جدیدترین مطالب

عبدالحمید را دیدم و وقتی که خواستم بیایم بیرون دست کشیدم روی سرش. گفتند خاک بر سرت دو تا بچه‌ات را کشته، دست روی سرش می‌کشی؟ گفتم به‌خاطر اینکه پدر بچه‌های فائزه بوده، به‌خاطر اینکه فائزه را دوست داشته و درنهایت هم به نتیجه اعمالش می‌رسد و او هم گفت حلالم کن.»

به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، دیگر کمتر کسی است که نداند، فیلم سینمایی «شبی که ماه کامل شد»، موضوعش چه چیزی است. فیلمی که براساس ماجرای واقعی زندگی فائزه منصوری ساخته شده است. حرف و حدیث‌ها در مورد این فیلم زیاد بود. اینکه مادر فائزه منصوری از سازندگان فیلم شکایت کرده، یا اینکه برخی مسائل در فیلم با واقعیت تطبیق ندارد. اعظم محسنی‌دوست، مادر فائزه و شهاب منصوری گفت‌وگویی بعد از جشنواره فیلم فجر داشته است و در این گفت‌وگو به نکاتی درباره تفاوت‌های فیلم با واقعیت و اتفاقاتی که برای دخترش افتاده است گفته که برخی از این نکات را بازخوانی کرده‌ایم.

1 «هماهنگی خاصی برای ساخت این فیلم با ما نشده بود. برای اجازه زنگ زده بودند که من آن موقع در بیمارستان بستری بودم. دخترم به آنها گفته بود که مادرم الان حالش خوب نیست و برایش یادآوری می‌شود. به هرحال آنها زنگ زده بودند که با من صحبت کنند. ماجرای شکایت هم به دلیل یک سوءتفاهم بود. بچه‌ها کمی شیطنت کردند، من نقشی نداشتم و بعد مشکل حل شد.»

2 «اولین بار فیلم را در جشنواره دیدم، سه چهار روز قبل از مراسم اختتامیه. راننده خانم آبیار تشریف آورد و مرا به همراه وکیل و دخترم پیش ایشان بردند. خود خانم آبیار آنجا بودند و فیلم را دیدم. آنها حتی برای من دکتر هم آماده کرده بودند که اگر حالم بد شد به من رسیدگی کند. قبل از اینکه فیلم را بگذارند، همه اعضای بدنم می‌لرزید و نمی‌توانستم راه بروم. دکتر به من آرام‌بخش داد و بعد فیلم به نمایش درآمد. در آن صحنه‌ای که سر شهاب را می‌خواستند ببرند، خانم آبیار و آقای قاسمی آمدند جلوی من ایستادند که آن قسمت را نبینم. می‌گفتند مادر جان چیزی نمی‌خواهی؟ آب می‌خواهی؟ من متوجه شدم که می‌خواهند من آن صحنه را نبینم، تا اینکه فیلم رسید به جایی که آن نامرد در خواب فائزه را کشت.»

3 «در فیلم دوقلوها در پاکستان به دنیا می‌آیند، اما در واقع، دوقلوها در تهران به دنیا آمدند. بقیه‌اش عین واقعیت است. خب فائزه، لباس عروس نداشت؛ آن نامرد ملعون، ۶ ماه بعد از عقد، بچه من را دزدید و برد. فائزه 13 ساله بود. وقتی رفتیم بازار، به مغازه حمید ریگی رفتیم و خرید کردیم و وقتی می‌خواستیم بیرون بیاییم ، آقایی به فائزه متلک ‌انداخت، فائزه گفت مامان ببین این آقا به من چه می‌گوید، گفتم صدایت ‏درنیاید، من می‌ترسم که همان بلا هم عاقبت به سرم آمد. همان موقع دیدم جوانی ‏دارد آن جوان را که متلک می‌گفت به قصد کشت می‌زند، فهمیدم حمید است. همان موقع من ‏ماشین دربست گرفتم و به خانه رفتیم. وقتی برگشتیم تهران، دیدم یکی از کرم‌هایی که از مغازه او خریده‌ام ‏خراب است، چندوقت بعدش که شوهرم دوباره داشت  زاهدان می‌رفت ، گفتم این کرم را ببر همان مغازه ‏و پسش بده، فکر نکنند ما تهرونی‌ها دور از جون خریم. او هم کرم را برده بود و پسش داد. همان ‏موقع حمید گفته بود: «کور از خدا چه می‌خواهد؟ دو چشم بینا. آقای دکتر اتفاقا من صورتم جوش زده و ‏می‌خواهم بیایم پیش شما درمانم کنید و... .» شوهر من هم که ناپدری فائزه بود، ‏آدرس خانه را به او داده بود. فردای آن روز، زنگ خانه ما را زدند و فائزه گفت مامان نان خشکی ‏است، خودم برداشتم، خندید و گفت من همان آقایی‌ام که از من کرم خریدید، گفتم شما اینجا چه می‌کنید؟ ‏گفت آقای دکتر آدرس داده و گفته بیایم، گفتم مطبش در شهر ری است به آنجا برو. فردای آن روز دوباره به خانه ما آمد ‏ و گفت من آمده‌ام خواستگاری دختر شما. او همان موقع که فائزه را در بازار دیده بود، عاشق ‏چشم‌های او شده بود. من به او گفتم شما خیلی بیجا کردید،  فائزه بچه است. ما چنین کاری نمی‌کنیم. او مدام قسم می‌خورد و اصرار می‌کرد. او در ١۴سالگی شوهر کرد، همه این کارها را هم شوهرم کرد.»

4 «وقتی فائزه دوقلوها را زایید، یک سر پیش ما آمد و برگشت. دو هفته بعد فائزه بچه‌هایش را برداشت و ‏آمد تهران و گفت دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. گفت عبدالمالک با شکم حامله به او می‌گفت برو آب بیاور و وقتی ‏برایش آب می‌برده او را از پله‌ها به پایین پرت می‌کرده و... . او شنیده بود که آنها سر یک جوان ١٤ ساله ‏را بریده‌اند، گفتم با اینها زندگی نکن و برگشت تهران. برایش خانه اجاره کردم و بعد دوباره برگشت، ‏گفت من اینها را می‌شناسم، می‌ترسید سر ما بلایی بیاورد. حمید گفته سر مادرت را طوری می‌بریم که ‏نفهمد از کجا خورده. وقتی فائزه تهران بود، او زنگ زده بود و تهدید کرده بود و گفته بود شهاب، برادرت ‏را هم با خودت بیاور، دلم برایش خیلی تنگ شده. بلیت قطار گرفتند و من هم بدرقه‌شان کردم. شهاب از ‏قطار جا ماند و حمید گفته بود سریع خودت را با ماشین به ایستگاه بعدی برسان. فائزه بعدها به من گفت ‏که حمید به شهاب گفته باید از مرز رد شوی و بری پاکستان، به شهاب گفته بودند باید با ما همکاری کنی ‏و در کربلا بمب بگذاری. شهاب هم قبول نکرده بود و آنها سر بچه‌ام را بریده بودند. در دادگاه به حمید ‏گفتم به بچه‌ام آب دادی؟ گفت نه. گفتم به تو التماس نکرد؟ گفت نه. بعد از شهادت، او را با همان لباس ‏در بیابان‌های پاکستان انداخته بودند. ‏وقتی فائزه فهمید که برادرش را کشته‌اند، بی‌قراری می‌کند. مالک به حمید می‌گوید باید او را بکشی، حمید هم می‌گوید من با بودنش مشکلی ندارم، مالک هم گفته بود تو ‏اگر نکشی، مثل شهاب او را می‌کشم. مالک گفته بود وقتی او را کشتیم، در حمام انداختیمش و رفتیم و ‏وقتی برگشتیم می‌خواستیم جمعش کنیم، بوی عطر گل محمدی به مشام می‌آمد.‏»

5 «بعد از دستگیری، هم عبدالمالک و هم عبدالحمید را دیدم. آنقدر این آدم کثیف بود. به او گفتم امیدوارم بچه‌هایت تکه‌تکه شوند. زیر تریلری بروند. برگشته به بچه‌های وزارت اطلاعات می‌گوید، به او بگویید به بچه‌های من کاری نداشته باشد. تو بچه‌های من را سر بریدی، من صدایم درنیامده، من می‌گویم بچه‌هایت تکه‌تکه شوند، می‌گویی چرا؟ من از بچه‌های اطلاعات خواهش کردم قبل از اعدام به او آب بدهند، من یک دست هم به او نزدم، چون گفتم این آدم آنقدر بدبخت است که خدا زده‌اش. فقط به او گفتم برو که همان که باید، به دادت برسد. عبدالحمید را دیدم و وقتی که خواستم بیایم بیرون دست کشیدم روی سرش. گفتند خاک بر سرت دو تا بچه‌ات را کشته، دست روی سرش می‌کشی؟ گفتم به‌خاطر اینکه پدر بچه‌های فائزه بوده، به‌خاطر اینکه فائزه را دوست داشته و درنهایت هم به نتیجه اعمالش می‌رسد و او هم گفت حلالم کن.»

روزنامه فرهیختگان، 27 خرداد 1398

مطالب مرتبط

  سنی و شیعه قربانی ترور: به بهانه نمایش فیلم «شبی که ماه کامل شد»

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید