به تازگی بخش جدیدی از خاطرات فاجعه تروریستی تاسوکی به قلم دانشجوی گروگان این فاجعه منتشر شد که در ادامه ملاحظه می فرمایید:
يكي دو روز بعد سه گروگان دیگر هم می آورند. به ما می گویند برگردید به طرف دیوارهی غار . بعد آن سه نفر را رد می کنند. می خواهند ما آنها را نشناسیم. من فکر می کردم بعد از واقعهی تاسوکی مرزها بیشتر کنترل می شود. اما زهی خیال باطل. یکی از دوستان زیر چشمی لباس های آنها را دیده، کاوه از او می پرسد محمد با آنها نبود؟ و آن رفیق ما می گوید: نه! لحظه ای نمی گذرد که چشمان حاج حمید لبریز از اشک می شود. رفیق ما فکر می کند کاوه از سر ترس و یا دلتنگی است که گریه می کند، می خواهد به کاوه دلداری بدهد. احمد گل با تشر به او می گوید:«اینو ببین!» رفیق ما متعجب می پرسد، چطور؟ احمد به او می گوید اصلاً تو می فهمی کاوه چرا گریه می کند؟ -مگر... احمد کلامش را قطع می کند و می گوید کاوه برای محمد شاهبازی گریه می کند.
بعد هم در دفاع از کاری که کردهاند می گوید ما به اطلاعاتیها چندین بار گفتهایم که از ما بی گناه نکشید، شرع به ما اجازه داده که مقابله به مثل کنیم. اما گوش نکردند. از خودم می پرسم چطوری شرع اجازه داده؟ او همچنان ادامه می دهد گفتند شما مثل پشهای هستید که کنار گوش ما وز وز می کنید، همهتان را تارو مار می کنیم. ما با آنها محترمانه صحبت می کردیم ولی آنها این طوری. نوارهایش هم الان هست. ثانیاً قرار بود یک هفته بعد از اینکه ما سربازها را آزاد کنیم آنها زندانیهای ما را آزاد کنند. به آنها اعتماد کردیم، اما از اعتماد ما سوء استفاده کردند. او در خلال صحبتهايش آیهای از قرآن می خواند که «فمن اعتدی علیکم فاعتدوا بمثل ما اعتدی علیکم؛ تعدی کنید همانگونه که به شما تعدی کردهاند». من جواب سئوالم را میگیرم. البته مولوی فقط به خواندن آیه اکتفا می کند بدون اینکه توضیحی ارائه کند. صحبتهاي مولوي كه تمام مي شود شب رسيده است.
او می رود، رفقا از مولوی خواهش می کنند هر روز بیاید و با ما صحبت کند، اما مولوی می گوید مسافر است و نمی تواند.
می گویند همان جوان قرار است که بیاید. وقت نماز می رسد اما از او خبری نمی شود. می روم وضو بگیرم. یکی از رفقا می گوید صبر كن او بيايد بعد نماز بخوان. می گویم می خواهم وضو بگیرم. و ضو که می گیرم می ایستم به نماز. دوباره همان رفیقمان می گوید صبر کن بعد که او رفت نماز بخوان. به رفیقم می گویم او بزرگتر است یا خدا؟ رفیقم از مقایسهی ممکن الوجود با واجبالوجود ناراحت می شود و این نا راحتی را با استغفراللهی که می گوید نشان می دهد. نماز مغرب و عشایم را می خوانم و از او خبری نمی شود، که نمی شود. بقیهی دوستان هم که منتظر او ماندهاند ترجیح می دهند نماز بخوانند.
او می آید و از ما می خواهد دوباره تماس بگیریم با خانوادههامان. و بگوییم محمد شه بازی کشته شده و اگر کاری برای ما نکنند ما هم کشته خواهیم شد. رفقا تماس می گیرند تا نوبت به من می رسد. من که زنگ می زنم خانه مان، کسی گوشی را بر نمی دارد. جوان می گوید تو فردا دوباره تماس بگیر. تماسهای کاوه و احمد را هم به فردا مو کول می کند. پس فردا جوان می آید. مولوی هم همراه اوست. جوان می گوید مریض بوده، مسموم شده، احتمالاً به خاطر نوشیدن آب آلوده، لذا با یک روز تأخیر به قولش جامهی عمل پوشانده. او دستور می دهد آبهایی که به ما هم می دهند ابتدا جوشانده شوند. رو به به من می گويد ريشت را چرا کوتاه کردهای؟ با سادگی تمام می گويم آنقدر به من آخوند گفتيد، من هم کوتاه کردم. او سری تکان می دهد و میگوید وگر بد است؟ این بار سکوت میکنم و چیزی نمیگویم.
احمد برای اولین بار با خانوادهاش تماس می گیرد. با خانماش صحبت کرده، احمد می گوید خانماش او را نشناخته، خوب وقتی صدای مردی با هق هق گریه در آمیخته شود، نباید انتظار داشت کسی آن صدا را بشناسد. کاوه هم تماس می گیرد و از خانماش می پرسد برای من چه کار کردهاید؟ منظورش این بود که آیا توانستهاید مابقی پول را برای پرداختن به این گروه تهیه کنید تا من آزاد شوم یا خیر؟ خانماش هم گفته بود من همه جا رفتهام اما به من گفتهاند خانم! شوهر تو عنصر نا مطلوب بوده. از کاوه می پرسم عین همین حرف را گفتهاند؟ کاوه می گوید بله! عین همین حرف را.
من بنا به ملاحظاتی به موبایل برادرم زنگ می زنم. دفعهی اول شماره را اشتباه گرفتهایم. در این فاصله که او مشغول شماره گرفتن بود از او پرسیدم می توانم که حال خواهرم را بپرسم، اجازه داد. و گوشی را داد به من و گفت گریه کن! به او گفتم «و ادعوا ربکم تضرعاً و خفیه.» بلافاصله گفت پس چرا شما برای حضرت حسین اشک می ریزید؟ که صدای داداشم اجازه نمی دهد بحث ما سر بگیرد. با داداشم صحبت می کنم. از مسلم و نعمت اسمی نمی آورم، بی گمان اگر از مسلم و نعمت اسمی بیاورم تیر تیز غم سبوی اشک مرا خواهد درید.
بعد هم گوشی را می دهم به جوان. او که گوشی را می گیرد، به راه می افتد. می شنوم که می گوید بی گناه و با گناه برای من فرقی ندارند، احتمالاً برادرم از او پرسیده گناه این آدم چیست؟
بعد هم می گوید: من در تاسوکی اقوام خودم را هم کشتهام. و می شنوم که گفت شیعه بودهاند. و این پاسخ هم احتمالاً به این سئوال برادرم بود که؛ تو که اقوام خودت را می کشی پس چگونه داعیهی احقاق حقوق آنها را داری؟ که دور می شود و به من می گویند برو توی غار و من دیگر چیزی نمی شنوم. تا او بیاید من فرصت دارم فکر کنم که اگر جواب خواست چه بگویم و چگونه از زیر بحث شانه خالی کنم. به قول حافظ: «من جرب المجرب حلت بهالندامه».
حدود پانزده دقیقه بعد می آید. این مدت با برادرم صحبت می کرده. می نشیند روی پتوی احمد، کلافه به نظر می رسد نفس راحتی می کشد و رو به من می گوید برادرت چقدر حرف می زند. احتمالاً... بعد هم می گوید نگفتی چرا برای حضرت حسین اشک می ریزید؟ به او می گویم شهید مطهری در کتاب سه جلدی حماسهی حسینی به این سئوال جواب دادهاند. می پرسد آنجا چه گفته؟ - خیلی وقت پیش من این کتاب را خواندهام، الان یادم نیست. می گوید: دلیل هر کسی باید پیش خودش باشد. –درست است. نفس راحتی می کشم فکر می کنم بحث تمام شد که می پرسد: مقام پیامبران بالاتر است یا امامان؟ -پیامبران. اما [امام] خمینی معتقد است که مقام امامان برتر از انبیاء است. او معتقد است که امامان بر ذره ذرهی عالم، ولایت تکوینی دارند. - این را خود او باید جواب بدهد. من نه سوادم اندازهی اوست نه سنم. جوان ادامه می دهد که معجزه از انبیاء صادر می شود و به کارهای خارقالعادهای که از انسانهای شایسته و والا، آن هم در برخی موارد جزیی صادر میشود کرامت میگویند. چه میگویند؟ کرامت! و فقط خداوند است که بر کل عالم ولایت تکوینی دارد، نه امامان و نه هیچ کس دیگری. بعد می پرسد پس تو گفتی که مقام نبی از مقام امام بالاتر است. -بله، فعلاً می گویم مقام نبی از مقام امام بالاتر است. اما حالا که شما می گویید امام خمینی عکس این مطلب را گفتهاند من باید تحقیق کنم. می پرسد یعنی این قدر حرف [امام] خمینی در تو تأثیر دارد؟ - نه! من، هم راجع به حرفهای شما تحقیق می کنم، هم راجع به حرفهای حضرت امام. او ادامهی سئوالاتش را می پرسد.
چند پیامبر داریم؟-صدوبیست و چهار هزار پیامبر. پیامبران تعداد بیشترشان به شهادت رسیدهاند یا به مرگ طبیعی از دنیا رفتهاند؟ -شهید شدهاند، من از قرآن اینطور می فهمم. یک سال چند روز دارد؟-سیصدوشصتوپنج روز. یعنی اگر ما پیامبران شهید را تقسم کنیم به هر روز چند نفر می رسد؟ افرادش که اطراف نشسته یا ایستادهاند با صدای بلند می خندند. گفتی روزی چند هزارنفر؟ او ادامه می دهد حالا ما باید هر روز گریه کنیم و خودمان را بزنیم؟ این چه کارهایی است که شما انجام می دهید؟ [امام ]خمینی از قیام حضرت حسین بهره برداری سیاسی کرده است. واقعاً این چه کاری بوده که او انجام داده، این حرفی نیست که ما گفته باشیم، خودش گفته محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته. ما یزید را هم مؤمن می دانیم، که البته مرتکب فسقی شده و آن فسق به شهادت رساندن نوهی پیامبر(ص) بوده.
وقتی از او این حرف را شنیدم، یاد این مصرع شعر یزید، و در واقع تنها مصرعی که از یزید علاوه بر یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولهایی که در غزل حافظ خوانده بودم افتادم که گفته بود ما خبر جاء و لا وحی نزل؛ نه خبری آمده است و نه وحیای نازل شده است.
مولوی هم در صحبتهایش بیوگرافی حضرت سیدالشهدا را برای ما تعریف کرد؛ حضرت حسین در سوم شعبان سال چهارم هجری در مدینه متولد شدند و... و اذعان داشت که ما هم حضرت حسین را دوست داریم. اما با عزاداری مخالف هستیم. از یکی از آنها در تحلیل قیام حضرت اباعبدالله الحسین شنیده بودم که می گفت حضرت حسین برای به دست گرفتن حکومت قیام کرد، اما شکست خورد و نتوانست حکومت را به چنگ آورد. در حالی که ...
بعدها یکی از رفقا در حالي که هم ناراحت بود و هم عصبانی به من میگفت میفهمی! کسی که یزید را مؤمن میداند همان بهتر که ما را کافر بخواند.
يكي دو روز بعد سه گروگان دیگر هم می آورند. به ما می گویند برگردید به طرف دیوارهی غار . بعد آن سه نفر را رد می کنند. می خواهند ما آنها را نشناسیم. من فکر می کردم بعد از واقعهی تاسوکی مرزها بیشتر کنترل می شود. اما زهی خیال باطل. یکی از دوستان زیر چشمی لباس های آنها را دیده، کاوه از او می پرسد محمد با آنها نبود؟ و آن رفیق ما می گوید: نه! لحظه ای نمی گذرد که چشمان حاج حمید لبریز از اشک می شود. رفیق ما فکر می کند کاوه از سر ترس و یا دلتنگی است که گریه می کند، می خواهد به کاوه دلداری بدهد. احمد گل با تشر به او می گوید:«اینو ببین!» رفیق ما متعجب می پرسد، چطور؟ احمد به او می گوید اصلاً تو می فهمی کاوه چرا گریه می کند؟ -مگر... احمد کلامش را قطع می کند و می گوید کاوه برای محمد شاهبازی گریه می کند.
آن روز ما برای اولین و آخرین بار بعد از بیست وچند روز اشک حاج حمید را دیدیم. بعد از ظهر که مولوی به سراغ ما می آید، یکی از رفقا می پرسد این شهریاری که گرفتهاید با شهریاری نمایندهی مجلس چه نسبتی دارد؟ مولوی با تعجب می گوید قرار بوده شما خبردار نشوید، شما از کجا فهمیدهاید؟ رفیق ما هم می گوید افراد خود شما به ما گفتهاند، حالا هم ما خبر نداریم. شهریاری را همراه پسرش گرفتهاند. نفر سوم را به ما معرفی نکردند. مکان استقرار آنها همان غاری بود که اول قرار بود ما آنجا باشیم. علی هم بعد به ما ملحق می شود. از او می پرسیم این جدیدیها که گرفتهاید چه کارهاند؟ علی اظهار بی اطلاعی می کند و می گوید ما داریم تحقیق می کنیم ببینیم اینها چه کارهاند. بعد هم از ما می پرسد برادر شهریاری نمایندهی مجلس را شما نمی شناسید؟ به جز کاوه همه اظهار بی اطلاعی می کنیم. یکی از نگهبانها به ما می گوید اینها خیلی آدمهای مغروری هستند. می پرسیم چطور؟ -هیچی! به ما می گوید من با شما حرفی ندارم، بروید به بزرگترتان بگویید بیاید. یک بار هم یکی از نگهبانها سراسیمه به سراغ سر نگهبان که در غار ما بود آمد و گفت کلیدها را بده، زنجیر دست پسرک را خیلی سفت بست بستهایم، دستش کبود شده، به سرعت با هم به سراغ او رفتند. البته غار ما در واقع غار نیست. بلکه چون در مسیر رودخانه بوده و سر پیچ بر اثر برخورد جریان تند آب و فرسایش شنها به صورت غار در آمده بود.
دهانهی غار ، که تقریباً متری می شود حالت کمانی دارد. داخل غار هم حالتی قوس مانند دارد و حدود چهار متری می شود. البته ارتفاع غار چندان زیاد نیست. سر همه مان به سقف غار خورده. اولین نفری که سرش به سقف غار اصابت کرد، خدابخش بود. طفلک سرش در اثر برخورد با سنگهای تیز سقف خونی شد. کف غار هم با ماسهی نرم، که نفهمیدم از کجا آمده بود، فرش شده بود. حصیری هم ما روی آنها می اندازیم. بعد هم چند تا کیسه خواب. آنها می گویند یک یا دو سال ما این جا زندگی کردهایم، این جا که ما هستیم در دره هم قرار دارد. آنها البته نه همهشان، در پشت بام غار البته باز نه دقیقاً پشت بام، با فاصلهی سیصد، چهارصد متری چادر داشتهاند. حاج خداد می گوید بگو پس چرا من آنجا -و با دستش به بیرون غار اشاره می کند- لباس بچه دیدم. یکی می گوید در این غار کلاس حفظ قرآن برگزار می کردیم و کسی را هم نشان می دهد ومی گوید معلم هم ایشان بودهاند. او می گوید اسم این غار، غارالعلوم است. یکی از رفقا می گوید از این به بعد هم غارالأسراء، که همه می خندند. برخی از دوستان هم با با تضرع دستی به آسمان بلند می کنند و با التماس می گویند ای قرآن خدا!
بخش های پیشین را در وب نوشت حکمت متعالیه مطالعه فرمایید: