وزن در دورانِ پستمدرن و قافيه از ديدِ ميشل فوكو و الخ...
يادِ ايامى كه آقا را در استان داشتيم از همانجا مهرِ رهبر در دلِ خود كاشتيم
اين روى پارچهنوشتهى طايفهى ريگى بود. شايد تنها طايفهاى بود كه در وزن و قافيه مشكل نداشت. البته آن هم با ارفاقِِ من كه «را»ى بينِ «مهرِ رهبر» و «در دلِ خود» را حذف كردم. (فىالاصل: از همانجا مهرِ رهبر را در دلِ خود كاشتيم)
با همهى ايرادات چهقدر دلنشينتر بودند از «تشريففرمايى مقامِ...» پارچهنوشتههاى مردمى خيلى زياد بودند. بر پارچهاى ديگر نوشته بودند:
سوى تو با لطفِ حق رو(ى) كردهايم با تو اى سيد على خوكردهايم
يادم نيست از كدام طايفه بودند. ريگى، شهبخش، شهنوازى، كرد، براهويى، نوتىزهى، قنبرزهى، سالارزهى، گرگيچ و نارويى را به سببِ پارچهنوشتههاشان مىشد شناخت. بقيه را البته به سختى. در جايى از مسير چشم مىدواندم كه ديدم به نسبت خلوتتر است. يعنى يك گُله جا چند تا آدمىزاد ايستاده بودند و دورشان خالى بود. جلوتر رفتم و ناگهان ميخ ايستادم.
يكسرى ايستاده بودند با عمامههاى رنگى. ريشو. اما سبيلهاشان هم بلند بود. كمى سياهچرده. باور كردنى نبود. يادِ فيلمهاى هندى افتاده بودم. بالماسكه بود يا هالووين؟ جلو رفتم. نه... خداى بزرگ ... اينها جداً هندى بودند. تازه آن هم سيك. با همان خال و عمامه و تشكيلات. عاقبت بعد از پرسوجو معلومم شد كه اين سيكها بيست و هفت ـ هشت سالِ پيش ـ قبل از انقلاب ـ در زاهدان ساكن شدهاند. عمدتاً نسل اندر نسل تاجرِ پارچه و ادويهى هندى بودهاند و لابد آن روزگار پيش از شعارِ ايران براى همهى ايرانيان جايى براى آنها در اين سرزمين خالى مانده بوده... گپى زديم و ديديم خيلى شاكىاند كه چرا از آنها سؤال مىپرسيم. «آمديم استقبال مثلِ بقيه. چرا از بقيه نمىپرسيد؟» راست مىگفتند. سؤالمان خيلى كليشهاى بود...
صدايش را در نياوريد. سيكها هم در هيچ چارچوبى نمىگنجد!
همينجور كه على عكس مىانداخت، جوانكى هم با پيراهنِ بلوچى از او خواست كه فيلمِ او را بياندازد. پس دوربينِ عكاسى على خوب قيافهاى داشت كه با دوربينِ فيلمبردارى اشتباه گرفته مىشد. رفتيم جلو. جوانك گفت اين رفيقِ ما شاعر است، براى رهبر شعر گفته است. چهكار كنيم؟ على عكس مىانداخت و من هم ضبط مىكردم.
«به نام خدا، من محمد صديقِ شهنوازى هستم ساكنِ زاهدان. آن طرفتر چادر هم داريم، چاى مىدهند به مردم، شتر آوردهاند، مىخواستند قربانى كنند، مسؤولان نگذاشتند...
شكرِ خدا خالق يكتا را
داد به ما اين لطف زيبا را
آمده رهبر كبيرِ فرزانه
تا قدومش در استان بماند جاودانه
عطرآگين شده اين استان از آمدنت رهبر
شده زيبندهى قدمت رهبر
به شهر زاهدان بماند در اين ايامِ خدايى قدمت
تا نگونسار شود دشمنت اى رهبر!
كى پخش مىشود؟ از كدام شبكه؟»
البته مصرعِ آخر جزوِ شعر نبود!
به جز پاترولِ ما، يك اتومبيلِ ديگر هم بود مربوط به سردار حفاظت، فرمانده و سرتيمِ حفاظت كه مدام از ابتداى مسير به انتها مىرفت و به ما كه مىرسيد، نيش ترمزى مىزد و مؤدبانه درخواست مىكرد كه زودتر مسير را خالى كنيم و ما هم مؤدبانه سر تكان مىداديم. سردارِ حفاظت قدِ بلندى داشت و به خلافِ شغلش چهرهى بسيار آرامى. خيلى سعى مىكرد خود را خشن نشان دهد، اما موفق نبود. مرا ياد محمد رضا سرشارِ خودمان مىانداخت! واقعيت آن است كه چند بار كه مسير را دور زدند، ما براىشان عادى شديم. چيزى مثلِ درخت يا داربست. ديگر هيچكسى به ما گير نداد كه مسير را خالى كنيم! تازه يكى از مسؤولانِ حفاظت هم كه با موتورِ هزارِ چهار سيلندر مسير را چك مىكرد. هر بار كه به ما مىرسيد، سلامى نظامى مىداد و ما هم با تبختر برايش سرى تكان مىداديم.
در ابتداى مسير، بعد از فرودگاه، جمعيتِ كمترى ايستاده بودند، چرا كه بعضى مىخواستند با يك تير دو نشان بزنند. يعنى هم در مسيرِ استقبال باشند وهم در استاديوم. احتمالاً يكى از دلايلِ دويدن پى ماشين هم همين بود. جماعت مىپنداشتند كه رهبر بلافاصله پس از ورود به استاديوم سخنرانىاش را شروع خواهد كرد. هرچه به استاديوم نزديكتر مىشديم، جمعيت بيشتر مىشد. بعضى كه زرنگتر بودند، واردِ استاديوم مىشدند و جلو جا مىگرفتند. هنوز ساعت نه نشده بود و اصلاً آقا نرسيده بود.
كنارِ فلكهى ميرجاوه يا همان دروازهى ميرجاوه، با على مشغولِ عكاسى بوديم. چند بچهى هفت ـ هشت ساله رفته بودند بالاى درختى و با وزشِ هر نسيمى، شاخهى زيرِ پاىشان مشرق و مغرب مىرفت. بهشان مىگفتم كه بيايند روى شاخههاى پايينتر. گوششان بدهكار نبود. در گوشهاى ديگر جانبازى با ويلچير با مسؤول نيروى انتظامى كلكل مىكرد و از او اجازه مىخواست كه برود توى مسير، وسطِ اين شلوغى ناگهان على مرا صدا كرد. بويينگِ هفتصد و هفت، پروازِ آشيانهى انقلاب كه با دو جنگندهى ميگ ـ 29 همراهى مىشد، واردِ آسمانِ زاهدان شد. مسؤولِ نيروى انتظامى هم مثلِ ما چنان محوِ آسمان شد، كه جانباز به راحتى واردِ مسيرِ استقبال شد و مثل مسابقاتِ پاراالمپيك به سرعت چرخ زد و رفت...
يكى از ميگها زودتر نشست و روى باند چرخ زد و به قولِ خودشان گوـ اراند كرد و دوباره بلند شد. احتمالاً مسيرِ باند را چك كرد. بعد هفتصد و هفت لندينگ زد و ما نيز اسباب و اثاثيه را جمعوجور كرديم كه برويم سمتِ استاديوم. مردم صلوات مىفرستادند. كرمى گفت كه اولين بار است كه هواپيماى رهبر اسكورت مىشود. يحتمل به خاطرِ شرايط منطقه و موقعيتِ مرزى...
در همين حين جعفريان كه دوربينش را عبدالحسينى برده بود و بىكار بود، به ما اشاره كرد و وانتِ پيكآپى را نشانمان داد. بهرخ مسؤولِ خبرنگاران بيت، در قسمتِ بارِ وانت ايستاده بود. جعفريان مىگفت اگر مىتوانستم به هتل برويم، دوربينِ عكاسى رزروِ عبدالحسينى را از رجبزاده مىگرفتيم و مىپريديم پشتِ پيكآپ و از پشتِ كاروان... بهدو رفتم به سمتِ پيكآپ. بهرخ پايين پريده بود و رفته بود. جلوتر رفتم كه از راننده اجازه بگيرد:
ـ آقاى راننده!
راننده سرش را به سمتِ من گرداند. اى دلِ غافل. رجبزاده بود... مرا كه ديد زد زيرِ خنده. گفتم «بخند، رجب جان! اسباب و اثاثِ ما را رها كردى به اميدِ خدا؟!» به پيكآپ اشاره كرد.
ـ اين حيوونكى افتاده بود يك گوشه، سوييچ هم رويش بود. دلمان نيامد بىصاحب ولش كنيم...
خندهام گرفته بود. رجبزاده را با پيكآپ تنها گذاشتهايم و رفتيم سمتِ استاديوم. خواستيم از در وارد شويم. كرمى با اعتماد بهنفسِ بالا به مسؤولِ حفاظت گفت:
ـ كرمى هستم، از دفترِ نشر.
مسؤول حفاظت هم گفت، مخلصِ آقاى كرمي، قدمتان روى چشم.
يك لحظه زندهگى شيرين شد. دمِ كرمى گرم. عجب پارتى كلفتى داشتيم ما. كرمى چپچپ به من نگاه كرد و بادى به غبغب انداخت كه ما اينيم! با خوشحالى از ورودى مصلا رد شديم كه همان مسؤول گفت:
ـ اخوى حالا ما گفتيم به روى چشم، اما دوربين كه قانوناً ممنوع است. تازه اول بايد بازرسى بشويد.
صداى «فيسِ» خالى شدنِ بادِ كرمى آنچنان گوشخراش بود كه ما زبان به كام گرفتيم. كرمى گفت:
ـ عزيز! خب اگر قرار است بازرسى شويم، دوربين هم نبريم، چه فرقى با اين خلقالله داريم؟
مسؤول حفاظت گفت:
ـ هيچى! فرقى نداريد كه. ان اكرمكم عبداللهِ تقواكو؟! همه بندهى خدا هستيد، إن شاء الله كه از بندگانِ مقربِ خدا باشيد!!!
خيلى سرِحال بود. دستانش را بالا گرفت و آمين گفت. مسؤولِ چك و خنثا لهجهى تهرانى غليظى داشت. از آن بچههاى باصفاى جنوبِ شهر. گفتمش كه من كوچكتم، اسمهاى ما را ديروز حاجآقا خلفى پشت بىسيم اعلام كرد، همه نوشتهاند.
ـ من هم نوكرتم! اما وقتى خودم صبح ناشتا بىسيم گرفتهام، خدايى چهجورى بايد اسمها را ديروز نوشته باشم؟
راست مىگفت. منتظر ايستاده بوديم. كرمى مثل اسفند روى آتش بالا و پايين مىپريد. اما انگار نه انگار. مىخواستند دوربينِ على را بياندازند توى يك اتاق كه مملو بود از لوازمِ مردم كه امانت گذاشته بودند. چه چيزهايى توى جيبِ مردم پيدا مىشد... مهر، تسبيحِ فلزي، كبريت و سيگار، شمعِ موتور ـ كه احتمالاً براى ندزديدن موتور باز كرده بودند، آچار، چاقو، چپق، ناخنگير و دوربينِ عكاسى يك پسربچه كه هنوز داشت التماس مىكرد.
به على گفتم الآن آن بچههايى كه ديروز تو هواپيما بودند، همه رديفِ اول نشستهاند و شعار آماده مىكنند. على خنديد و گفت:
ـ از جاى ديگرى شاكى هستى، مىخواهى زهرش را بريزى به آن رفقاى هميشه در صحنه!
منبع: وبلاگ هامون
كم از نيم ساعتى بعد داخلِ استاندارى بوديم. ستادِ استقبال با كمكِ نيروهاى بومى استان آنجا تشكيل شده بود. شرايطى بود كه در امثال و حكم چنينش توصيف مىكنند كه سگ سيلى مىخورد، گربه طپانچه! يك شيرتوشيرِ عظما. همه مىدويدند. من روى مبلِ گندهاى كه در لابى ورودى بود، لم دادم. روز ميز كنارىام، چند دستگاهِ تلفن و همراه و بىسيم بود و فرستندهى مركزى؛ محلِ فرماندهى ستادِ استقبال. مفت و مجانى شنود مىكردم. «طايفهى فلانى و بهمانى سرِ علم كردنِ داربست در حريمِ هم دعواشان شده است. مأمورِ ريشسفيد بفرستيد. زابلى نباشد!» مسؤول كه عاقل مردى بود، با بىسيمِ ديگرى به شمارهاى فرمان مىداد كه «25 بدو برو محلِ تمركزِ طايفهى فلانىها با 74 صحبت كن.ِ» ديگرى روى خط مىآمد كه «32 هستم. آمبولانسها در كنارِ بيمارستان و مسيرِ استقبال مستقر شدهاند، همه چيز مرتب است.» عاقل مرد نفسِ راحتى مىكشيد. «حاجى بگو جراثقالِ جهاد، آب دستش است زمين بگذارد و بيايد ميدان امام على ...» حاجى مىرفت روى خطِ جراثقال و دستور مىداد. رانندهى جراثقال «به روى چشم» بلندى مىگفت و به نظر مىرسيد كه راه افتاده باشد. عاقلمرد به من نگاهى كرد و به بىسيمها اشاره كرد كه مىبينى ... سر تكان دادم. در همين حين 32 دوباره روى خط آمد و گفت: «حاجى اين آمبولانسها كه مستقر شدهاند، بنزين ندارند!!! بايد كارتِ بنزين براىشان جور كنى...» حاجى غرغركنان تلفن را برداشت و خواست شماره بگيرد كه يكهو تلفنِ كنارى زنگ زد. من فقط صحبتِ حاجى را مىشنيدم «چى؟ چى؟... شما كى هستيد؟... رهگذر؟!... چى شده؟... يكى مانده روى داربستِ فرودگاه و داد مىزند!... يعنى چه! ... خوب با چى رفته بالاى اون خراب شده، با همون بيايد پايين... جراثقال ولش كرده و رفته...»گوشى تلفن را محكم روى دستگاه گذاشت. بىسيم را برداشت و فرياد كشيد: «43، جراثقال، تو يارو را هوا كردهاى آن بالا به امانِ خدا رفتهاى دنبالِ يلللى تلتللى؟ دق كردم از دستِ شماها!..»
43 خيلى آرام و با طمأنينه گفت: «حاجى خودت گفتى آب دستت است بگذار زمين برو ميدانِ امام على...»
مؤمن در هيچ چارچوبى نمىگنجد... ويقول لقد خولطوا ولقد خالطهم امر عظيم (خطبهى همام، اميرالمؤمنين) و هر كه ايشان را مىنگرد، ديوانه مىپنداردشان، حال آن كه ايشان را امرى عظيم گرفتار كرده است.
اصلاً از نخِ حاجى كلاً آمدم بيرون. كرمى با چند نفرى آشنا بود يا آشنا شده بود. مىگفت ما با آقازادهى رهبر همآهنگ كردهايم. اما هيچ خبرى از ايشان نبود و گويا فردا با رهبر مىآمد. با يك روحانى از اعضاى بيت كلكل مىكرد. درخواستها دو عدد وسيلهى نقليه بود، محلى براى اسكان، گرفتنِ كارت ورود براى جلساتِ مختلف... من كرمى را صدا زدم كه برنامهى تايپ شده فراموشت... كرمى چنان نگاهى به من كرد كه نطقم كور شد بالكل. روحانى اسامى ما را گرفت و روى كاغذى نوشت. گفت إن شاء الله براى فردا همگى همآهنگ هستند و ورودشان بىمشكل خواهد بود. آمينى گفتيم. اما كرمى زرنگتر بود. خواست كه حاجآقا چيزى به دستِ ما بدهد. روحانى ـ حاجآقا حقانى ـ اصرارِ كرمى را كه ديد، برگه را به دستِ همان عاقلمردِ پشتِ بىسيم داد كه اسامى ما را اعلام كند.
«1و2و3و4...76و 77 و... يادداشت كنيد... اين اسامى فردا مجازند كه تردد داشته باشند..»
توى آن شلوغى چهقدر يادداشت كرده باشند، خدا مىداند. اما به هر رو همانگونه كه پيشتر اين حكمت افتاد، انسان حيوانى است اميدوار، بسيار اميدوار. بخت يارِ كرمى بود كه مثلِ من نااميد نبود...
چند دقيقهى بعد دو پاترول به ما دادند و ماه هم پژوى ارشاد را كه رزرو نگه داشته بوديم، مرخص كرديم. محلِ اسكانمان هم مشخص شد. هتلِ آزادى ... اسمِ هتل كه آمد مثلِ بىخانمانها ذوق كرديم. حالا مىتوانستيم دستِ كم لوازممان را جايى بگذاريم. توى پاترولها جاگير شديم. پيش به سوى آزادى؛ هتلِ، آزادى...ساعت حدودِ دو و نيمِ بعد از ظهر بود. ما ـ مهمانانِ رسمى دفتر نشر آثارِ رهبر وابسته به دفترِ مقام معظمِ رهبرى ـ كنارِ خيابان، ولمعطل بوديم. نه جايى داشتيم براى ولو شدن، نه وسيلهاى داشتيم كه دستِ كم شهر را ببينيم... آن وقت من با خوشحالى منتظرِ آن برگهى تايپ شده بودم كه برنامهى سفرِ رهبر را تويش نوشته بودند. انسان اينگونه موارد خفقان مىگيرد و حرف نمىزند، بنابراين حيوانِ ناطق نيست، حيوانِ راجى است؛ حيوانى است اميدوار؛ بيش از حد اميدوار!!! حتا يك بچه گربه هم تو همچه شرايطى مىفهمد كه نبايد اميدوار بود. اين اميد تنها فرقِ انسان و حيوان است.
جعفريان با رييسِ ارشادِ استان آشنا بود. نورىزاد هم با جهادِ استان. اين دو آشنايى به مددِ دو تماسِ تلفنى تبديل شدند به دو اتومبيل! و ما دستِكم توانستيم به جاى يك چهارديوارى به يك چهارچرخه دلخوش كنيم. يكى از پژوها را برداشتيم و با كرمى رفتيم سراغِ ستادِ استقبال كه يحتمل در استاندارى بود. حالا ساعت حدودِ سه بود. بعد از ظهر!