جدیدترین مطالب

به تازگی، رضا لک زایی، دانشجوی گروگان فاجعه تروریستی تاسوکی بخش دیگری از خاطرات خود را منتشر ساخته است. این بخش را با هم می خوانیم. بخش های پیشین را در سایت وی با عنوان حکمت متعالیه پی بگیرید.

 پرسیدم: «با ما چه کار دارید؟»

 با تشر گفت: «باز تو حرف زدی؟ ساکت باش!»

 رفیق او به مجید نجار می­گوید: «فکر کردید که تمام شد و دیگر رفتید؟»

 متوجه می­­شوم عمداً این کار را کرده­اند، تا اذیتمان کنند.

 مجید او را با اسم مستعارش مورد خطاب قرار می­دهد و مظلومانه می­گوید: «خودت می­فهمی که حال اسیر به خاطر اندک اتفاقی چطوری می­شود؟»

بعد هم رادیو صحبت کسی را پخش کرد که کار تروریستی این گروهک را محکوم کرد و آن را به آمریکا و انگلیس و اسرائیل نسبت داد.

فردا که سرکرده گروه آمد پرسید:

«دیشب اخبار گوش دادید؟»

 دوستان گزارش اخبار را گذاشتند کف دست او.

 او هم سری تکان داد و گفت:

«ما هم فتوایش را دادیم.»

 منظورش فتوای همین کسی بود که آنها را محکوم کرده بود.

 یکی از رفقا می­­پرسد:

«فتوایش را؟ یعنی چی؟»

جوان می­گوید:

«فتوا دادیم هر کس او را بکشد- یعنی ترور کند- پنجاه میلیون تومان جایزه دارد.»

 تلفن جوان را از جایش بلند می­کند، «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ»[1] می­گوید، انگار خبر مرگ کسی را به او داده­اند، اما چرا بعد از استرجاع الحمدلله گفت؟ او که می­رود از نگهبان می­پرسیم. توضیح می­دهد که چند نفر با ماشین تصادف کرده­اند و درگذشته­اند.

حاج خداداد می­پرد وسط که:

«پس چرا الحمدلله گفت؟»

 - چون مخبری بوده، اما دیگری نه! آدم خوبی بوده.

حاج خداداد دستی به صورتش می­کشد و می­گوید:

«عجب! »

و طوری که او نشنود ادامه می­دهد دو نفر با هم به یک مسیر می­رفتند و با هم رفیق بوده­اند و با هم مرده­اند آن وقت این اینطوری می­گوید.

دلم گرفته، دوست دارم بنویسم، کاغذ هم دارم اما جوهرهای قرمز رنگ روان نویسی که علی به من داده بود، وقتی از چادر به اینجا آمدیم تو راه ریخت.

از علی خودکارش را می­گیرم.

همین­که قلم را روی کاغذ می­گذارم حاج علی مرا صدا می­زند و آهسته می­گوید:

«مواظب باش که چیزی ...»

نمی­گذارم حرفش را ادامه بدهد، می­گویم:

«حواسم هست.»

 شروع می­کنم نوشتن. نوشته­ام که تمام می­شود، خودکار را غلاف می­کنم.

حاج علی که انگار منتظر بود نوشته­ام تمام شود با لبخند دستش را طرفم دراز می­کند و می­گوید:

«حاج رضا! بده ببینم چه نوشته­ای؟»

 با کمی درنگ کاغذ را به او می­دهم که برای خودش بخواند، اما او طوری می­خواند که همه­ی دوستان بشنوند؛

محبوب دوست داشتنیم، با دستانی بسته و با قلبی شکسته و چشمانی از گریه شسته می­خوانمت.

خوب من! رضا که جز تو محبوبی ندارد و نداشته.

 می­خوانمت.

 محبوبم!

 اجازه بده با تو حرف بزنم.

خدایا!

 محبوبم!

 «لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلاَّ أَذىًٰ»[2] گفتن تو قلبم را قوت می­بخشد.

 « إِنَّ اللَّهَ يُدافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا»ی[3] تو استقامتم می­بخشد.

« فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ»[4] توست که استوارم نگه داشته.

 «تنزل المعونه علی قدرالمئونه»­ی[5] ولیّ توست که ثابتم می­دارد.

 «وَ اللَّهُ يُحِبُّ الصَّابِرِينَ»[6] توست که چون کوه محکمم می­دارد.

 «لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلاَّ إِلَيْهِ»[7] توست پناه گاه همیشگی من.

 می­پندارم در حقم «واصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي»[8] زمزمه می­کنی و نیز «لا تَخافا إِنَّنِي مَعَكُما أَسْمَعُ وَ أَرى»[9] و خوبی توست که وادارم می­کند این­گونه بیندیشم. رضا که بد است. اعتراف می­کند که ظلم کرده، به خودش و به ... ببخش که خود فرمودی «وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلاَّ اللَّهُ.»[10]

محبوبم! «لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ»[11] توست که آتش امیدم را همیشه شعله­ور و روشن و فروزان نگاه می­دارد.

هر جا خداست وطن من همان­جاست.

 «لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ!

فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ»[12] در حقم روا دار.

 «إِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللَّهِ»؛[13] شکایت و شکوه و اندوه من فقط به سوی توست.

یار ما گر میل صحرا می­کند در چشم ما صحرا خوش است

میل دریا  گر کند در چشم ما دریا خوش  است

هرچه خواهد خاطرش ما آن کنیم و آن  شویم

هرکجا ما را دهد جا جای ما آن جا خوش است

مهربان!

 رضا تسلیم توست. راضی است به رضای تو.

مولای من!

 از مرگ باکی نیست، می­خواهم زنده بمانم تا گذشته­ام را جبران کنم و بیشتر به تو خدمت کنم. و تو خوب می­دانی، این سفر یک دوره­ی آموزشی است برای من. ما را تو برمی­گردانی. به خواست خودت.

توبه­ام را بپذیر و سیئاتم را به حسنات مبدل فرما!

خدایا!

 منتظرم که خود فرمودی «أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ»[14]

خدایا!

 منتظرم که خود فرمودی «الَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ »[15]

خدایا!

دمت گرم!

 ای ول!

 فدات!

 می­خوامت!

 دوسِِِِت دارم.

بعد هم که تمام می­شود کاغذ را دستم می­دهد و می­گوید قشنگ نوشتی.

نمی­دانم، خودم بعد از این نوشته احساس سبکی می­کنم.

 یکی نوشتن و دیگری زمزمه کردن یک شعر یا دعا یا چند آیه از قرآن هم آرامم می­کند، علتش را نمی­دانم، اما به تجربه این را دریافته­ام.

در غار نشسته بودم، مجید هم کنارم بود.

 مجید از من پرسید:

«تا به حال درباره­ی مرگ هم فکر کرده­ای؟»

 با لبخند به او می­گویم:

«آره! خیلی زیاد.»

 می­پرسد:

 «به چه نتیجه­ای رسیده­ای؟»

 کمی با او حرف می­زنم و می­رسم به این­جا که:

«آخرین مطلبی که در وبلاگم نوشته بودم راجع به مرگ بوده.»

 آنجا من نوشته­ام:

 دوست دارم روی سنگ قبرم فقط و فقط یک جمله بنویسند و دیگر هیچ.

نه عنوانی، نه مقامی، نه سمتی، نه اسمی، نه فامیلی، نه مدرک تحصیلی، وحتی نه تاریخ وفاتی و ولادتی.

 هیچ چیز.

 فقط یک جمله؛

 "مشتی خاک در پیشگاه خدای متعال".

که مجید مثل این­که تازه چیزی یادش بیاید می­پرسد:

 اینها از کجا فهمیدند که تو چی داری؟

 وبلاگ!

ها، وبلاگ داری؟

 خودم از مولوی پرسیدم.

«چی گفت؟»

 گفت:

«انجمن وبلاگ نویسان از تو حمایت کرده، به گروه خون بقیه که نمی­خورد اهل این کارها باشند، دانشجو هم در این میان فقط تو بودی، لذا زیاد سخت نبود که بفهمیم تو وبلاگ داری.»

احمد هم از میانه­ی صحبت با ما همراه شده، او هم گاهی اظهارنظر می­کند.

می­گوید:

«رضا! درست است که فلانی، اسم مستعار یکی از نگهبان­ها را می­برد، گفته چرا این­قدر می­ترسید، مردن شما که برای رگبار اسلحه چند ثانیه بیشتر، وقت نمی­گیرد؛ متوجه که هستی! من از مرگ نمی­ترسم، فقط فکر زن و بچه­ام و این­که بعد از من چه بر سر آنها بیاید اذیتم می­کند.»

 بعد هم با دلسوزی به من می­گوید:

«ان شاءالله خودت بعدها متوجه حرف­های من می­شوی.»

 راست می­گوید. من هر چه که با او حرف بزنم و فلسفه بافی کنم حق با اوست.

 بقیه­ی دوستان هم که مشغول درست کردن چای بودند، می­آیند و ما به بحثمان خاتمه می­دهیم و ترجیح می­دهیم چای بخوریم.

یک هفته می­شود که هراتی رفته و خبرش را ما از بی­بی­سی هم شنیدیم. البته اول قرار بود که پورشمسیان را آزاد کنند، حتی به او آزادیش را هم تبریک گفتند، اما نمی­دانیم چطور شد که ماند.

 اصلاً سرکرده­ی گروه به این سه نفری که امان داده بود در فروردین ماه گفته بود که شما، جز ضرر، برای من چیز دیگری ندارید و تا نود درصد، به همین زودی آزادتان می­کنم. اما زهی خیال باطل!

حاج خداداد بعد از اینکه خبر آزادی هراتی را از رادیو شنیدیم می­گوید:

«جناب سرهنگ را آزاد نکرده­اند.»

 می­پرسم:

 «چطور؟ از کجا فهمیدی؟»

 - اگر او را آزاد کرده بودند باید اخبار اعلام می­کرد.
می­گویم:

«مسئله­ی او با ما فرق داشت. لب مرز به او گفته­اند می­روی خانه­ات، به کسی هم چیزی نمی­گویی.»
حاج خداداد رو به بقیه می­گوید:

 «آقا رو نیگا کن!»

حرف او مرا نگران می­کند، اگر چه به روی خودم نمی­آورم.

غروب جمعه است که ناگهان ما را به خط می­کنند، دستانمان را باز می­کنند، اما دوباره می­بندند، چند نفر مسلح صورت پوشیده اطراف ما قرار می­گیرند.

 «راه بیفتید.»

 - کجا؟

«ساکت! راه بیفتید!»

 پشت سر هم، در یک صف به راه می­افتیم. هراس هم همراهی­مان می­کند.

 خدایا!

 می­خواهند با ما چه بکنند؟ به کجا می­رویم؟

 بیست دقیقه­ای که در سکوت و هراس از پیچ و خم­های وحشتناک کوه می­گذریم، دستور توقف صادر می­کنند.

 یکی از نگهبان­ها می­پرسد:

«الان کجا می­روید؟»

 با تعجب به هم نگاه می­کنیم و آهسته و نگران می­گوییم:

«نمی­دانیم.»

چند دقیقه منتظر می­مانیم. کسی می­آید و می­گوید:

«پیراهن­هایشان را در بیاورید و با آن چشم­هایشان را ببندید.»

به جز من که بنا به دلایلی پیراهنم را از تن نمی­کنم و آنها با شال چشمانم را می­بندند، سایر دوستان لباسشان را در می­آورند.

خوش به حال هر کسی که زیرپوش دارد، که البته به جز یک نفر، کسی ندارد.

چشم­هایمان را می­بندند و ما به راه می­افتیم، احساس می­کنم از کوه بالا می­رویم.

 همان کسی هم که گفته بود با پیراهن چشممان را ببندند از پشت سر می­گوید:

«بعضی­هاتان از اینجا زنده برمی­گردید، بعضی­هاتان هم نه!»

معنای تلخ حرف او این بود که:

«سه نفری که امان دارند، زنده برمی­گردند و کسانی را که امان ندارند، می­کشیم.»

 شاید از آن لحظه به بعد یأس هم، همراه هراس پا به پایمان می­آمد.

 کمی که از کوه بالا می­رویم، بالا رفتن مشکل می­شود، می­گویند:

«چشم­هایتان را باز کنید، اما سرهاتان پایین، به اطراف اصلاً نگاه نکنید.»

جايي را به ما نشان مي­دهند و می­گویند:

«تا شب نشده باید اینجا را صاف کنید.»

 هنوز مشغول نشده­ایم که یکی از دوستان فریاد می­زند:

«مار!»

بسیج می­شویم تا حساب مار را برسیم. چند دقیقه بعد با کلی زحمت جنازه­ی بی­جان مار گوشه­ای افتاده است.

یک مار هم در خود غار کشتیم. رفته بود در سوراخی که در سقف غار بود. پورشمسیان متوجه شده بود. - ما براي كار رفته بودیم و پورشمسیان که مریض بود در غار مانده بود. نمی­دانم مریضی­اش چه بود، اما خیلی درد می­کشید.- وقتی به ما گفت، یکی از دوستان چاقویی که با آن سیب زمینی پوست می­کندیم را برداشت و طرف می­خواست با چاقو شکم مار را سفره کند.

 وقتی یکی از رفقا دید او با چاقو می­خواهد مار را بکشد از خنده افتاد کف غار و غلت می­خورد و می­گفت:

«فلانی با چاقو می­خواهد مار بکشد، فکر کرده مار سیب زمینی است.»

همه از غار بیرون رفته بودیم، جز او که از فرط خنده افتاده بود کف غار. ما هم زدیم زیر خنده.

  یکی از نگهبان­ها از راه رسید. موضوع مار را به او گفتیم و سوراخی را که مار در آن پناه گرفته بود، به او نشان دادیم. او چوبی برداشت، همین­که مار سرش را از سوراخ بیرون آورد، او با یک ضربه­ی چوب، که دقیقاً به سر مار بخت برگشته کوبید، به عمر مار و ترس ما پایان داد.

یک مار هم رو بروی غار کشتیم. یکی هم کمی آن طرف­تر.

مشغول کلنگ زدن و بیل زدن می­شویم. نیم ساعتی نگذشته که یکی از آنها عصبانی می­آید، سراغ ما و فریاد می­زند:

«شما همه­تان دروغگو! هستید، نمی­شود به شما اعتماد! کرد، منافق! هستید، خوبی(؟) به شما نیامده.»

نمی­دانیم چه اتفاقی افتاده تا که خودش می­گوید:

«هراتی مصاحبه کرده و تا توانسته دروغ گفته.»

 یکی از رفقا به خودش جرأت می­دهد و می پرسد:

 «حالا چی گفته؟»

 طرف عصبانی­تر از قبل داد می­زند:

«گفته ما را شکنجه­ی روحی می­کرده­اند.»

و رو به ما داد می­زند:

«ما کی شما را شکنجه کرده­ایم؟ به ما تهمت زده! ما ...»

همینطور می­گوید.

 دوستان هم هر کدام حرفی می­زنند.

 او که می­رود یکی از رفقا می­گوید:

«فکر کردم بنده­ی خدا چه گفته که این اینطوری اسپند روی آتش شده است.»

دیگری هم می­گوید:

«هراتی! دمت گرم! خوب گفتی! اینها مگر همین الان با ما چطور رفتار کردند؟»

یکی از هم­دردانم می­گوید:

«می­خواسته­اند مثل سربازها از اینها تعریف کند.»

 یکی دیگر از رفقا محکم کلنگ را به زمین می­کوبد و می­گوید:

«مگر نمی­خواستند بین سربازهای بیچاره قرعه­کشی کنند تا اسم هر کدام از آنها در آمد او را بکشند؟»

جریان از همین قرار بود، اما فردایش که می­خواسته­اند قرعه­کشی کنند، خداوند حکم آزادی سربازها را صادر می­فرماید!

 وقتی علی این جریان را برای ما تعریف کرد و رفت، یکی از رفقا گفت:

«اگر کار ما به قرعه کشی رسید و قرار شد با قرعه، مشخص کنند که کدام یک از ما باید کشته شود من داوطلبانه خودم را معرفی می­کنم تا خونم را بریزند و نمی­گذارم قرعه کشی کنند.»

بی­گمان رقص او در برابر نرگس مست مرگ، زیبا و با شکوه خواهد بود.

رفیق دیگرمان می­­گوید:

 «مگر به ما نگفتند آزاد شدید.»

 مگر نگفتند رئیس قوه قضائیه حکم آزادی زندانی­های ما را صادر کرده.

 مگر نگفتند ماشین­ها را بنزین زده­ایم که شما را به طرف مرز ببریم.

مگر بعدش هم نیامدند و نگفتند دولت گفته شما را بکشیم.

الان هم صفاتی که مختص خودشان است به ما قرض می­دهد.

 تازه آن روزی که سرهایمان را هم تیغ زدند بماند.

یک روز صبح به ما چهار نفری که امان نداشتیم- هراتی هم آن موقع با ما بود – گفتند:

«لباس­های محلی که به شما داده­ایم را در بیاورید و لباس­های خودتان را بپوشید.»

همین کار را کردیم.

بعد ما چهار نفر را به صف کردند.

 پرسیدیم:

«کجا می­رویم؟»

 ساکت باشید و حرف نزنید، حرکت کنید.

 آنها هم مسلح، در سکوتی سهمگین ما را همراهی می­کردند. کمی که رفتیم، گفتند:

«بایستید!»

 «مجید نجار بیا اینجا بشین. سرت را با این آب ها خیس کن.»

بعد هم همان طرف شروع کرد سرش را تیغ زدن.

 پرسیدم:

«با ما چه کار دارید؟»

 با تشر گفت:

«باز تو حرف زدی؟»

 «ساکت باش!»

 رفیق او به مجید نجار می­گوید:

«فکر کردید که تمام شد و دیگر رفتید؟»

 متوجه می­­شوم عمداً این کار را کرده­اند. تا اذیتمان کنند.

 مجید او را با اسم مستعارش مورد خطاب قرار می­دهد و مظلومانه می­گوید:

«خودت می­فهمی که حال اسیر به خاطر اندک اتفاقی چطوری می­شود؟»

از طرف دیگر آن سه نفر رفیق ما که امان داشتند و ما را از آنها جدا کرده بودند، حالی بهتر از ما نداشتند.

 وقتی با سرهای تراشیده برگشتیم رفقا، نگاه ناآشنایی به ما انداختند، باورشان نمی­شد دوباره ما را زنده ببینند، کمی که خیره به ما نگاه ­کردند، ناگهان صدای اشک آلود خنده­شان، گردی طلایی رنگ بر سر بی موی ما ­افشاند.

 کنارشان که می­رسیم محکم ما را بغل می­گیرند و خدا را شکر می­کنند.

بغض آلود می­گویند:

«اول فکر کردیم شما گروگان جدید هستید.»

کمی یاد گذشته کرده­ایم و حرف زده­ایم، نفهمیدیم کی شب شده، راه هم خطرناک و پر پیچ و خم است کمی دیگر که کار می­کنیم اجازه می­دهند برگردیم به غار.
 

پی نوشت ها

[1] . سوره بقره، آیه 156؛ ما از خداییم و به سوی خدا باز می­گردیم.

[2] . سوره آل عمران، آیه111؛ شما را جز اندکی نمی­آزارند.

[3] . سوره حج،آیه 38؛ مسلماً خدا از مؤمنان دفاع مي­كند.

[4] . سوره یوسف، آیه 64؛ خداوند بهترین نگهبان و مهربان­ترین مهربانان است.

[5] .نهج البلاغه حکت 139؛ کمک الهی به اندازه­ی نیاز فرود می­آید.

[6] . سوره­آل عمران، آیه146؛ و خداوند صابران را دوست می­دارد.

[7] . سوره توبه، آیه118؛ هيچ پناهگاهى از خدا جز به سوى او نيست.

[8] . سوره طه، آیه 41؛ تو را برای خودم ساختم.

[9] . سوره طه،  آیه46، نترسید! من همراه شمایم، می­بینم و می­شنوم.

[10] . سوره آل عمران، آیه 135؛ و چه کسی غیر از خداوند گناهان را می­بخشد؟

[11] . سوره یوسف، آیه87؛ از رحمت خداوند ناامید می­شوند.

[12] . سوره انبیاء، آیه87 و88؛ الها! خدایی به جز ذات یکتای تو نیست، تو پاک و منزهی و من از ستمکارانم. (و خداوند فرمود:) پس ما دعای او را مستجاب کردیم واز را از گرداب غم نجات دادیم.

[13] . سوره یوسف، آیه86؛ شکوه و شکایت و غم و درددلم را فقط به خدا می­گویم.

[14] . سوره بقره، آیه 214، آگاه باشيد ! يقيناً يارى خدا نزديك است.

[15] . سوره بقره،156 و 157؛ آنان­که چون به حادثه­ی سخت و ناگواری دچار شوند،...آن گروهند که به ایشان درودهاست از جانب پروردگار. 

منبع: حکمت متعالیه

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید